زن، تبعیض و فقر گزارشی از دو خوابگاه‌ مخصوص زنان در تهران

ارسال کننده : آقای غلامرضا اخلاقی 24آبان 

خوابگاه-زنان-در-تهران

در حال حاضر ده‌ها اقامتگاه و خوابگاه خصوصی در تهران، پذیرای دختران و زنان با سنین متفاوت و از قشرهای مختلف است.

خوابگاه زنان در تهران

در دور دوم ریاست جمهوری محمود احمدی‌نژاد به دنبال تاکید مجدد علی خامنه‌ای بر «اسلامی کردن دانشگاه‌ها» به ویژه رشته‌های علوم انسانی، دانشگاه‌های دولتی سهمیه خوابگاه دختران را حذف یا به حداقل رساندند تا دختران مجبور به ادامه تحصیل در شهر محل سکوت خویش شوند و به این ترتیب میزان کنترل نهاد خانواده روی آنها کاهش نیابد.


دخترانی که از شهرستان‌ برای ادامه تحصیل در دانشگاه‌های غیر دولتی عازم تهران می‌شوند گاه ناگزیرند در اقامتگاه‌های خصوصی (و البته با هزینه شخصی خود) ساکن شوند. برخی از این اقامتگاه‌ها بسیار شلوغ و فاقد نظارت‌های بهداشتی و ایمنی هستند.

از چهارسال پیش و با وخیم تر شدن وضعیت اقتصادی در پی تحریم‌های بین المللی، تعداد زنان تنها، بیکار و فقیری که در ایران «خودسرپرست» و «بدسرپرست» نامیده می شوند و به دنبال کار به تهران کوچ می‌کنند در این خوابگاه ها رو به افزایش گذاشته و اکنون بافت انسانی و کارکرد این اقامتگاه‌ها کاملاً دگرگون شده است و هیچ نوع نظارتی بر آنها وجود ندارد.

گزارش زیر حاصل بازدید از دو پانسیون مخصوص بانوان در تهران و صحبت با چند تن از ساکنان آنهاست. هر دو پانسیون که به طور اتفاقی انتخاب شده اند، شلوغ و به نسبت ارزان‌قیمت بودند.

افرادی که با آنها گفت‌وگو شده است نیز اتفاقی انتخاب شده‌اند و لزوماً نشان‌دهنده طیف ساکنان این خوابگاه‌ها نیستند، اما موقعیت آنها و مشکلاتی که دارند، نشان از آسیب‌های اجتماعی رو به گسترش در ایران دارد.

یکی از زنان گفت و گوشونده، هشت سال است که ساکن این خوابگاه‌هاست و تاکنون ۱۳ مرتبه محل سکونت خود را عوض کرده است. او می‌گوید: «فقط چند خوابگاه تمیز در تهران هست. بقیه شکل هم هستند. دیوارهای یک مجتمع مسکونی را بر می‌دارند و از اول اتاق درست می‌کنند. اولویت دخترها پایین بودن کرایه است. صاحبخانه‌‌ها این را می‌دانند. حداقل امکانات را می‌دهند تا کرایه پائین بماند.» منظور از کرایه پایین، مبلغ ۲۰۰ هزار تومان در ماه برای یک اتاق ده نفره است.

صف دستشویی و حمام

طبقه همکف این پانسیون‌ها بسیار شیک و زیباست. از گلدان و آباژور برای تزئین آنها استفاده می‌شود و تابلوهایی ار مناظر طبیعی به دیوار نصب شده است.

دخترانی که از شهرستان‌ برای ادامه تحصیل در دانشگاه‌های غیر دولتی عازم تهران می‌شوند ناگزیرند در اقامتگاه‌های خصوصی و با هزینه شخصی خود ساکن شوند. برخی از این اقامتگاه‌ها بسیار شلوغ و فاقد نظارت‌های بهداشتی و ایمنی هستند.

