تجربه های زنانه (3): دستشویی از آنِ ما! / کاترین رابلی / ترجمه فرانک فرید

1455924_10151896910830975_77725137_n

مدرسه فمینیستی: مطلب زیر، سومین روایت از مجموعه «تجربه های زنانه» است که توسط فرانک فرید، شاعر و و مترجم، به فارسی ترجمه و به تدریج در مدرسه فمینیستی منتشر می شود. دو روایت این مجموعه تحت عنوان «سرت به کار خودت نباشد!»[1] و «نقاش شهر»[2] پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده و سومین روایت از این مجموعه را با عنوان «دستشویی از آن ما » در زیر می خوانید:

توضیح مترجم: روایت زیر، یکی از صدها ماجرایی است که «ریوکا سالمن» آنها را گردآوری و سپس تعداد قابل توجهی از آنها را ویرایش و به صورت کتاب[3] به چاپ رسانده است. او به واسطه ایمیل از زنان نقاط مختلف امریکا خواسته تا ماجراهای کوچک و بزرگ خود از تجربه‌های زنانه‌شان را برای او بفرستند و سپس او این روایت ها را بسته به نوع شان بخش‌بندی کرده است، از جمله در فصل هایی مانند: واکنشهای آنی، یا از روی عصبانیت، کنشگری توأم با تعقل و منجر به تغییر زندگی، تصمیم‌گیری برای تن و احساس جنسی خود، اَعمال مخاطره‌آمیز، مقاومت فردی، اکتیویسم جمعی و… یک یک روایت های این کتاب، وجد و هیجانِ کارهای متهورانه زنان و کوتاه نیامدن آنها در مواجهه با مشکلات خرد و کلان را به ما منتقل می‌کند. کارهایی که این زنان در مقابله با خشونت، تبعیض‌جنسی، جنس‌گرایی و تعصب نژاد‌ی (راسیسم)، و… انجام داده‌اند مشوقی است برای هرکدام از ما برای نوشتن و یا انجام واکنشی مشابه! ماجرای زیر نمونه‌ای از بخشِ «مقاومت یا عمل فردی» این کتاب است – فرانک فرید

در اواسط ۱۹۸۰ وقتی به میانسالی‌ام نزدیک می‌شدم، هیجده سالی می‌شد که به عنوانِ یک صنعتگرِ زن بسیاری از مشکلاتِ چنین محیط هایِ کاری را تحمل کرده بودم. من فلزکار بودم با رشته سختِ کاری که در پروژه‌های بزرگ کار می‌کردم. برای اینکه دیدِ بهتری از مهارتهایم به مردم بدهم، معمولاً به آنها می‌گفتم «اگر می‌خواهید روی پشت بامتان یک واگن قطار بگذارید، من می‌توانم اینکار را برایتان انجام بدم!» از جمله با تقویت سازه‌ها که بتوانند چنین وزنی را تحمل کنند… آن موقع من در بخش ساختمان یک شرکت بزرگ در کارِ ساخت یک انبار مکانیزه بودم که بعد از اتمام، یکی از بزرگترین سازه‌های بدون ستون در جهان محسوب می‌شد. این کار جزو پروژه‌ای عظیم با ۳۰۰ واحد ساختمانی در ۱۳ کیلومتر مربع بود. شرکت، وسایط نقلیه‌‌ای هم در نظر گرفته بود که برای جابجا کردن ۳۵۰۰۰ کارگر در سایت در رفت و آمد بودند.

در بخشی که من در آن کار می‌کردم صنعتگران زن دیگری هم بودند. گلوریا کارآموز فلزکاری، دایانا لوله‌کش، آلیس متخصص ابزارکار بود. پرودی، سوزان و جنی برقکار بودند و پت کارآموزِ جوشکاری ورقهای فلزی؛ بخشی متشکل از هشت زن و حدود چهارصد مرد.

کانکسهایی هم برای پرسنل گذاشته بودند. از جمله برای نگهداری ابزار، دفتر ناظران ، اتاق استراحت، و دستشویی، البته برای مردان! اینکه ما زنان هم احتیاج به دستشویی داریم، غیرضروری شمرده می‌شد. خودِ ما هم در ابتدا این موضوع را جدی نگرفتیم و مواقع لازم از پشت سایتی که در آن کار می‌کردیم و از زمین پارکینگ، از درِ فرعیِ بخشِ تکمیل شده انبار به آنجا می‌رفتیم. اما بعد از چند هفته کارگران انبار شروع به شکایت از حضور ما با چکمه‌های گل‌آلود در قلمروشان کردند. بزودی درِ آنجا به روی ما قفل شد.

