مردم و خودکشی آن دختر نوجوان

رادیو زمانه- اکبر فلاح:
khodkoshi1
بعضی خبرها را به سختی می‌شود باور کرد: یک دختر دانش‌آموز هفده‌ساله از بالای پل حافظ خودش را به پایین پرت کرده است.
صحنه را فرهاد که شاهد ماجرا بوده اینطور به خبرنگار پارسینه در روز ۹ اردیبهشت ۱۳۹۲ شرح داده است: «من دیدم که این دختر از نرده‌های پل خودش را آویزان کرده. ابتدا تصور کردم چیزی مثل شال یا لباسش از پل آویزان شده و می‌خواهد آن را بردارد، اما لحظاتی بعد او خودش را از نرده‌های پل آویزان کرد، چیزی حدود ده ثانیه با دست‌هایش از پل آویزان بود و قبل از آنکه ما بتوانیم کاری بکنیم، خودش را پرت کرد.»

بر اساس این گزارش در این حادثه هم تجمع مردم و هم توقف ماشین‌ها برای تماشای حادثه، ترافیک سنگینی ایجاد کرد و مانع از امدادرسانی به موقع شد و اورژانس با تاخیر به محل اعزام شد. بر اساس گفته شاهدان عینی، این دختر ظاهراً آسیب جدی ندیده بوده و تنها بهت‌زده به جمعیت زیادی که دورش جمع شده بودند نگاه می‌کرده است.

«حامد» یکی از کسبه محل که به اورژانس تلفن کرده بود، گفت:«آمبولانس تقریباً ۲۰ دقیقه بعد به محل رسید و چند دقیقه‌ای هم در ترافیک خیابان معطل ماند. من از راننده آمبولانس پرسیدم چرا دیر آمده و او گفت نشانی درستی به آنها نداده‌اند و آنها ابتدا به خیابان آبان در همین محدوده رفته‌اند.» با انتقال مصدوم توسط اورژانس، خیابان خلوت و ترافیک عادی شده است.

همین عادی شدن وضع نشان می‌دهد که چقدر اوضاع غیر عادی است: دختری بعد از پرت کردن خود از پل بهت‌زده به مردم دور و برش نگاه می‌کند. این نگاه همه واقعیت زندگی در ایران استبدادزده را یکجا در خود دارد: دختری گیج و منگ در میان جمع. در میان این جمع شاید مامورانی باشند که روزی به جهت پیدا بودن چند تار مو از زیر روسری، او را “ارشاد” کرده باشند؛ صاحبخانه ای که به علت دیرکرد اجاره بها حکم تخلیه برای او و خانواده‌اش گرفته باشد؛ همکلاسی‌ای که به او فخر فروخته باشد؛ یا صاحبکاری که سبب اخراج پدرش از کار شده باشد.

عجیب اینجاست که خبر دیگر پی‌گیری نمی‌شود. کسی کاری به این ندارد که دختر اسمش چیست، کس و کارش کیست، از کجا می‌آمده به کجا می‌رفته و چرا خواسته خودش را بکشد؟ اگر خیلی خوش‌بین باشیم احتمالاً برای حفظ آبروی افراد و خانواده‌ها، اما موضوع این است که از قضا عده‌ای به علت به خطر افتادن همین آبرو خودکشی می‌کنند. نمونه‌اش دختر نوجوانی که در آستانه برگزاری مراسم عروسی‌اش از ترس انتشار عکس‌های خصوصی‌اش به زندگی خود پایان می‌دهد. به گزارش “شرق” (پنجم بهمن‌ماه ۱۳۹۱)، ماموران پلیس وقتی از مرگ مشکوک دختری ۱۷ساله به نام رویا در خانه‌اش در شرق تهران مطلع شدند به آنجا رفتند تا در این خصوص تحقیق کنند. آنها بعد از حضور در محل حادثه جنازه دختر را در حالی‌ که حلق‌آویز شده بود، پیدا کردند. پدر رویا که از مرگ دخترش شوکه شده بود و به سختی صحبت می‌کرد، گفت: «دخترم تازه نامزد کرده بود و قرار بود جشن عروسی‌اش به زودی برگزار شود و من اصلاً انتظار نداشتم دست به چنین کاری بزند…»

