دماوند
گشت ارشاد در حرکت بود که من رو دید، نگه داشت و گرفت. تا جایی که میشد مقاومت کردم، داد و بیداد کردم، سعی کردم توجه مردم رو جلب کنم، اما کارساز نبود. هم به من، هم به معدود مردمی که میاومدند از من حمایت کنند، توهین میکردند و با بدترین لحن ممکن حرف میزدند. دیگه انداختنم توی ون.
چند نفر دیگه هم توی ون بودند و یکی از دخترها هم داشت گریه میکرد. من هم همینجوری داد و بیداد میکردم. گفتند کارت شناساییات رو بده، اون لحظه حواسم نبود بگم که همراهم ندارم، گفتم نمیدم. به همین خاطر کیفم رو به زور گشتند و کارت ملی رو که همیشه توی کیف پولمه، پیدا کردند و گرفتند.
گفتند حجاب که سرت نبود واسه اون جدا داریم برات، ولی فعلاً زنگ بزن یکی برات مانتو و جوراب بیاره. به چند نفر مسیج دادم ببینم کی میتونه مانتو برام بیاره، یه توییتی هم کردم و دو تا تلفن هم زدم و وقتی رسیدیم وزرا، گوشی رو ازم گرفتند و وقتی پس دادند، متوجه شدم حتا خاموشش نکرده بودند.
بار اول که گشت ارشاد من رو برد وزرا، سال ۹۱ بود و امروز دومین بار. هنوز هم فضا همونطور کثافت بود. رفتارهای تحقیرآمیز، پر از عقده، خشونت کلامی، گرفتن عکس عین زندانیها و گرفتن اثر انگشت، و البته ضبط کارت ملی، که معلوم نیست با چه مصیبتی باید اون رو پس گرفت و به نظر اصلاً نمیصرفه.
هرکس حتا یک بار پاش به اونجا باز شده باشه، میدونه که فضا چقدر روان آدم رو به هم میریزه. یه زن حامله و چندتا دختر کم سن که گریه میکردند، صدای داد و بیداد مأمورین ارشاد، و از اونجایی که من باهاشون کمی درگیر شده بودم، تهدید من و سعی بر ارعابم.
روی اون دنده بودم و حتا اونجا هم شالم رو سرم نمیکردم و اونها به زور میاومدند شالم رو سرم میکردند و این به داد و بیداد مجدد من ختم میشد. کفری شده بودند و راستش توی اون جنگ اعصاب، این میتونست یکم برای من لذتبخش باشه.
وقتی رسید به پروسه امضاء و انگشت نگاری، باز هم سعی کردم مقاومت کنم. گفتم من کاری نکردم و مجرم نیستم که اثر انگشت تقدیم شما کنم. بحث بالا گرفت و زنی که پشت میز بود یه مأمور دیگه رو صدا کرد و به اتفاق هم به زور انگشتم رو زدند توی استامپ و بعد هم روی برگهها.
بهشون گفتم کارشون غیرقانونیه، و اونی که پشت میز نشسته بود گفت «قانون ماییم تو هم صداتو ببر اگه نمیخوای شب نگهت داریم.» چون ساکت نبودم، هر کدوم یک جور تهدید میکردند. من هم در جواب میگفتم «هرکاری از دستت برمیاد بکن».
در نهایت وقتی برام لباس آوردند و من پوشیدم که برم، کارت ملیام رو تقاضا کردم و گفتند «چون سیستم استعلام ما امروز مشکل داره، بعداً هویت و سابقهات رو استعلام میکنیم، برات احضاریه کتبی میفرستیم که چه روزی اینجا باشی و از اینجا میبریمت دادسرا. بعد از حکم قاضی کارتت رو میگیری.»
خلاصه هرکسی هم یه دری وری و مهملی در جهت تهدید و ایجاد رعب و وحشت به من میگفت. من طبعاً استرس داشتم و مدام هم به تمام احتمالات فکر میکردم؛ اما تمام تلاشم به این بود که چنین چیزی رو بروز ندم و برعکس، طوری آروم، مقاوم و مسلط به نظر بیام که حرص رو توی صورتشون ببینم.
امروز برای من روزی بود پر از اضطراب، خشونت، تحقیر، توهین، جنگ اعصاب، کشمکش، درگیری و دهها احساس دیگه که فعلاً ذهنم برای وصف اونها یاری نمیده.
تمام اینها، تنها قطرهای از دریای سرکوب سیستماتیک و روزمرهی زنان در ایران به واسطهی حجاب اجباری بود. چیزی که چندان جدی گرفته نمیشه.