ارسال کننده: مونیکا قریشی 17 تیر
عفت ماهباز از آخرین سری زنان زندانی سیاسی دهه شصت است که در مرداد ماه سال ۱۳۶۹ به “مرخصی” فرستاده میشود و پس از هفت سال دیگر به زندان باز نمیگردد. او که در فروردین ماه سال ۱۳۶۳ دستگیر شده بود، پس از ۱۸ ماه بازداشت، محاکمه و به پنج سال حبس محکوم شد. این کنشگر حقوق زنان، کتاب خاطراتش از این دوران را با عنوان «فراموشم مکن» در سال ۲۰۰۸ منتشر کرد. آنچه میخوانید بخشهایی از کتاب «فراموشم مکن»، همراه با توضیحاتی از نویسنده است:
efat mahbaz
خندههایی که مرگ را زنده میکرد
اگر جمهوری اسلامی بخواهد اوین را موزه کند، کار سترگی است، اما چگونه این کار عملی میشود؟ این سی و چند سال را چگونه به نمایش میگذارند؟ بر دیوار و سلولها و اتاقهای جمعی چه خواهند نوشت؟ چند هزار اعدامی از سال ۵۸ تا کنون را در اوین ثبت میکنند؟ آیا نامهای این زندانیان در جایی حک و نوشته خواهد شد؟ از سال ۱۳۶۰ و ۱۳۶۷ و ۱۳۸۸ چه خواهند گفت؟ کدام وسایل را به عنوان ابزار شکنجه در این در اوین به نمایش خواهند گذاشت؟ کدام سلولها باز خواهند بود؟ آیا از اتاقهای پر از زندانی هشتاد و صد نفره و یا سلولهای دومتری سی تا چهل نفره و زندانیان که در هنگام خواب و بیداری در هم میتنیدند نشانی خواهد بود؟ «شکنجههای نماز» زنان مردان در اوین را هم به نمایش خواهند گذاشت؟ ایا از زنان باردار اعدام شده خواهند گفت؟ از دختران، پسران و نوجوان دانشآموز. از کودکان به دنیا آمده در اوین اثری بر جا میماند؟ از بچههایی که در اوین بزرگ شدند و به مدرسه رفتند؟ یا تنها از شکنجههای اوین شاه و از زندگی نامآوران حکومتی(خودیهایشان) روایت خواهند کرد؟
شاید برای برخی که در دیار غربت زیست میکنیم بازگشتی مقدور نباشد. تنها خیالمان را به پرواز میآوریم و از روزنههای اوین میگذریم و به سلول های ۲۰۹ پا مینهیم که همچنان با پنجرههای پر از خاک، رو به آسمان صاف نظر دارد. به سلولهای آموزشگاه اوین سر میزنیم که طبقه همکف و اول و دومش با کاشیهای آبی رخ میزنند و هنوز اثرات دست زندانی را روی خود دارد. آخرین طبقه همچنان سیمانی است و راهروهایش هنوز پای خون آلود زندانی را منعکس میکند. ما با خیال سر میکنیم و زندگی پایان مییابد اما تاریخ را چه میکنند؟ آیندگان موزهها را بر مبنای نوشتهها و یادگارهای ما بنا خواهند نهاد.
از هفت سال شب و روزش گذر میکنم و در نجوا با خود میپرسم از کدام بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ از علی برادرم بگویم که در زمان شاه هشت ماهی در اوین ملاقات ممنوع زیر بازجویی بود و هم آنجا شعر “من بیجار کاری نکونم ماری” احمد آشورپور، خواننده فولکلور گیلک را یاد گرفت و برای زندانیان خواند؟ او سه سال بعد در سال ۱۳۶۰، دوره جمهوری اسلامی، دوباره گذرش به اوین افتاد و در اتاقی پر از زندانی در حالی میخواست برای جمع زندانیان آواز “بیجاری کاری نوکنم ماری” را بخواند برای اعدام بردندش.
