ارسال کننده : آقای محمود نعیمی11دی
تصور میکنم در این چند روزه همه زنان روزنامهنگارهمنسل من با دیدن گزارش «آرزو نوبهار»، از فعالان زن افغان که این روزها در شبکههای مجازی منتشر شده در مورد جریان «خیابانآزاری» یا همان «مزاحمتهای خیابانی» خودمان، خاطراتشان را مرور کردهاند؛ خاطره ایستادن نبش یک خیابان شلوغ با پوششی کاملا معمولی برای سنجش شعور اجتماعی؛ سنجش میزان عقدههای سکسی و اخلاقی در شهری که دیگر «قلعه شهر نو» ندارد . «پری بلنده»، «سیمین بی. ام. و» و «اشرف چهارچشم» آن هم در همان ابتدای انقلاب اعدام شدهاند و ساکنان «محله غم» یا «محله خاموشان» حالا دیگر هر کدام رفتهاند دنبال کابوسها و غمهایشان. یا از گرسنگی و تحقیر مردهاند یا سر از وافور و حقه و سیخ و سنگ و شیشه درآوردهاند تا دردهاشان را التیمام دهند. من هم سال 84 به درخواست سردبیرم، مقنعه سیاه و رنگ و رو رفته همیشگی را کناری گذاشتم و با سر و وضعی کاملا عادی ایستادم روبهروی دفتر فروش محصولات «زمزم» در خیابان آزادی، نبش تقاطع جیحون. دستور سردبیرم بود که گزارشم را میدانی و ملموس کار کنم اما همان موقع هم به نظرم بیفایده میآمد. باید چه چیزی را ثابت میکردم؟ آزارها و مزاحمتهای خیابانی دیگر بخشی کاملا عادی، پیشپا افتاده و روزمره زندگی من و زنان جامعهام بود. هنوز هم هست؛ با اشکالی تغییر یافته و امروزیتر شده. و من به آسودگی میتوانستم بدون آن که آنجا بایستم، در اینباره بنویسم. به هر حال، این شکل از خشونت نه در زیر پوست شهری که دوستش میداشتم بلکه در سطح لایههای آشکار روزمرهاش به آسانی قابل دیدن بود. من ایستادم و همکار عکاسم به فاصله 10 متر آنسوتر مرا میپایید. اولین ماشین ایستاد. هنوز هم بعد از این همه سال چهره مرد میانسال راننده را به خاطر دارم: «بیا تو، کجا می ری؟» من- مرسی آقا. جایی نمیرم. منتظر کسی هستم. مرد- حالا بیا، بد قلقی نکن. با ما بیا بدم نیستیمها. اون که سر کارت گذاشته، لااقل بیا با من. جا دارم. همین دور و بره . سوار شو بریم حالی به حولی. جابه جا شدم . سمجتر از آن بود که به راحتی راهش را بگیرد و برود. همکارم با چشم و ابرو اشاره کرد که آیا نیاز به مداخله او هست؟ اما من از پسش برمیآمدم. به هر حال، مردک راهش را کشید و رفت. کمتر از دو دقیقه بعد ماشین بعدی ایستاد: «بفرمایید خانم». من- مرسی آقا. مرد- بیا تو دیگه ناز نکن. رویم را برمیگردانم. سرش را از پنجره میآورد بیرون و میگوید:«تا بیس تومنم هستم….» جالبتر از همه این بود که وقتی من با راننده جلویی در حال مکالمه بودم، راننده پشت سری راهش را نمیگرفت برود بلکه نم نمک منتظر میماند تا او هم اقبالش را امتحان کند. سر و وضع من با نگاهی به شرایط اجتماعی آن روزها کاملا عادی بود و آرایش و پوششم نشان میداد که به هر حال به قیود اجتماعی پایبندم. تعداد کمی از ماشین ها راهشان را میگرفتند و بیاعتنا به حضور من، رد میشدند و میرفتند رد کارشان. ماحصل یک ساعت ماندن در آن تقاطع، به جز چشمک، ابرو و بوقهای مزاحم، خندههای مشمئزکننده، اشاره واضح سر و گردن و 18 تقاضای رسمی – بر اساس دست نوشتهِ باقی مانده از آن روز که امشب با هزار زحمت مابین کاغذ پارههایم پیدایشان کردم – روان وامانده و تحقیر شدهای بود که پیشنهاد دریافت از پنج هزار تومان تا صد هزار تومان را شنیده بود.