در ادامه تحقیقات، ماموران متوجه شدند رویا چند روز قبل از مرگ، همراه پدرش به دادسرای ناحیه ۲۷ تهران رفته و علیه دو پسر جوان به اتهام سرقت گوشی تلفن همراهش شکایت کرده است. پدر رویا درباره این ماجرا گفت: «چند روز پیش رویا در حالی ‌که به شدت آشفته و پریشان بود نزد من آمد و گفت پسری که از اقوام دورمان است گوشی تلفن او را سرقت کرده و حالا با همراهی پسری دیگر وی را تهدید می‌کنند عکس‌ها را در اینترنت منتشر می‌کنند… اما رویا خواسته آن دو پسر را قبول نکرد و خود را کشت.»

در مورد اقدام به خودکشی از بالای پل حافظ که همین چندروز پیش (نهم اردیبهشت) روی داد، نکته قابل توجه واکنش سرد مردم است. در یک جامعه با ثبات و دمکرات که همه چیز سر جای خودش است، رویدادی چنین، به سرعت از سوی رسانه‌ها پیگیری و علت‌یابی می‌شود. گذشته از نهادهای قانونی و انتظامی، روانشناسان و مددکاران نیز زود دست به کار می شوند تا ته و توی کار را درآورند و بعد از ریشه‌یابی مشکل به حل آن کمک کنند. به ویژه در مورد افراد زیر هجده سال (مانند همین دختر دانش‌آموز) جامعه حساسیت بسیار بیشتری در پیگیری علل و عوامل موضوع به خرج می‌دهد. ما مردم مهربان و خوبی داریم، اما از آنها نیز در این موارد جز دلسوزی کاری بر نمی‌آید. چون دست‌شان بسته است. از “دست اندرکاران” هم که انتظاری نیست. در رسانه‌ها هم اگر فرد مسئولی پیدا شود و به پیگیری قضیه علاقه پیدا کند، به علت سانسور جرئت آن را نمی‌یابد. زیرا پیگیری دقیق این موضوعات فقط در حد فرد و خانواده نمی‌ماند و به نارسایی‌های اجتماعی و سیاسی حاکم راه پیدا می‌کند که علت همه مشکلات است.

بی‌اعتنایی مردم یک طرف، کندی کار دستگاه‌هایی که کارشان کمک است، یک طرف دیگر. وقتی خود آمبولانس بیست دقیقه دیر می‌رسد و معلوم نیست با ترافیک سنگین چقدر در راه بماند و کی به بیمارستان برسد و تازه در بیمارستان هم روشن نیست که کی و چگونه به بیمار رسیدگی کنند، یعنی اینکه زیرساخت‌های اجتماعی خراب هستند. عجیب اینجاست که جز یکی دو رسانه که خبر کوتاهی داده و رد شده‌اند، بقیه به خبر پرت شدن یک دختر از بالای پل حافظ حتی اشاره هم نکرده‌اند. شاید به این دلیل که دختر زنده مانده. زنده ماندن دختر لابد از اثر خبر کاسته، اما اینکه او بعد از “زنده ماندن” چطور به زندگی ادامه می‌دهد مورد علاقه کسی نیست. ادامه زندگی بعد از تصمیم به قطع آن، کار بسیار دشواری است و روح و روان را داغان می‌کند. به این مشکلات روحی و روانی قطعاً مشکلات اجتماعی، خانوادگی و اقتصادی هم افزون می‌شود و زندگی را جهنم می‌کند.