با عبور از طبقه همکف فضای زیبای ورودی پانسیون به فضای دارالتادیب شباهت پیدا می‌کند. در این پانسیون یک حمام به ازای هر ۲۰ نفر وجود دارد. در مقابل دستشویی‌های این خوابگاه مانند توالت‌های عمومی، صف وجود دارد. تعداد دستشویی‌ها به هیچ وجه مناسب شمار ساکنان خوابگاه نیست.

منیره می‌گوید: «کارمند‌ها صبح زود می‌روند. بیکارها تا ظهر خواب هستند. بین ساعت ۹ تا ۱۲ بهترین وقت حمام است. شب‌ها کارمندها نمی‌گذارند نوبت به کسی برسد. بیکارها هم عصر قبل از خیابان رفتن حمام می‌کنند. لج آدم جمعه‌ها در می‌آید. اینجا رسماً شبیه میدان شوش می‌شود.»

این پانسیون‌ها هیچگونه حفاظت فیزیکی ندارند. درب خوابگاه ساعت ۱۱ شب بسته می‌شود و در طول روز باز است و یک پرده پلاستیکی محیط خوابگاه و خیابان را جدا می‌کند. سه زن در شیفت‌های ۱۲ ساعته یا ۲۴ ساعته به نوبت مسئول حفظ امنیت بیش از صدنفر از ساکنان این پانسیون‌ها هستند. چندی پیش خبر حمله گروهی از اراذل و اوباش به یک استخر زنانه در رسانه‌ها پخش شد. اولین سئوالی که ذهن را به خودش جلب می‌کرد این بود که در صورت تکرار چنین حمله‌ای از دست تنها نگهبانِ زن این پانسیون چه کاری ساخته است؟

این پانسیون‌ها اتاق‌‌های دو، چهار، شش، هشت، ده و دوازده تخته دارند. فضای اتاق‌ها شامل مساحتی برای چیدن تخت‌ها روی یکدیگر و فضایی برای عبور و مرور است. یک خدمه سه بار در هفته سرویس‌های بهداشتی را تمیز می‌کند و راهرو‌ها را جارو می‌زند. لیلا می‌گوید: «یک خوابگاه طرف میدان فاطمی هست که هر روز برای نظافت خدمه دارد، اما اجاره‌اش ۲۰ هزار تومان بیشتر است.»

فاطمه هم از خوابگاهی صحبت می‌کند که سکونت در آن آرزوی اوست: «بیشترشان دانشجو هستند. خوابگاه خیلی تمیزی است. از اینجا گران‌تر است، ولی می‌ارزد آدم از شکمش بزند و برود آنجا. سر و صدا نیست. آدم شیشه‌ای ندارند. زنِ خیابانی راه نمی‌دهند. یک اتاق مطالعه خیلی ناز دارد. یک سال است توی نوبتم، اما کسی از آن خوابگاه بیرون نمی‌آید. بچه‌هایش می‌دانند بقیه پانسیون‌ها چه خبر است.»

تکان‌دهنده‌ترین اتاق‌های این پانسیون اتاق‌های دوتخته است. اتاق‌هایی موسوم به «دخمه» که فاقد پنجره هستند و کرایه آنها برای هر نفر، سه برابر اتاق‌های ۱۲ تخته است.

از چهارسال پیش و با وخامت اوضاع اقتصادی در پی تحریم‌ها، تعداد زنان «خودسرپرست» و «بدسرپرست» که به دنبال کار به تهران کوچ می‌کنند در این پانسیون‌ها رو به افزایش گذاشت و اکنون بافت انسانی و کارکرد این اقامتگاه‌ها کاملاً دگرگون شده و هیچ نوع نظارتی بر آنها وجود ندارد.

این اتاق‌ها معمولاً زندان خود خواسته دخترانی است که می‌خ.اهند فضای خصوصی‌تری برای خود داشته باشند یا توانایی تحمل تنش‌های عصبی اتاق‌های هشت و ده تخته را ندارند. در پانسیونی واقع در میدان انقلاب، اتاق‌های کوچک محل اختصاصی زنانی است که به فروش مواد مخدر اشتغال دارند و قادر به پرداخت کرایه بیشتر هستند.

