فرارو
مریم کوهنوردی که برای صعود عازم قله کهار شده بود گفت: دو تا جمله این آدم اصلا از ذهن من بیرون نمیرود. او وقتی ازش پرسیدیم چرا این کار را میکنی؟ گفت شما زن بیصاحب هستید که آمدید کوه! کوه برای من است! حالا که آمدید من باید این کار را با شما کنم.
آن مرد قصد تعرض به این دو زن کوهنورد را داشت، اما در نهایت موفق نشد و آن دو زن توانستند به هر ترتیبی بود بدون اینکه مورد تعرض قرار بگیرند فرار کنند. این فرد در حال حاضر تحت تعقیب پلیس قرار دارد. یکی از این دو کوهنورد که مورد تهاجم قرار گرفتند ماجرای این اتفاق را با جزییات کامل بازگو کرد.
شقایق و مریم که اولی ۱۸ سال سابقه کوهنوردی دارد و دومی ۷ سال، میخواستند آخر هفته جاری صعودی یکروزه به دماوند داشته باشند و روز پنجشنبه هفته قبل برای تمرین عازم قلههای کهار و ناز شدند. آنها طی مسیر با چند کوهنورد برخورد داشتند که یکی از آنها بعدا با شنیدن صدای شلیک در کوهستان – از جا پرید!
پارچه را از روی دستش زد کنار و دیدیم مسلح است!
مریم یکی از این دو کوهنورد در مورد اتفاقی که روز پنجشنبه برای آنها رخ داد، گفت: تقریبا ساعت ۱۱ رسیدیم قله کهار. سه تا کوهنورد آقا آنجا بودند که ما هم در مسیر دیده بودیمشان. شقایق گفت ما قرار است خط الراس کهار به ناز را برویم و از قله ناز برویم بالا و از یال ناز برگردیم به روستا. گفت برویم پایین بنشینیم چیزی بخوریم و استارت بزنیم. حتی به آن آقایان گفتیم شما قله ناز نمیآیید؟ که آنها گفتند ما آب کافی نداریم. بعد از ما یک آقایی انفرادی صعود کرد که شاهد ماجراست. او وقتی که داشته دور میشده صدای تیراندازی شنیده و فکر کرده در روستا کپسول گازی، چیزی ترکیده.
مریم ادامه داد: ما غذا که خوردیم به سمت یال خطالراس ناز حرکت کردیم. سمت راست یک گله بود. شقایق به آن منطقه خیلی اشراف دارد. شماره چوپانهای منطقه را هم دارد. به او گفتم از چوپان بپرسم ببینم آب دارد یا نه؟ گفت نه! این اصلا کی هست و چرا گلهاش را آورده این بالا، چون اینجا اصلا آب ندارد؟ گفتم چه سوالاتی میپرسی! رفتم از چوپان پرسیدم آب داری؟ گفت بله و آب داد به من. لکنت زبان شدید داشت. یک چشمش هم میپرید و یک پایش هم شل بود.
خیلی آفتاب سوخته بود، ولی به نظر نمیرسید بیشتر از ۳۰ سال داشته باشد. وقتی آب داد، گفت چای بگذارم؟ شقایق گفت نه ممنون و به من گفت مریم بدو! حس کردم شقایق احساس خطر کرده است. آن مرد دوباره صدایم کرد و گفت خانم شارژر دارید؟ گفتم نه. در همین حین او رسیده بود پشت سر ما. دیدم یک پارچه در دستش است. زد کنار و یک اسلحه گرفت رو به من. من هنگ کردم. دستش را انداخت روی دستم و مچ دست چپ من را محکم گرفت. ما شروع کردیم جیغ زدن. اصلا هم نمیدانستیم آن اسلحه پر است یا خالی.
آن مرد به سمت دوستم شلیک کرد، مرا انداخت روی زمین و چاقو را گذاشت کنار پهلوم!
شقایق با باتوم و کوله به او حمله کرد. چون آن آقایان روی قله کهار بودند و معلوم بود شروع کردم داد زدن که ول کن شوهرم و برادرم دارند میآیند. شر درست نکن! او یک لحظه ترسید. تا دست من را ول کرد شقایق دست مرا کشید و گفت بدو. ما تا دشت زیر قله ناز را بدون آب دویدیم. خوشحال بودیم که از دست این آدم نامرد در رفتیم و داشتیم در موردش حرف میزدیم. یک ساعتی گذشت. من دیگر خالی کرده بودم. رسیدیم به دشت فراخ که آنتن نداشت و قله ناز بالای سرمان بود. شقایق گفت یک سیب بخوریم و قله را بکشیم بالا.
این کوهنورد در مورد ادامه داستان گفت: من هنوز کوله را زمین نگذاشته بودم که شقایق گفت مریم بلند شو و و چاقویت را دربیاور و بدو. من عقبم را نگاه کردم، دیدم آن مرد روی الاغش نشسته و دارد میآید. گله را ول کرده بود و افتاده بود دنبال ما. خیلی به تاخت رسید. اول هم نیامد پایین و بعد از چند دقیقه پیاده شد. اسلحه هم همراهش بود. قبل از اینکه پیاده شود اسلحه را باز کرد. یک لوله آلومینیومی داشت با دسته سفید مایل به کرم.