ما ناچار می‌شدیم که در بیرون‌ محل کارمان منتظر اتوبوسی بمانیم که هر یازده دقیقه یکبار می‌آمد و ما حدود یک کیلومتر با آن به بخش تکمیل شده دیگر انبار می‌رفتیم. با این وجود در عرض دو هفته ما از رفتن به آنجا هم محروم شدیم. موضوع دیگر داشت مضحک می‌شد. حالا دیگر مجبور بودیم برای رفتن به دستشویی منتظر سرویسی بمانیم که هر پانزده دقیقه یکبار می‌آمد و رفت و آمد ما یازده کیلومتر طول می‌کشید. هرکدام از ما چهل دقیقه علاف می‌شدیم. ما آمده بودیم کار کنیم، نه اتوبوس‌سواری.

وقتی موضوع را با سرکارگرمان درمیان گذاشتم تعجبی نکردم از اینکه او به من بخندد که فکر کرده‌ام این موضوع می‌تواند آنقدر اهمیت داشته باشد که اصلا مشکل تلقی شود. اما این مشکل ما بود و من گفتم تا حل نشود دفتر را ترک نخواهم کرد.
– «کتی من خیلی گرفتارم، نمی‌توانم با این مسأله مشغول شوم. به یکی دیگه از سرکارگرها بگو.»
– «هیچ کس اهمیتی نمی‌ده که ما هم دستشویی لازم داریم.»

بالاخره او گفت که موضوع را در جلسه بعد از ظهر مطرح خواهد کرد. بعدا به من گفتند که راه حل توصیه شده این بوده که ما از دستشویی مردان مشترکاً استفاده کنیم، منتها هر کدام از ما موقع رفتن به دستشویی برچسبی را به در بزند و موقع خروج آنرا بردارد.

روز اول خیلی سخت گذشت. مردان از اینکه منتظر می‌ماندند تا زنی که به هیچ وجه به فضای مردانه آنها تعلق نداشت از آنجا خارج شود، بسیار عصبانی بودند. بعد ازظهر هم یکی از کارگرها آمده و برچسب روی دستشویی را پاره کرده و روی زمین گلی انداخته بود و در حالی که پرودی آنجا بوده، داخل رفته بود. او هم خشمگین شده بود. ما برچسب دیگری تهیه کردیم و دوباره آن را زدیم.

روز بعد، وقتی یکی از ماها _ فکر می‌کنم جنی _ تو دستشویی بوده و داشته دستهایش را می‌شسته یکی از کارگران میاد تو، زیپش را می‌کشد و… شروع به شاشیدن جلوی او می‌کند و حرفهایی به زبان می‌آورد متناسب با کاری که می‌کرده. او شوکه از اینکار به بیرون می‌دود و بقیه ما را هم خبر می‌کند.
و این آخرین چیزی بود که کارد را به استخوان رساند.

من به طرف جعبه ابرازم رفتم و قفلم را برداشتم. می‌دانستم که کسی جز حراست کلید آنرا ندارد و شکستن قفل موضوعی جدی است و تنها مسئول بخش می‌توانست اجازه آن را بدهد. پس موضوع به این آسانی فیصله پیدا نمی‌کرد. من برچسب را به این صورت عوض کردم: دوشنبه، چهارشنبه و جمعه زنانه. سه‌شنبه و پنج‌شنبه مردانه. به نظر خوب می‌آمد. برچسب رو زدم و قفل را تققی بستم. از قضا آن روز هم سه‌شنبه بود.

یکی از همکاران آمد و از من خواست بگذارم داخل برود. من گفتم باید تا فردا منتظر بماند. خشمگین شد و مثل تیر از چله رها شده به طرف کانکس ناظران رفت. در آن موقع سرکارگر رسید، چند نفری هم جمع شده بودند. پاهای من در برابر آنها می‌لرزید، اما من قبول نکردم، قفل را باز کنم.

سایر مدیران از سرکارگر من می‌خواستند که مرا تحت کنترل خود بگیرد. «کتی» او از کوره در رفته گفت «این آقایان باید به دستشویی بروند.»
«بهشان بگین اتوبوسی را که به ساختمان شماره ۱۶۵ می‌رود، سوار شوند.» من در مخالفت جواب دادم.

او بُراق شده گفت «تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی صدها مرد کارشان را برای رفتن به دستشویی ول کنند.»
«خب، پس تا فردا ــ » من به سمت برچسبی که رویش نوشته بودم: پنج‌شنبه، نگاه کردم.

او نگاهی به من انداخت انگار که دیوانه شده ‌باشم، آتشی شد و به طرف دفترش برگشت.
اما باید در دفتر کارش اقدامی کرده باشد که درست فردای آن روز کانکس آکبندی را به ما تحویل دادند. ما برنده شده بودیم.

توضیح: کاترین روبلی بعد از بیست و دو سال کار به عنوان صنعتگر، بازنشسته شده است. او فکر می‌کند مهم است که همه بدانند در آن اوایل که زنان در محیطهای مردانه و یا در کارهایی که مردانه شمرده می‌شد کار می کردند، چه شرایط سختی داشتند. او بر این باور است که زنان باید همواره بخاطر حقوق خودشان ایستادگی کنند؛ ولو بر پاهای لرزان! او اکنون در غرب نیویورک ساکن است.