مردم مستاصل حاضرند خود را در آتش بسوزانند تا از جهنم زندگی خلاص شوند. یک مورد تازه در این زمینه جوان ۳۶ ساله‌ای است که روز ۲۷ فروردین ماه امسال در مقابل استانداری خوزستان در اهواز و در مقابل چشمان استاندار خود را به آتش کشید.

به گزارش رسانه‌ها خانواده‌اش می‌گویند در اعتراض به بیکاری و عدم تمدید قراردادش از سوی شرکت نفت اقدام به خودسوزی کرده است: «به گزارش اخبار روز مهدی مجدم معروف به محمود، جوان عرب اهوازی در جستجوی کار به چندین اداره مراجعه نموده اما نتیجه‌ای نگرفته و گویا کاسه صبرش لبریز شده و هنگام خروج استاندار حجازی از ساختمان استانداری واقع در حد فاصل امانیه و کیانپارس در مقابل چشمان استاندار و همراهانش با ریختن بنزین بر روی خود اقدام به خودسوزی نمود.»

او که در شرف تشکیل خانواده بود، قبلاً به صورت پیمانی در شرکت نفت مشغول به کار بوده است و همزمان با بیکار شدن بخش وسیعی از کارگران در اهواز، او نیز از کار بیکار می‌شود.

مراجعات متعدد مهدی مجدم به ادارات و شرکت‌های دولتی و خصوصی جهت یافتن کار بی‌نتیجه می‌ماند و درخواست دیدار با استاندار را می‌کند که حراست به او اجازه ورود به استانداری را نمی‌دهد. در نتیجه هنگام خروج استاندار، وی در اعتراض به سیاست‌های غیر مسئولانه و تبعیض سیستماتیک در حق مردم عرب و استخدام غیر بومیان به جای بومیان عرب اقدام به خودسوزی می‌کند. وی توسط نگهبانان به بیمارستان طالقانی منتقل و در آنجا بستری می‌شود. مهدی (محمود) مجدم در حالی به خاک سپرده شده است که برادرش در بازداشت به سر می‌برد و خانواده‌اش تحت فشار قرار گرفته‌اند تا علت خودسوزی او را مشکلات خانوادگی و داشتن اختلاف‌های روانی و عصبی عنوان کنند. هادی مجدم، پدر جوانی که خودسوزی کرده است نیز روزی که پسر جوان‌اش خود را به آتش می‌کشد بازداشت و پس از ساعاتی آزاد می‌شود.

عجیب اینجاست که به جای دلداری این خانواده، متهم‌شان کرده‌اند که با خودسوزی علیه امنیت ملی اقدام کرده‌اند. این همه بی‌اعتنایی مردم و رسانه‌های فارسی‌زبان نسبت به این مسئله را بگذارید مقابل انقلاب تونس که از آتشی شعله کشید که جوان تونسی خود را در آن سوزاند. بحث در اینجا انقلاب نیست. موضوع، بر سر بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی مردم است و اینکه به نظر می‌رسد فشارهای سیاسی و اقتصادی آنها را از تنگ و تا انداخته و در مشکلات فردی و شخصی‌شان غرق کرده است.

مردم کلبه و کلیه‌شان را می‌فروشند، باز هشت‌شان گرو نه‌شان است. جامعه‌ای که شکاف طبقاتی و حکومت خودسرانه اتحاد و یکپارچگی آن را متزلزل کرده است و با بی‌رحمی اداره می‌شود، “بی‌رحمی” را هم حاکم بر روابط کرده و کاری کرده است که هرکس در تنگنای زندگی فقط به فکر خویش باشد. این همان جامعه‌ای است که بزرگانش روزی می‌سرودند” :بنی آدم اعضای یک پیکرند”.

امروز اما همان جامعه چنان متشتت و در هم ریخته شده است که در این مفهوم تردید می‌توان داشت: “چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار”.

http://chrr.biz/spip.php?article21116