ارسال کننده: آقای غلامعلی اخلاقی 12دی
ماهرخ غلامحسینپور
«ستاره» یک قربانی آزار جنسی در محل کار است. محل کاری که یک کارگاه کوچک زیرزمینی یا تولیدی دورافتاده در نقطه پرتی از حومه شهر نبوده بلکه یک وزارتخانه دولتی است با دهها ناظر، بازرس و چشم مراقب.
می گوید: «گاهی وقتها واژهها خیلی کوچکاند برای توضیح آنچه از سرم گذشته.»
وقتی تماس میگیرم در ابتدا راضی نمیشود حرف بزند. میگوید دیگر ازدواج کرده و چهار ماهه باردار است. نمیخواهد آن روزها را به خاطر بیاورد؛ روزهای دلشوره و اضطراب.
روزهایی که از شدت ترس و احساس گناه، هر شب تا صبح خوابش نمیبرده. شرم از این که مجبورمیشده درست روبهروی محراب نمازخانه و وقتی که همه همکاران در پناه امن خانههاشان تن به آرامش سپردهاند، در محضر خدا برهنه شود و چشمهایش را ببندد و ذهنش را جایی دورتراز دست حریصی ببرد که روی برجستگیهای تنش پایین و بالا میرفته. یادآوری شرایط آن سالها هنوز هم مضطربش میکند: «من تمام این سالها به خاطر گذشتهام رنج بردهام. گاهی وقتها فکر میکنم چرا تن دادم؟ چرا نشوریدم؟ حالا میفهمم فقر با همه سیاهیهایش بهتر از زندگی در سایه احساس گناه و دلتنگی است.»
با وجود گذر این همه سال، با اولین جملهها هقهق گریه امانش نمیدهد. آنچه می خوانید روایت ستاره است؛ زنی که مثل هزاران زن دیگر در محل کار مورد آزار جنسی قرار گرفته:
«ده سال از این ماجرا گذشته. خانوادهام در شرایط مالی بسیار بدی بودند. من و پنج خواهر و برادر دیگرم در یک خانه بلوکی 48متری در”محمدآباد” کرج زندگی میکردیم. پدرم سرایدار یک باغ بزرگ میوه بود. فصل برداشت میوه، همه ما به پدرم کمک میکردیم اما بیفایده بود. فقر و نداری امانمان را بریده بود. کل خانه ما از یک اتاق با روکش سیمانی درست شده بود که با یک پرده به دو قسمت تقسیمش کرده بودیم و مادرم آن ور پرده آشپزی میکرد. یعنی آشپزی که چه عرض کنم، با پیاز و سیب زمینیها ورمیرفت.
من دختر زیبا و درسخوانی بودم. با این که بسیار فقیر بودیم اما سر و وضعی امروزی و مرتب داشتم. به هر حال، خوشسر و زبان بودم و معاشرت اجتماعی موفقی داشتم. همان سالی که دیپلم گرفتم در دانشگاه دولتی پذیرفته شدم و ازهمان زمان تصمیم گرفتم شرایط خودم و خانوادهام را تغییر بدهم. دانشجوی زبده دانشگاه بودم و از سوی یکی از استادانم که در این سازمان کار میکرد دعوت به کار شدم. قرار شد مدتی را در آن جا کارآموزی کنم و وقتی کار را یاد گرفتم تا زمان گرفتن مدرک تحصیلی، به طور نیموقت مشغول به کار شوم. ولی هنوز مدت زمان زیادی نگذشته بود که کلیه بخشهای آن اداره مشتاق بودند که مرا به عنوان نیرو جذب کنند. از آن جایی که از خودم ذوق و کوشش زیادی نشان میدادم تصور کردم به دلیل این که کوشا و وقت شناس هستم مدیران بخشهای مختلف خواهان کار کردن من در بخش زیر مجموعه خودشان هستند اما زمان زیادی نگذشت که فهمیدم زیبایی ظاهری من منجر به این واکنشها شده است.
یک روز که کارتابل به دست، پشت دراتاق مدیربخش ایستاده بودم تا از او امضا بگیرم، مکالمه او با مدیرمیانی بخش دیگری را شنیدم که میگفت فلانی رو رد کن بیاد سمت من. خیلی تیکه خوبیه، من ترتیبش رو بدم.آن وقت رییس خودم با خنده زنندهای جواب داد مگه خودم مچلم؟ مشکل این جا بود که رییس من معتمد همکاران بود؛ مرد وجیهی که یک «حاج آقا»ی به تمام معنا بود. پسر بزرگش را تازه داماد کرده بود و کل یک وزارتخانه درمراسم دامادی پسرش با هیجان شرکت کرده بودند.
مدت زمان زیادی به راههای برونرفت از آن شرایط فکر کردم. تا مغز استخوانم احساس توهین شدگی میکردم. راهکارهای زیادی به ذهنم میرسید؛ این که به مدیر کل یا حتی وزیرنامهای بنویسم و هشدار بدهم. اما آنها حتی اسم مرا هم نمیدانستند. مطمئنا حرف همکار دستنشانده خودشان را بیشتر از من باور میکردند. شبها تا صبح گریه میکردم. از فردای شنیدن این جملهها، سنگینی نگاه هیز و چشمچران رییسم را حس میکردم. جوری نگاهم میکرد که تمام مدت فکر میکردم برهنهام. دلشوره داشتم. احساس ناامنی میکردم. هر بار که میخواستم به اتاقم که در یک راهروی مشترک و در مسیر دفتر او بود بروم، به بهانههای مختلفی خودش را به راهرو میرساند و به شکلی باعث تماس بدنی با من میشد. خودش را به تنم میمالید و من احساس اشمئزار میکردم. تماس آهسته دستش را هنوز به خاطر دارم و نوازش انگشت شصت و اشارهاش وقتی که میخواست نامهای را به من تحویل بدهد و من به خوبی میفهمیدم این تماسهای مکرر کاملا آگاهانه وعامدانه است. اما به تنها چیزی که حتی فکرش را هم نمیکردم از دست دادن کارم بود. قواعد اخلاقی به معنای صفر درجه برآن جا حاکم بود و من طعمه خوب و محتاجی بودم.