خیابان دانشگاه من است

۱۸ ساله است. چای می‌ریزد تا از من پذیرایی کند. نامش نازنین است.

نازنین جان از کدام شهر اومدی؟

− از بم.

رشته تحصیلی‌ات چیه؟

− ترک تحصیل کردم.

پس اینجا چه می‌کنی؟

− برای کار اومدم. پدرم توی زلزله مرد. من اون وقت کوچیک بودم. برادرم که ۱۳ سالش بود کار می‌کرد. خواهر کوچیکم که شیرخواره بود زیر آوار موند. من و مادرم و داداشم موندیم. الآن داداشم زن گرفته و دیگه نمی‌تونه خرج مارو بده. من اومدم این جا کار کنم تا بتونم واسه مادرم پول بفرستم.

کارت چیه؟

− پرستار یه پیرزنم. قبل از غروب میرم تا صبح.

شب کار می‌کنید؟

_ آره. شب اونجا می‌مونم. صبح بر می‌گردم.

روزا چه می‌کنی؟

− تو خیابون تراکت پخش می‌کنم. هر روز هر چقدر که بتونم.

دلت نمی‌خواد بری دانشگاه؟

خنده‌ی تلخی لب‌های جوانش را پر می‌کند و می‌گوید: «دانشگاه من خیابونه. من که پول و وقت‌شو ندارم. دیپلم هم ندارم. سال سوم ترک تحصیل کردم.»

ساعت چهار عصر مشغول لباس پوشیدن می‌شود. باید به خانه پیرزن برود و تا صبح فردا از او مراقبت کند.

از بوی مردها بیزارم

در نگاه اول فکر می‌کنم یکی از بستگان ساکنان خوابگاه است. به نظر ۳۰ سال بیشتر دارد و بعد می‌فهمم ساکن پانسیون است. با آرایشی غلیظ و صورتی مصنوعی به من می‌خندد و می‌پرسد: «شما اومدین این جا تخت بگیرین؟»

نه. من امدم برای یکی از دخترهای فامیل که دارد از شهرستان می‌آید جا پیدا کنم.

− آها.

شما این جا کارمند هستی؟

− آره. یه جورایی.

از کدوم شهر میای؟

− از بندرعباس

ازدواج نکردی؟

− چرا. ۱۷ سالم که بود بابام شوهرم داد. به یه قاچاقچی. الآن تو زندونه. دوتا بچه‌ام دارم که مادرشوهرم ازم گرفته. اونا بندرن.

کارت چیه؟

خیلی عادی می‌گوید: «تن فروشی»

واقعاً؟

_ چطور؟

فکر کردم دارید شوخی می‌کنید یا سر به سرم می‌گذارید؟

_ نه شوخی نمی‌کنم.

اینجا برای شما مشکلی درست نمی‌شه؟ از خوابگاه اخراج نمی‌کنند اگر بفهمند؟

_ چه ربطی به بقیه داره؟ زحمت می‌کشم. دزدی که نمی‌کنم. خیلی‌ها مثل منن.

سخت نیست؟ از مریض شدن نمی‌ترسی؟

− سخت که هست خانوم. از بوی مردا متنفرم. ولی خودمم بدم نمیاد. بالاخره ما هم احتیاج داریم دیگه. ایمنی رو رعایت می‌کنم.

مشتری چه جوری پیدا می‌کنی؟ کنار خیابون؟

− نه. مشتریای من ثابتن تقریباً.همه شغل دولتی دارند.

پولش خوبه؟

− آره. شبی ۱۵۰− ۲۰۰.

خانواده شوهرت هم می‌دونن؟

− نه.

نگران عکس العمل شوهرت نیستی اگه بفمهه؟

− هرجا باشم پیدام می‌کنه و منو می‌کشه. تا اون موقع یه خاکی توی سرم می‌ریزم.

