کانون مدافعان حقوق بشر
یاسمن آریانی که در جریان اعتراضات به گرانی در ماه مرداد بازداشت و و ابتدا به زندان قرچک و سپس به زندان اوین منتقل شد، با نگارش متنی به بررسی وضعیت زندان قرچک پرداخته است.به گزارش سایت کانون مدافعان حقوق بشر، متن نامه یاسمن آریانی که دوران محکومیت یک ساله خود را در زندان می گذراند، به شرح زیر است:
در این ۲۳ سالی که بر من گذشت، بسیار شنیدم درباره مسائل و مشکلات حول محور زن و اما آنچه این روزها تجربه خشونت علیه زنان و نقض حقوق بشر ذهنم را اشغال کرده، مکانیست پر درد و رنج به نام قرچک؛ آن کشتارگاه روح و روان. حقیقت است که آنجا روح ها کشته می شوند و تحمل ها به پرواز در می آیند. من به مدت ۷۵ روز مانند گیاهی شده بودم که به این سو و آن سو می رفت. آنجا تماما مرا مسخ کرده بود. احساس بی رخوتی می کردم. زندگی در آن مکان مانند دایره دوار است. همه چیز تکرار می شود. تک تک روزها، ساعت ها، دقیقه ها، آدم ها همچون سایه از کنار یکدیگر می گذشتند، انگار که اصلا حضور نداشتند. واکنش نسبت به هر اتفاقی بی تفاوتی بود. اگر دعوایی صورت می گرفت من و دوستانم کلی هیجان زده می شدیم و از حرف ها و تهدیدهایی که بینشان می گذشت وحشت می کردیم. اما برای خودشان خیلی عادی بود. انگار نه انگار که کسی کتک خورده یا تهدید به مرگ شده. آنجا همه دچار سندروم فراموشی شده بودند، گویی از یاد برده بودند که انسانند. من هم در شرف مبتلا شدن بودم. هر روز که می گذشت یک قدم به پایان زنده بودنم نزدیک تر می شدم و این مرا بی اندازه به وحشت انداخته بود. درست از زمانی که کمی به خودم آمدم یک سوال ذهنم را درگیر کرده بود. «چه چیز آنها را به این جا آورده بود». زمان برد اما سرانجام جوابش را پیدا کردم. واضح بود آنها را کشته بودند. به راستی آنجا دنیای مردگان بود و به راستی من در تمام این مدت بین اجساد زندگی می کردم که نمی دانستند که مردن. چقدر تأثر برانگیزه. می توانم خیلی خوب لحظه مرگشان را تصور کنم. درست همان سیلی اول بود که آنها را زخمی کرد. بعد با فحش و تحقیرهایی که شنیدند و قضاوت هایی که شدند جراحتشان عمیق تر شد. آن زمان که به جای کمپ ترک اعتیاد، به جای روان درمانی و به جای محکومیت های جایگزین حبس به زندان آودنشان نفس های آخر را می زدند و به محض اینکه درهای آهنی زندان به رویشان کوبیده شد تمام کردند. واقعا که چه زندگی هایی می شد که نجات پیدا کند و در آنجا به تباهی کشیده شد.