از همسرم شاپور بگویم که آخرین دیدارمان در هفت تیر ۶۷ بود و در پنج مرداد ۶۷ دست جمعی اعدامش کردند. از منصور پسر همسایه کودکیمان و همبازی برادرم بگویم که سال ۶۷ اعدامش کردند؟ از خلیل بگویم یا از فردین و پروین، سهیلا و حمید و حسن؟ از بابک، از حسین، از مهدی، از ناصر، از محمدعلی، از رحمت، از حیدر، از کی بگویم؟ همه یاران و انسانهای که به شرافت جان دادند و خود از جهان هستی رخت بر بستند. از همه آنهایی که در باغچه خانهام به یادشان بوته گل و یا درختی کاشتهام. از کدامشان بگویم؟ دلم نمیآید از هیچ کدامشان بگذرم. یاد آنها همواره با من است. با خیالم در پرواز، چشمم آنانی را میبیند که در کنارم بودند و بردندشان برای اعدام. دختران جوانی که تنها صدای خنده شان مرگ را زنده میکرد. و به یاد میآورم کودکی که در آغوش مادر شکنجه شدهاش گریه میکرد.
کودک گمشده
کوچه پشتی سلول آسایشگاه، محل گذر رهگذاران زندانی برای بازجویی بود. یکی از کارهایم در روز حاضر غایب کردن زندانیانی بود که هفت هشت صبح، برای بازجویی برده میشدند و شبهنگام بازمیگشتند. بخشی از تنهایی مرا رفت و آمدشان پُر میکرد. با شنیدن صدای پایشان، برنامه روزانهام را قطع میکردم، پایم را روی سطل آشغال میگذاشتم و به روی شوفاژ “یو” شکل میرفتم. و به پنجره باریک تکیه میکردم. از لای کرکرههای آهنین که فقط میشد سمت پایین را دید، زندانیان را نگاه میکردم. زن و مرد و یا کودکی بهدنبال مادر. شب، هنگام بازگشت به سلول آنها را دوباره میشمردم. گاه صدای قدمهایی که میرفت و بر نمیگشت. تا صبح نگران آن قدمها بودم، چی بر سرش آمده! صدای پا میآمد. بالای شوفاژ بودم. خودش است؟ همان زندانی است که بازگشته؟ یا؟
این سرگرمی دردناکی بود. گاه گریان و نگران منتظرشان بیدار مینشستم. در صبح پاییزی دلپذیری پسربچهای دو تا سهساله توجهام را جلب کرد. او در آغوش مادرش خندان ورجه وورجه میکرد. شبهنگام مادر کمی میلنگید. کودک بیهیچ شادیای در کنار مادر آهسته گام برمیداشت. مشخص بود چی پیش آمده. مادرش را شکنجه کرده بودند. طفلکی! صبح بعد کودک بهدنبال مادر، با نقنق ره میسپرد. شبهنگام از فریاد و شیون کودک به بالای شوفاژ پریدم. مادر به سختی راه میسپرد و کودک فریاد میزد و چادر مادر را میکشید. فردا صبح و فردا شب، مادر چهار دست و پا راه میرفت. کودک زار میزد. چادرش را محکم گرفته بود و مادر را میکشید. میخواستم پنجره را بشکنم. میخواستم کودک را در آغوش بکشم. میخواستم مادر را ببوسم. میخواستم آنچه را که میبینم دیگر هرگز نبینم. آن روز، آن صحنه پر درد و رنج. کودکی که در آن روز پاییزی کودکیاش را در اتاقهای بازجویی گم کرد. هیچگاه ندانستم آن مادر به کدام گروه و سازمانی تعلق دارد اهمیتی هم نداشت. این درد هنوز مرا میخورد. آن کودک و آن مادر …»
سارا
در گذر از خاطراتم، اواخر سال ۶۴ است و چهره دردمند “سارا” در حالی که دستانش رابرای کمک دراز کرده میبینم.
بعد از صبحانه به زندانیان بند عمومی ۲۱۶ دستور داده بودند کلیه وسایلشان را جمع کنند و با چشمبند و چادر بیرون محوطه اتاقهای زندان برای جابجایی آماده باشند.
faramooshammakon
عفت ماهباز با وجود حکم پنج سالهاش، هفت سال در دهه شصت در زندان بود. عکس روی جلد کتاب خاطرات زندان عفت ماهباز، او و همسرش، شاپور (علیرضا اسکندری) را نشان میدهد. شاپور در تیر ۶۷ اعدام شد.