تلفنش زنگ می‌زند و با لهجه‌ شیرین جنوبی با کسی حرف می‌زند. وقتی صحبتش با تلفن تمام می‌شود رو به من می‌کند و می‌گوید: «ببخشید. مادرم بود. قبض آب و برق اومده.»

چرا این حرف‌هارو به من زدی؟

_ کدوم حرف‌ها؟

شغلت و…

_ گفتم تا حواست باشه دختره رو کجا می‌فرستی.

کدام دختره؟

_ دختر فامیلتون دیگه… اگر می‌تونی به کاری کن اینجور جاها زندگی نکنه.

نازی منو از بد بختی نجات داد

با نازی مشغول صحبت کردن هستیم که زن دیگری وارد اتاق می‌شود. نازی او را معرفی می‌کند. نامش شکوفه است و ۳۲ سال دارد. از اهواز می‌آید.

با هم آمدین؟

− نه ما این جا باهم آشنا شدیم. نازی منو از بدبختی نجات داد.

شما اینجا چه کار می‌کنی؟

− من اومده بودم دنبال کار. شوهرم خلاف کرد. فراریه، معلوم نیست کجاست.

چرا با پدر و مادرت زندگی نمی‌کنی؟

_ بابام راهم نمیده.

مگه شما دخترش نیستید؟ یعنی چی راهت نمیده؟

_ اونجا مثل تهران نیست. پسر از دختر مهم‌تره. دخترهاشون رو شوهر می‌دن تا خرج کم بشه. میگن زنی که طلاق بگیره خراب می‌شه. سایه مرد باید روی سر زن باشه.

درس خوندی؟

− پرستار بودم. تو اهواز پرستار بودم. اومدم اینجا رفتم پیش یه خانواده‌ای که پدرشون زخم بستر داشت و پرستار می‌خواست. اونجا کار می‌کردم. روزگارم بد نبود. تا اینکه پیرمرده مرد. منم از کار بیکار شدم. دیگه جای خوابم نداشتم. اومدم اینجا.

ببخشید. اینجا قبلن قانونش این بود که یا باید دانشجو باشی یا کارمند. کارت شناسایی می‌خواستن. الآن اینجوری نیست؟

− نه. از ما فقط پول می‌خوان.

فقط پول؟ مدرک شناسایی چی؟

_ نه. فقط پول

خب الآن چه کار می‌کنی؟

_گفتم که نازی منو از بدبختی نجات داد. واسم کار پیدا کرد.

نسبت به دوستش شرم بیشتری دارد. نمی‌تواند بی پرده صحبت کند. سرش را پایین می‌اندازد: «واسه من مشتری پیدا می‌کنه. لااقل آدم می‌دونه طرف کیه.»

تصمیم دیگه‌ای واسه زندگی‌ات نداری؟ درس خوندی. می‌تونی بری تو بیمارستان…

_ نه خانوم. دلت خوشه. چندرغاز میزارن کف دست آدم. من همینجوری نمی‌مونم. یکی از مشتری‌هام آدم خر پولیه. زن داره ولی زنش درست بهش خدمت نمی‌کنه. گفته اگه صیغش بشم ماهی چهار میلیون میده.

ماهی چهار میلیون برای صیغه؟

_ آره

مشکوک نیست؟

_ آخه مرده پولداره. کار نمی‌کنه. زنش خسته شده گفته باید روزا بری بیرون کار کنی. گفته خسته شدم همیشه خونه پیش منی. مرده ۵۲ سالشه، زنش ۴۱ سالشه. مَرده وقت زنش مهمون دعوت می‌کنه زن‌ها را دید می‌زنه. یک بار هم با یکی از دوستای زنه گیر کرده. زنه می‌دونه مرده چیکار است ولی فقط پولش را می‌خواد. به مرده گفته روزا که دوستای من میان نباید خونه باشی. مرده فقط برای روزا صیغه میخواد. گفته برام خونه می‌گیره من فقط روزا براش غذا درست کنم و باهاش باشم. شبا می‌ره خونه زن خودش.