بعدازظهرها به بهانههای متفاوتی سر راهم سبز میشد و اصرار میکرد که مرا برساند. من مطمئن بودم که این لطف را به عنوان همکار انجام نمیدهد.کسی که حاضر نمیشد یک چای و قند اضافه برای صبحانه سایرهمکاران تخصیص بدهد و از آنهاماهانه حق چای میگرفت چطور این همه به من لطف داشت؟
تنها چیزی که مرا به ماندن در آن فضا ترغیب میکرد، فکر دریافت پولی بود که پایان هر ماه میگرفتم و با آن به وضع خودم و خانوادهام سروسامان میدادم. هزینه تحصیل و ایاب و ذهابم را تامین میکردم و کتابهای دانشگاه یا کپی جزوههایم را میخریدم.
یک روز قرار شد برای مجلس ختم پدر یکی از همکاران شرکت کنیم. من و رییسم در تقسیمبندی ماشینهایی که راهی مجلس ختم بودند کنار هم افتادیم. تمام مدت مسیر بهشت زهرا ساق پایش را به ساق پای من چسبانده بود. این در حالی بود که فقط ما دو نفر روی صندلی عقب حضور داشتیم. من دلشوره داشتم ولی میترسیدم خودم را عقب بکشم و راننده اداره متوجه شرایط موجود بشود. شرم و حیا داشت مرا میکشت. میترسیدم اگر در مقابل این درخواستها امتناع کنم کارم را از دست بدهم.
سکوت من او را جریتر کرده بود. به اصرار مرا بعد ازظهرها نگاه میداشت. بوی تن و رفتارش برایم مشمئزکننده بود. دیگر آن جا را دوست نداشتم. اشتیاقی برای آن کار نداشتم. اما ترس از بیکاری فلجم کرده بود. از بیپولی وحشت داشتم. از این که حتی کرایه مینی بوس کرج تا تهران را از دست بدهم. دقیقا زمانی که آزارها به اوج خود رسیده بود با ورود یک طعمه جدید، نگاه او از من برداشته شد. این بار زن زیبایی برای حسابرسی دفاتر برای مدت چند ماه به آن اداره منتقل شده بود. همان روزها زمزمه استخدام حسابدار جدید همه جا دست به دست میشد و خانم تازه وارد هم که از شوهرش جدا شده و سرپرستی دو کودک خردسال را برعهده داشت در پی استخدام شدن بود. عصر همان روز وقتی همکار جدید و آقای رییس را سوار بر ماشین مراد در حال رفتن به مقصدی نامعلوم دیدم با خودم فکر کردم با سکوتم دارم به تمام زنانی که ممکن است از رهگذر احتیاج از این اداره عبور کنند ستم میکنم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که بهتر است مراتب بالاتر را از آزار و اذیت فردی که گاهی پیشنماز اداره هم میشد، مطلع کنم. چند روز طول کشید تا نامهای به مدیر کل نوشتم. متون عاشقانه و وقیحانه او را هم ضمیمه نامه خودم کردم. تصور می کردم به این شکل آزارها را پایان دادهام اما نمیدانستم این تازه ابتدای ماجراست.
چندین بار مرا برای توضیحاتی بردند و آوردند و البته از سوی او تهدید شدم که به همه خواهد گفت که من مشکل اخلاقی داشته و این من بودهام که این رابطه را شروع کرده و برای او دام انداختهام و حتی تهدید به اخراج شدم اما او را از آن اداره به اداره دولتی دیگری که اتفاقا موقعیت بهتری هم داشت مامور کردند. بهتر است بگویم به او ترفیع شغلی دادند.
ماجرا همه جا پیچید. نگاه دیگران معنادار شده بود. وقت خوردن نهار کسی حاضر نمیشد کنارم بنشیند. همه مرا یک متهم میدیدند نه یک شاکی. از نگاه دیگران، من زنی بودم که “نخ” داده بود. یعنی لابد با رفتارم آبروی یک مرد کاملا آبرومند و مومن را به باد داده بودم. همکاران مرد اداره بیشتر ازهمکاران زن با هم احساس همدردی میکردند. به هر حال، زنها حاضر نبودند مرا ببخشند. مدام سر در گوش هم داشتند و پچ پچ می کردند. شاید به نظرشان بهتر بود من در مقابل آن آزارها سکوت میکردم.
در نهایت هم یک روز همسرش که کمابیش آوازه این اتفاقات به گوشش خورده بود برآشفته وارد شد و در راهرو اداره هر آن چه را که به ذهنش میرسید، نشخوار کرد و رفت و من ماندم و پاسخ این سوال که اساسا گناه من چه بود؟ مورد آزار قرار گرفته بودم و وقتی متوجه شدم سکوتم کار انسانی و درستی نیست و ممکن است به دیگران آسیب بزند، سکوتم را شکستم. اما حالا این عرف بود که نمیخواست دست از سرم بردارد. آنها یک قربانی ساکت را بیشتر میپسندیدند.