«وقت نهار گذشت و به ما غذایی ندادند. در آفتاب اوین بدون آب و غذا ایستاده بودیم. آنچه بیشتر آزار دهنده بود، این بود که در فاصله چند متری از ما، سارا را به تیرک برقی بسته بودند. سارا از بچههای هوادار مجاهدین بود که به شدت شکنجهاش کرده بودند و او به مرز دیوانگی رسیده بود. سارا را زندانبانان همچون یک ابزار شکنجه استفاده میکردند. سارا شده بود غصه دق همه اتاقهای بند ۲۱۶ . او را به شوفاژ راهروی بند پایین بسته بودند تا همه او را ببینند. سارا آنجا فریاد میزد، میخندید، گریه میکرد و میشاشید. دستهای ورم کرده از زنجیرش، اشک همه زندانیان را در میآورد. گاه او را به درون اتاقهای دربسته میفرستادند. سارا با دیدن زندانیان دستش را به سمت آنها دراز میکرد و گاه میخندید و گاه بلندبلند میگریست. دیدن او در آن حالت که به شوفاژ بسته شده بود، دل هر انسانی را به درد میآورد.
اما در آن روز بهخصوص سارا را، بدون چادر و با لچک سفیدی که به سر داشت با طناب به تیرک چراغ برق بسته بودند و سارا گاه سرش را به نحو ترحمآمیزی به یک سمت و گاه به سمت دیگر خم میکرد. گاه فریاد میکشید و گاه میخندید. در این میان فاطمه جباری یکی از پاسداران که همیشه چون جلادی عمل میکرد، چندبار با خشونت او را سرجایش جابهجا کرد و با مشت بر سرش کوبید. این صحنه مانع آن میشد که انسان بتواند خود را به کوه و درههای اطراف بسپارد و از آن محیط در خیالش بگریزد و سری به آنطرف کوهها بزند. وضع سارا ذهن روح را میآزرد. آدمی از انسان بودن خود شرمنده میشد.»
پروین گلی آبکناری
«پروین گلی آبکناری که مهربان همه زندانیان بود که در سال ۱۳۶۶ در اعتراض به حکومت در زندان با تیزآب سلطانی خودکشی کرد. زمانی که او را برای معالجه به بیمارستان میبردند خطاب به زندانبانان فریاد میزد. من در اعتراض به شما، که به شوهرم تهمت زدید خود را میکشم. پروین گلی آبکناری از گروه راه کارگر بود. در زندان اوین به وضعیت او رسیدگی نکردند و وقتی که به بیمارستان رسید فوت کرد. مادر پروین را بعد از آنکه شش سال از دور ناظر درد و شکنجه کشیدن دخترش پروین در زندان بود، یک روز به زندان میخواهند. او را به بیمارستان لقمانالدوله و بر سر بستر بیجان پروین میبرند و جسد پروین را به او نشان میدهند. میگویند: نگاه کن دخترت خودکشی کرد و ما تمام تلاش خود را کردیم!
سوراخی در گردن پروین دیده میشد. مادر نمیدانست چرا؟
در آغوش جسد مویه میکرد و او را به خود فشرد. پاسداران او را به زور از جسد پروین جدا کردند و پروین را در خاوران به خاک سپردند».
مهین بدویی
«مهین بدویی الهه زیبایی بند ما بود او با کسی کاری نداشت و همیشه آرام در گوشهایی مینشست و به روبرو و دوردستها خیره میشد. از گروه سهند بود. مهین در سال ۱۳۶۲ چندین ماه در قبرها و یا تابوتهای حاج داوود در قزلحصار شکنجه شد. او بسیار مقاومت کرده بود. در سال ۶۶ با شروع فشارهای زندان، وضع روانی او بهم ریخت. او گمان میکرد که دوباره شرایط سال ۶۲ در قزل حصار را در اوین برقرار خواهند نمود و دوباره تختها را برای شکنجه زندانیان به راه خواهند انداخت. او چند بار در بند عمومی دست به خودکشی زد. سرانجام مهین بدویی را با آنکه وضعیت روانی خاصی داشت، به سلول انفرادی انداختند و مهین خودش را کشت.»
