خانهاش در شرقیترین نقطه شهر مشهد است. جایی در انتهای شهرک شهید باهنر که به کال انتهای شهر مشهد ختم میشود. در انتهای کوچهای یکمتری دری آبیرنگ است که دیوارهایش به دیوار هیچ خانهای وصل نیست و دوروبرش زمینهای رهاشدهای است که دورتادور آن را با بلوکه پوشاندهاند،
اما پاتوق معتادان و کارتنخوابهایی شده است که با شیوع کرونا گرمخانههایشان تعطیل شده است و جایی برای خوابیدن ندارند. فائقه در ۱۴ سالگی به اجبار پدر به همسری مردی معتاد به مواد مخدر درآمده است. فقر و خشونت خانگی از همان ابتدا گریبان گیر فائقه بوده است با این حال مانند بسیاری دیگر از قربانیان کودک همسری، کودکانش را در آغوش گرفته و با این درد میسازد.
به گزارش خبرگزاری هرانا، به نقل از رکنا، فائقه زنی ۲۳ ساله است که به علت فوت مادر پدرش او را در ۱۴ سالگی شوهر میدهد و روزگار این زن دیگر رنگ خوشبختی به خود نمی گیرد.
یکبار دیگر دستش را روی سر دخترش میکشد و با صدایی که از گرسنگی میلرزد، میگوید: خودم بیمادر بزرگ شدم و میدانم که چقدر سخت است. دیگر نمیخواهم این سیاهسر هم مثل خودم بدبخت شود. فائقه زن مردی معتاد شد که حالا ۳ بچه قدونیمقد روی دست او گذاشته و خودش کارتنخواب شده است.
خانهاش در شرقیترین نقطه شهر مشهد است. جایی در انتهای شهرک شهید باهنر که به کانال انتهای شهر مشهد ختم میشود. در انتهای کوچهای یکمتری دری آبیرنگ است که دیوارهایش به دیوار هیچ خانهای وصل نیست و دوروبرش زمینهای رهاشدهای است که دورتادور آن را با بلوکه پوشاندهاند، اما پاتوق معتادان و کارتنخوابهایی شده است که با شیوع کرونا گرمخانههایشان تعطیل شده است و جایی برای خوابیدن ندارند.
او مادری است که با اعتیاد شوهرش میسوزد و میسازد. قصهاش همان قصه مادران ایرانی است که بهعلت ازدواج با مردان غیرایرانی بچههایی بی شناسنامه دارند؛ بچههایی که حالا وقت مدرسهشان است، ولی هنوز هویتی ندارد و این بزرگترین نگرانی مادر است.
فائقه خودش هم با ۲۳ سال سن هنوز مدرک شناسایی درستوحسابی ندارد. پدر خودش هم از اتباع خارجی است و مادرش را در هشت سالگی از دست میدهد. کمی که بزرگتر میشود، در چهارده سالگی پدرش او را راهی خانه بخت میکند. میگوید: پدرم از ترس اینکه حرفی پشت سرمان نباشد به اولین مردی که در خانه را زد، شوهرم داد. چون شناسنامه نداشتم، ازدواجکردن برایم خیلی راحت نبود و رسمی هم انجام نشد. فقط عقد کردند و خطبه خواندند و زن مردی افغانستانی شدم که اختلاف سنی زیادی باهم نداشتیم و فقط ۴ سال از خودم بزرگتر بود، ولی از همان روز اول اعتیاد داشت و هروقت خرج عملش نمیرسید، آنقدر لگد و سیلی به من میزد که بیحال میافتادم. تا بچه نداشتیم خودم بودم و کتکها را خودم میخوردم، ولی بعد اینکه بچهدار شدم، همیشه بچهها را بغلم میگرفتم که یکوقت آنها آسیب نبینند.
او شانههای نحیفش را از زیر لباس نشانم میدهد که پر از جای زخم شلاقهای مرد نامردش است. میگوید: از وقتی این مواد جدید آمد، دیگر وضعش بدتر شد. قبلا با ۴ لگد آرام میشد، ولی وقتی شیشه مصرف میکرد با چاقو به جانم میافتاد.
بعد شیشه در خانهاش را که حالا با بالشی پوشانده است، نشانم میدهد و میگوید: همین شیشه خانه را هم چند وقت پیش شکست. جلو بچهها هرکاری میکند. هرچند وقت یکبار میآید و هرچه داریم را میگیرد و میبرد. من فقط چشم بچهها را میگیرم که چیزی نبینند.
فائقه دستم را میگیرد و به آشپزخانهاش میبرد. در یخچالش را باز میکند. فقط یک سطل بزرگ آب در یخچال است و دیگر هیچ. کابینتهایش هم همین اوضاع را دارند. خط فقر در زندگی او از سرش هم بالاتر زده، شاید هم از سقف خانهاش بالاتر رفته است. اما با تمام این نداریها همه دغدغهاش بچههایش هستند؛ دخترش مریم که باید به کلاس سوم برود، پسر کوچکترش امیرعلی که ۷ سالش تمام شده، ولی هنوز رنگ مدرسه و پیشدبستانی را ندیده است و امیرحسین ۵ سالهاش که تمام امیدش به دستهای مادری است که خودش از ضعف همچنان میلرزد.