برای خود دادگاهی تشکیل دادم تا بانی این خشونت و البته جنایت خاموش را پیدا کنم. جنایتی که شاید دیده نشد اما آنچنان زیر پوست شهر ریشه دوانده که سال ها برای کندنش باید تلاش کرد. مجرمان این جنایت بی شمارند. تک تک ما در وقوع آن سهیم بودیم. اما شایسته است تا در این جا به طور خلاصه لااقل چند تن عنوان شوند. متهم ردیف اول، پدر و مادر: تو در تمام زندگیت سعی می کردی تا از فرزندت مراقبت کنی. اما افسوس که راه را بلد نبودی. نشناختی خواسته ها و آرمان فرزندت را. از کودکی سرکوفت شنیدی و سرکوب شدی پس فکر کردی اگر اینچنین نباشی خطا کردی اما اشتباهت همین جا بود. مادر چرا برای یک بار هم شده ننشستی تا با دخترت کمی حرف بزنی؟ پدر چرا نخواستی کمی پا فراتر بگذاری و به دخترت نزدیک شوی و او را بشناسی. این ها حرف من نیست که می گویم بلکه حرف های فرزندت راضیه است که سال ها در دلش مانده. کاش می دانستی اگر فقط کمی راه را برایش باز می گذاشتی او الان به جای اینکه زندان باشد یک انسان موفق بود. فکرش را بکن، اگر موقعی که در تست بازیگری قبول شده بود مانعش نمی شدی یا وقتی که در ورزش مقام آورد، یا زمانی که در المپیاد رتبه خوبی کسب کرد جلویش را نمی گرفتی الان چقدر بهش افتخار می کردی اما افسوس که عقاید سنتی مانع چنین چیزی شد. حیف! شاید هم بهتر باشد متهم ردیف اول را فرهنگ جامعه دانست، تمام تعصبات بی جا، افکارهای بسته، همه خط قرمزها، بایدها و نبایدها، تبعیض هایی که به وضوح قابل رویت هستند و تبدیل به یک امر عادی شده اند همه و همه کم تقصیر نیستند. متهم ردیف دوم؛ سیستم قضایی: قاضی محترم در حالی که چندین گزینه در دستانت داشتی و می توانستی هر کدام را که می خواهی انتخاب کنی، چرا تنها به گزینه زندان اندیشیدی؟ آیا هیچ گاه به عواقب دراز مدت اینکار فکر نکرده بودی؟ کاش برای یک لحظه خودت را به جای رویای ۱۸ ساله گذاشته بودی که در این سن کم و با تجربه اندک راهی زندان شد. حال او نه تنها از کرده خود پشیمان نیست که هیچ، کلی هم آموزش دیده و جدای از آن دیگر ترسی از زندان رفتن ندارد. چون آبی بود که از سرش گذشت! نمی دانم شاید اگر برایش کلاس های روان درمانی برگزار می شد و یا حداقل محکومیت جایگزین حبس را در نظر می گرفتی نهایتا چندی بعد رویا می توانست خیلی مفید تر از آنچه الان هست ایفای نقش کند. چرا که او مقصر نبود. رویا یا فرشته، نادیا و غیره و غیره تنها قربانی سیاست های غلط آن عده ای شدند که به خاطر منافع شخصی، پول، راه را برایشان باز گذاشتند و حتی بدترشان کردند. به نظرم اینجا آدم اشتباهی دستگیر شد. حالا لطفا برایم روشن سازید که تا کی می خواهید زندان بسازید. هر روز پرتر و پرترش کنید؟ پس کمپ ترک اعتیاد چه می شود؟ بهزیستی، خانه های امن، مؤسسات خیریه، مؤسسات بازپروری چرا هیچ گاه به اینها توجهی نشد؟ اگر آنقدر بودجه که برای پروسه ساخت زندان صرف می شد خرج روانشناسان خبره و مددکار اجتماعی و مکان هایی برای احیای جسم و روان می شد، حتما وضع به گونه دیگری بود. من می توانم طومار بنویسم از محبوسین این معضل اجتماعی. از تک تک پرسنل زندان گرفته تا مددکاری که حتی حاضر نشد شهلا را به خاطر اعتیادش ببیند. حتی خود من هم بی تقصیر نیستم. در واقع کل جامعه مسبب چنین رویدادهایی است. اما خوب می دانم که اینها همه در یک نامه نمی گنجد و در حوصله شما هم نیست. تنها خواستم اشاره کوچکی کرده باشم بر این خشونت خفته در بطن اجتماع.
زیاد شنیده ایم از شرایط نامناسب قرچک، از غذای بدون کیفیت و یکنواختی که به خاطر اسید سیتریک و کافور موجب از بین رفتن سلامت و بروز انواع بیماری ها می شود گرفته تا وضعیت بهداشت و درمان نامناسب و خیلی چیزهای دیگر. اما چیزی که من قصد گفتنش را داشتم خیلی فراتر از این حرفهاست. حرف من شکنجه های روانیست، حرف من از دست دادن غرور است. می خواهم از چیزهایی بگویم که کمتر کسی آنها را می بیند. سرطان را می شود درمان کرد، اگر آب شور بخوری چیزی نیست. اگر جایت سخت باشد، بالش زیر سر نداشته باشی اشکالی ندارد. اما اگر به جایی برسی که دیگر شخصیتی نداشته باشی چه؟ آنرا چطور می شود درمان کرد؟ آن لحظه که به حدی از بی تفاوتی می رسی که هیج چیز اهمیت پیدا نمی کند آن موقع را چه کار می خواهی بکنی؟ بچه، پدر، مادر و هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به فنا می رود.
آذر ۹۷
یاسمن آریانی