اعدام انوش و زنگ خطر
«ششم خرداد ماه سال ۱۳۶۷ روز افتتاح مجلس بود. شب هنگام چهار نفر از افرادی را که حکم ابد داشتند اعدام کردند. در ملاقات خبردار شدیم که انوشیروان لطفی، داریوش کایدیپور و دو نفر دیگر اعدام شدند. اعدام افرادی که حکم ابد داشتند، زنگ خطری برای همه زندانیان بود.
انوشیروان لطفی از زندانیان بود که در حکومت پهلوی شکنجه زیادی را متحمل شده بود. در زمان محاکمه علنی تهرانی از مسئولان ساواک، او از انوشیروان لطفی به خاطر این که او را بسیار شکنجه کرده بود عذر خواهی کرده و از وی خواسته بود که او را ببخشد.
انوشیروان را در سال ۱۳۶۲ دستگیر کرده بودند و تا دو سال هیچ یک از اعضای خانواده او نمیدانستند که کجاست. همسر او را نیز در سال ۱۳۶۲، در حالی که باردار بود، دستگیر و به شدت شکنجه کرده بودند. او نمیدانست که انوشیروان دستگیر شده است.»
صف اعدامیان
از صف اعدامیان ۶۷ بگویم. ما در در بند سه سالن آموزشگاه اوین بودیم. شاید اولین سری آنان را در ساعت یازده شب چهار مرداد آعدام کردند.
«آن شب بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام خوردیم. ظاهراً همه سرگرم و مشغول کارهای معمولیمان بودیم. شب از یازده گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، چراغ اتاقها همه خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ خواب را داشت، روشن مانده بود. البته چراغ راهروی بند زندان تا صبح روشن میماند. زندانیان تازه در رختخوابهای پتوییشان خزیده بودند. بعضی از زندانیها هنوز نیمخیز و بعضیها هم هنوز در جایشان نشسته بودند و پچ پچ میکردند.
من در راهروی رو به روی اتاق صد و سیزده، نشسته بودم و روزنامههای روز قبل را میخواندم. ناگهان صدای همهمه گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن سکوت این صدا عجیب مینمود. همه آنهایی که بیدار بودند گوش تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیکتر شدند. صدای چکمه پاسدارها و همهمه میآمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپههای اوین پشت سر ما قرار داشت.
فردین از اتاق صد و دوازده بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بی گفتوگو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای شعارها در شب پیچید و به پشت پنجره آموزشگاه رسید. صدا در همان جا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر، مرگ بر ملحدین کافر». شعارها مرگ بر منافق نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم می پرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شوم رگبار سینه شب را درید. سپس صدای تک تیر آمد. شروع به شمارش کردم اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم.
فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا میفشرد. اندوهی تلخ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. هیچ کس حرف نمیزد. چند نفر یا چندین نفر اعدام شده بودند. تا صبح صدای پارس سگها میآمد. چه کسانی بودند؟ آیا مجاهدین بودند یا چپها؟ هما و مریم از بچههای مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمدعلی و خلیل و منصور؟ اصلاً فرقی میکرد که چه کسی آن جا پشت دیوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هر کس بود حتماً عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمیکرد؛ چه مجاهد، چه فدایی، چه تودهای، چه خط سه. همه انسانهایی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شده بودند.
بعدها وقتی در سال ۱۳۷۰ به خانواده همسرم گواهی فوت فرزندشان داده شد، تاریخ فوت او پنجم مرداد ماه ۱۳۶۷ اعلام شده بود. تاریخ مذکور با تاریخ آن شب که صدای رگبار و تک تیرها را در بند شنیدیم مطابقت دارد.
ملحدین کافر
صبح فردای آن شب، زهره را برای رفتن به بهداری صدا کردند. او هنگام بازگشت حرفهای دو پاسدار را میشنود که ظاهراً بیتوجه به حضور او بلند بلند با هم حرف میزدند. آنها در مورد حمله مجاهدین به مرز ایران و یا همان حمله مرصاد با هم حرف میزدند و این که:
«- دیدی دیشب چه طور همه شون رو به درک واصل کردیم؟
– ولی حاج آقا اینا که مجاهد نبودن! همه شون ملحد و کافر بودن.