مادر و پدرم مرا نمی‌خواهند

زیباست. ۱۸ سال دارد. ساده و بی آرایش است. با خود می‌گویم این دیگر دانشجو است.

از کدوم شهر اومدی مریم؟

− همدان

این جا چی می‌خونی؟

سرش را پایین می‌گیرد و سکوت می‌کند. آه از نهادم بر می‌آید. این نوع سر پایین انداختن در مقابل سئوالی که می‌پرسم جواب مشخص و واضحی دارد.

اگه دانشجو نیستی پس چه می‌کنی؟

− هیچی. یعنی کار.

چرا پیش خانواده‌ات نیستی؟

− از هم جدا شدن. هرکدوم جداگونه ازدواج کردن و منو بیرون کردن.

اینجا چه کار می‌کنی؟

− وقتی اومدم تهران توی روزنامه‌ها دنبال کار می‌گشتم. همون روزا با مهدی آشنا شدم. توی همشهری تبلیغ داده بود برای منشی. اول گفت استخدامی بعد با هم دوست شدیم. خیلی منو می‌خواست. خیلی مهربون بود. عاشقش شدم.

چرا با مهدی ازدواج نکردی؟

_ خودش نخواست. یه طور دیگه بود. یه مدت که گذشت گفت برا اینکه بیشتر حال کنیم شیشه بکشیم. من ترسیدم ولی مهدی گفت خیلی وقته می‌کشه و هیچی نشده. بهم گفت اگه منو می‌خوای باید با من شیشه بکشی. خیلی بچه بودم. ۱۵ سالم بود. کشیدم و کم کم…

بعدش چی شد؟

_ بعدش گفت اگه منو می‌خوای باید با دوستام بخوابی.

قبول کردی؟

_ آره

چرا؟

_ مهدی رو خیلی دوست داشتم. بهش عادت کرده بودم.

اگر تو رو دوست داشت همچین چیزی از شما می‌خواست؟

_ می‌گفت دوست دارم وقتی با دوستم می‌خوابی نگات کنم.

بعد چی شد؟

_ یه گروهی بودن. دوست مهدی نبودن. سر دستشون خاله مرجانه. توی تهران خیلی معروفه. پسرای بالا شهر می‌شناسنش. وقتی دیگه عادت کردم خاله مرجان اومد و گفت باید کار کنی. هر روز به من زنگ می‌زد و منو یه جا می‌فرستاد. یه روز فرار کردم. توی ترمینال گرفتنم.

گریه‌اش می‌گیرد و ناگهان مرا بغل می‌کند. به جز دلداری دادن کار دیگری از دستم برنمی‌آید ولی به خودم جرئت دادم و خیلی آهسته در گوش او گفتم: «چرا دوباره فرار نمی‌کنی؟ برات ماشین می‌گیرم که از ترمینال نری؟»

_ نمی‌شه. نمی‌شه. ازم فیلم گرفتم. پخش می‌کنن روی موبایل‌ها.

هیچ کس یادش نمی‌مونه. آرایشت را عوض کنی کسی دیگه نمی‌شناسه…

_ تو رو خدا هیچی نگو. کجا برم؟ جا ندارم برم. پیش کی برم؟ تو رو خدا یه دقیقه هیچی نگو…

به خواسته‌اش احترام می‌گذارم و سکوت می‌کنم تا برای چند لحظه هم که شده در زندگی پر از رنج و سختی‌اش آرامش داشته باشد. در سکوت خود به این فکر می‌کنم که آیا مهم‌ترین دغدغه زنان ایران حجاب است؟ آیا زنان بدون داشتن شغل مناسب و درآمد کافی، فرصت می‌کنند به مقولاتی مانند حق و حقوق برابر فکر کنند؟ چه زمانی توجه فعالان اجتماعی در ایران به مسئله زنان طبقات فرودست جامعه جلب خواهد شد؟