او به زور میخواست اسلحه را ببندد و به خاطر همین من گفتم شقایق این اسلحهاش الکی است و زنگ زده! شقایق گفت پس چاقویت را به من بده و باتوم را بگیر. میخواستیم به او حمله کنیم. شروع کرد به شقایق فحش دادن. بیشتر هم به من گیر داده بود، چون ترس را بیشتر در چشمان من میدید. به شقایق گفت من تو را میکشم اینجا و یک بلایی سر این میآورم. شقایق به او گفت پول میخواهی؟ چه میخواهی؟ چقدر میخواهی؟ گفت من پول نمیخواهم. یک نفر از شما باید برهنه شوید. شقایق گفت برادر و پدرم آن بالا هستند و دارند میآیند. جواب داد خفه شو! هیچکس آن بالا نیست.
در حین درگیری گله گوسفندش آمد در دشت. شقایق گفت چوپان روستای کلوان دارد میآید که جواب داد نه! او دوست من است! اگر هم الان با من راه نیایید او میآید سراغتان. شقایق میخواست با چاقو و چند تا سنگ به او حمله کند. او به شقایق چند بار گفت فلان فلان شده نیا جلو نیا جلو تا اینکه تیر هوایی به سمت شقایق شلیک کرد که پوکهاش از کنار سر او رد شد. وقتی شلیک کرد و صدای انفجار پیچید من روی دو تا زانویم افتادم زمین. قالب تهی کردم.
اینکه دید من افتادم آمد مرا از یقه گرفت و روی شکم خواباند که الان روی پاهای من رد خار و خاشاک هست. زانویش را گذاشت روی کمرم و اسلحه را گرفت سمت شقایق. شقایق داد میزد او را ول کن، او شوهر دارد من برهنه میشوم که طرف جواب داد من تو را میکشم و این را فلان میکنم. بعد لباس بالاتنه مرا پاره کرد. یک چاقوی تیز هم گذاشته بود روی پهلوی چپم. هرچند اگر چاقو هم نبود من صادقانه نمیتوانستم تکان بخورم و کاری کنم.
شقایق چند تا سنگ پرت کرد و مرد به سمت او حمله کرد و روی سر و صورت و گردنش جراحت ایجاد کرد. ما به پزشکی قانونی هم رفتیم و اینها ثبت شده است. من تا آمدم بلند شوم بروم کمک شقایق با یک سنگ برگشت طرف من و زد توی گردنم. جوری که من افتادم. این مدام به عقب سرش نگاه میکرد و یک ترسی داشت. ما فکر کردیم ممکن است به خاطر حرفهای ما ترس برش داشته. جنون گرفته بود او را.
در همین اثنا صدایی شنید. باتومها را از ما گرفت و کرد در خورجینش. چاقو را از شقایق گرفت و حتی بادی اسپلش که میگفتیم این اسپری فلفل است را گرفت از ما. گفت میآیم سر وقتتان. ما با همان وضع شروع کردیم روی یال ناز دویدن. از داخل کوله لباس اضافهای که همراه داشتیم پوشیدیم، چون بالاتنه ما را پاره کرده بود.
مریم در ادامه به ماجرای تماسش برای گرفتن کمک اشاره کرد و گفت: به محض اینکه آنتن ما آمد به استاد نصیری زنگ زدیم. شرح ماوقع را گفتم و خواهش کردم کمکمان کند. ۱۱۲ اصلا نمیگرفت. منتها، چون استاد نصیری برنامه من را میدانست و در جریان همهچیز بود تا قطع کردم پیگیری کرد و امداد کوهستان را خبر کرد و به آقای سهیل فرید زنگ زد. وجود دوست من باعث شد من زنده از دست آن فرد و بدون اینکه بتواند کارش را بکند رها شوم. منتها وسط راه شقایق صدایم کرد و گفت مریم! دوباره آمد! این دفعه دیگر ما را میکشد!
مریم صحنه را به این شکل توصیف کرد: روی قاطر مثل این فیلمهای گنگستری نشسته بود و به ما نزدیک میشد. ضمنا این را هم بگویم که در بار دوم به او گفته بودم من از او فیلم و عکس گرفتم و فرستادم و بیچارهات میکنم. مثل اینکه این باعث شده بود با خودش فکر کند باید برگردد. آمد و رفت سراغ شقایق و گفت گوشیات را بده و عکسها را پاک کن. شقایق هی میگفت دروغ گفتیم عکس و فیلمی در کار نیست.
در همین حین امداد کوهستان که استاد نصیری به آنها خبر داده بود تماس گرفتند. من جواب دادم و گفتم کجایید آقا! صدا هم روی اسپیکر بود. آنها هم خیلی هماهنگشده گفتند ما روی قلهایم! و ما هم گفتیم بله شما را میبینیم. شقایق شروع کرد با باتوم دست تکان دادن. این با الاغش یواش یواش رفت. فهمید واقعا ما با کسی ارتباط گرفتیم. من فقط خواهش میکردم تلفن را قطع نکنند، چون طرف با اسلحه هنوز مقابل ما بود. ما ۲۰ دقیقهای تا قله ناز را دویدیم و او دیگر پشت ما نیامد.
استاد نصیری مدام پیگیری میکرد و یک آقایی به نام رضایی از روستای کلوان با اسبش آمد بالا. ما سه ساعت در سراشیبی آمدیم پایین. آب هم نداشتیم که من زنگ زدم به استاد نصیری و گفتم من فکر میکنم که دارم تمام میکنم و نفسم بالا نمیآید و فقط بگویید یک نفر بیاید شقایق را ببرد؛ که آقای رضایی آمد و شقایق را سوار اسب کرد و ما را آوردند پایین. شربت به ما دادند و اینها.