– اینا از اونها پدر سوختهترن… اگه دستشون برسه بهتر از اونها عمل نمیکنن!»
زهره این اطلاعات را شنیده بود. پاسدارها عمداً خبرها را این گونه به گوش ما میرساندند. بعدها عدهای گفتند در آن شب بیش از صد نفر از زندانیان چپ را اعدام کردهاند.»
«دوباره هفت تن از مجاهدین را صدا کردند. دیگر میدانستیم آنها بازگشتی نخواهند داشت. هنگام خداحافظی کسی خود را کنترل نمیکرد. اشک بیاختیار بر گونههایمان رها میشد. عدهای با بیقراری و صدای بلند و سوزناک میگریستند. این افراد که برای همیشه با ما وداع میکردند، انسانهای پر مهر و دوست داشتنیای بودند که هر کدامشان از بهترین فرزندان خانوادههای شان و از بهترین فرزندان این مملکت بودند. در آغوششان میگرفتیم و نمیدانستیم چه به گوییم.»
دختران اعدامی
فروزان عبدی راکه از اعضای تیم ملی والیبال ایران بود، دیدم که با آبشار بلندی تیم والیبال زنان زندان در بند ۳۲۵ را به اوج شادی رساند. او و همه ۳۸ مجاهدی که نزدیک به دوسالی در بند سه سالن آموزشگاه کنارم میزیستند را با حکم ویژه آیت الله خمینی در سال ۶۷ اعدام کردند.
«سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، اشرف فدایی تبریزی، فروزان عبدی.. بازیکن ملی پوش در سطح ایران و آسیا – ، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی، مریم عزیزی، منیر رجوی، سهیلا محمد رحیمی و خواهرش مهری محمد رحیمی، شورانگیز کریمیان خواهرش مهری کریمیان، آزاده طبیب رفعت خلدی “فرحناز مصّلا” دانش آموز و “اشرف احمدی” مادر چهار فرزند- “فرحناز ظرفچی” – ” – “مهین حیدریان” – “مریم محمدی بهمن آبادی” – “مژگان سربی” – “مریم گلزاده غفوری” – “مهین قربانی” — – “فریبا عمومی” و – “مهری قنات آبادی” – “سوسن صالحی” – “فریده رازبان” – “آسیه فتحی” – “فرشته حمیدی” – “لیدا حمیدی” – “اشرف فدایی” – “سیمین نانکلی” – “مهتاب فیروزی” – “اعظم طاقدره” – “فرزانه ضیاٍ میرزایی”.
اکثر این زنان – نشکفته گل هنوز ننشسته در بهار-، در زمان دستگیری دانشجو و جوان بودند و یا حتی مثل آزاده طبیب دانشآموز. برخیشان در زندان به ۱۸ سالگی رسیدند. جوانی و عشق را با خود به گور بردند. با مرگشان، لبخند بر لب مادران و پدرانشان برای همیشه خشکید. چه کرده بودند؟ اکثرشان را سال ۱٣۶۰ در خیابان دستگیر کرده بودند. مجله مجاهد فروخته بودند و یا شاید در تظاهراتی چند شعار داده بودند».
آیا اگر اوین موزه شود، نام این زنان بر دیواری در حیاط موزه حک خواهند نمود؟ در شرح این وقایع چه خواهند نوشت؟
سهیلا درویش کهن
به یاد میآورم سهیلا درویش کهن را که در وعدههای نماز، به شکنجهگاه میبردندمان. به یاد میآورمش روزی دیگر نبود.
او را از سالن سه بردند. سهیلا درویش کهن، بیست و هفت ساله از سازمان فدائیان خلق اکثریت. او در شهریور ۶۷ به خاطر “شکنجه نماز”* کشته شد. یا خودکشی کرد به هر حال. وسایل او را به خانوادهاش دادند و گفتند خودکشی کرده است.
فضای غم باز روزهای مصیبت
«فضای سالن سه آموزشکاه، آکنده از رنج و مصیبت، بود. نفس که نه، درد میکشیدیم. شش ماه اشک ماتم و آه. اتاقها خالی از عزیزانی بود که تا چندی کنارت زندگی میکردند. هر روز خبرهای پر درد تازهای میرسید. خیلی از مردها را اعدام کردند. زندانیان مرد گوهردشت همه نماز میخوانند. سبیلهایشان را زدهاند. همه انزجار دادهاند.
این وضعیت ادامه داشت تا اینکه رئیس زندان عوض شد و اوضاع زندان کمی تغییر کرد. برای مدتی شکنجهها قطع شد و دیگر کسی را وادار به خواندن نماز نکردند.
و ما هشتاد زن زندانی بودیم که تا آخرین روزها در زندان ماندیم. هنوز حاضر نبودیم انزجار بدهیم. شاید زندانبانان باور نمیکردند که ما پس از این همه درد و رنج و مصیبت هنوز ایستادهایم.»
بالاخره عید سال ۱۳۶۸ هم آمد و ما در دلمان عید نداشتیم. درون هر یک را اگر میشد بشکافیم لت و پار بود. ولی زندگی میبایست جاری میشد. به فکر نظافت بند بودیم، بندی که هر گوشه و کنارش حکایت تلخ و شیرین قصه دخترانی را داشت که تا چندی قبل در آن بند با ما میزیستند و امروز نبودند! انگار درد و غصه در گرد و خاک بند جا خوش کرده بود!
همیشه در آن موقع سال، چندین و چند سبزه روی طاقچه اتاقها خودنمایی میکرد. امسال از سبزه خبری نبود با این حال بچهها هفتسین گذاشتند.
تحویل سال ۱٣۶٨ ساعت ۹ شب بود. اکثر بچههای اتاقها آمده بودند جلوی تلویزیون. هفت سین را فردین و “مادر طاهره” چیده بودند زیر تلویزیون، راهروی بند سالن سه آموزشگاه، بند سه دیگر آن بند سابق نبود، روح نداشت و غم و اندوه جای همبندیهای از دست رفته را پر کرده بود. بند شده بود گورستان. دور هفت سین بودیم اما انگار برای عزاداری از دست رفتهها آمده بودیم. گوئی زندگی تمام شده بود. همه میخواستند عید را از خود دور کنند، آن عید برای هیچکس شادی نیاورد، زهره تنکابنی از اتاق بیرون آمد، رفت ته راهرو، نشست زیر تلویزیون، نزدیک هفت سین، آرام و بی صدا، مثل بقیه، مادر طاهره آمد حرفی بزند، بغض زهره ناگهان ترکید، زد زیر گریه، های های، های های، ضجه میزد مثل مادر بچه مرده، های های، دیگران، در آغوش گرفتن زهره و دلداری دادن او، اما مگر دیگران دست کمی از خود او داشتند؟ چه کسی دیگران را دلداری دهد؟ این فردین تکیده و رنجور بود که بین ما میچرخید، دستی بر سر این، بوسه ای به چشمان نمناک دیگری میزد. او نمیدانست با کی حرف بزند؟ و چه بگوید؟ هر یک در درون تنهائی خود خزیده بودیم، تلویزیون آغاز سال نو را اعلام کرد!
فاطمه مدرسی تهرانی را بعد از مرگ همه عزیزانش اعدامش کردند. آخرین اعدامی بند ما، فاطمه مدرسی تهرانی، فردین از اعضای مرکزی حزب توده بود. او را همانگونه که وحشت داشت، بعد از کشتار بقیه همراهان و هم بندانش در روز ششم فروردین ۱۳۶۸ به خاطر ندادن انزجار از حزب توده با حکم و یژه آیتالله خمینی اعدام کردند.
پانویس
* شکنجه نماز در شهریور ۱۳۶۷ نماز با دستور قاضی شرع بر برخی زندانیانی اعمال شد که نماز نمیخواندند. این زندانیان به دستور قاضی شرع روزی پنج بار در وعدههای نماز شلاق میخوردند. شکنجه نماز اثرات روحی و روانی سختی بر زندانیان باقی میگذاشت.