ماهنامه خط صلح
می گویند نوشتن از خاطره ای رنج آور، درد فارغ شدن را به همراه دارد. درد بود اما دریغ از فراغت.
دانشجویی ۲۷ ساله بودم که به همراه “آرمان” برای پیوستن به کمپ دوستان عکاسمان در یکی از استان های شمالی راهی ترمینال آزادی شدیم. زمانبندی حرکتمان با توجه به دیر آماده شدن من و تاخیر اتوبوس به نتیجه مورد نظرمان نرسید و ساعت ۱۲ شب جایی حوالی رضوانشهر از اتوبوس پیاده شدیم تا مسیر فرعی را که ما را به سمت دوستانمان می برد، طی کنیم. شب بود و تلفن هایمان آنتن نمی داد و راه را نمی دانستیم. به سمت رستورانی رفتیم و سراغ آن منطقه را گرفتیم. انگار باید مسیری را برمی گشتیم و راهی طولانی را طی می کردیم. جاده خلوت بود و گفتند که این ساعت بعید است ماشینی به سمت آن منطقه برود. جایی برای ماندن نداشتیم. سراغ مسافرخانه یا هتلی را از صاحب رستوران گرفتیم. با لحنی تند و نگاهی تحقیرآمیز گفت که این جا جایی برای ماندن نیست. به سمت دکه ای که در همان حوالی بود، رفتیم. دوباره جواب رد شنیدیم. همان موقع فردی در همان حوالی بود که چیزی گفت. صورتش در تاریکی بود و درست نمیدیدمش. به سمتش رفتیم. هرچه نزدیک تر می شدیم همه چیز تاریک تر می شد. من یک قدم عقب تر از آرمان ایستادم تا بلند گفت: «همین حوالی یک پارک جنگلی هست، می تونید شب رو اون جا بمونید».
گزینه بهتری به عقلمان نمی رسید. گفتیم شب را به این نحو سر کنیم و صبح راه خود را به سمت کمپ ادامه دهیم. به سمت جایی که آدرس داده بود، به راه افتادیم. در طول مسیر به هم دلداری می دادیم که یک شب است و می گذرد. ابتدای پارک یک دکه بود و چندین نفر چای می خوردند. نگاه ها به سمت ما بود. چند چادر که تقریباً دور از هم برپا شده بودند -و گویی همه در خواب بودند- هم به چشم می آمد. برای در امان ماندن از نگاه ها به سمت آخرین چادر رفتیم و با کمی فاصله آماده شدیم تا بخوابیم و امشب بگذرد. یک شب شرجی تابستانی بود و نیش پشه ها امان نمی داد، اما نگاهم به سمت ماه بود. پاهایم را درون شکمم کشیدم و کم کم خواب چیره شد.
نمی دانم چقدر چشمانم بسته ماند اما با صدای کفش هایی که به زمین کشیده و هر لحظه نزدیک تر می شدند، از خواب پریدم. همزمان آرمان از جایش پرید و بلند شد. ۵ نفر بودند. به اطرافم نگاه کردم. چراغ های دکه از دور دیده می شد، اما کسی را نمی دیدم. آرمان گفت: «چی می خواهید؟» ظاهرشان نه شبیه اوباش بود نه شبیه مامور. یکی شان بلند گفت: «چه نسبتی با هم دارید؟» آرمان گفت: «شما کی هستید که می پرسید؟» کارتی از جیبش خارج کرد که در تاریکی درست دیده نمی شد و گفت که بسیجِ فلان جا. صداها را نمی شنیدم و چشمانم واضح نمی دید. به این فکر می کردم که ما را گرفته اند و چون به خانواده ام نگفته ام، اگر بفهمند چه می شود و چه و چه.
دوباره پرسید: «چه نسبتی دارید؟» سکوتی حاکم شد. جلوتر آمد و با حالتی دستوری گفت: «با من به سمت ماشین بیایید»، اما ماشینی دیده نمی شد. مستاصل شده بودم. حاضر بودم هرکاری کنم تا پایمان به کلانتری نرسد. یکی از آن ها با دقت نگاهمان می کرد. متوجه سراسیمگی مان شده بود. آرمان را کنار کشید و در گوشش چیزهایی گفت. آرمان یک دفعه از جا پرید و برانگیخته شد. شروع کرد به داد و بیداد کردن اما یکی شان فوراً مشت محکمی به صورتش زد و دیگری چاقو را زیر گلویش گذاشت.
حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در چه موقعیتی هستم. حتی نمی توانستم حدس بزنم آن فرد به آرمان چه گفته و چه شده. تنها چیزی که آرمان فرصت گفتنش را پیدا کرد این بود: «فرار کن»؛ اما دیر شده بود.
وقتی در میان جنگل مرا می کشیدند و می بردند، وقتی به خار درخت ها گیر می کردم و در گل فرو می رفتم، نگاهم به ماه بود…
آن شب جلوی چشمان آرمان ۵ نفر به من تجاوز کردند. اما آن چه بر من گذشت، تجاوز ۵ نفر نبود؛ هر آن چه بعد از آن بر من گذشت نیز، تجاوزی دردناک بود.
بعد از آن که رهایمان کردند به سمت نوری که از دور به جاده می مانست فرار کردیم. چشمم هم چنان به سمت ماه بود که ناگهان درون خندقی پر از خار افتادم. آن قدر عمیق بود که سرم در تاریکی و خار فرو رفته بود. خارها را گرفتم و به کمک آرمان بیرون آمدم. به جاده رسیدیم. آرمان دست تکان می داد تا کسی بایستد. پراید سفیدی ترمز زد. با عجله به سمتش رفتیم. حال خودم را نمی فهمیدم. سه نفر بودند. وقتی به چهره هاشان نگاه کردم در نگاه اول همان کسی را دیدم که در کنار آن دکه نزدیک رستوران ایستاده بود و ما را به سمت آن جنگل لعنتی کشاند. بی اختیار فریاد زدم و به عقب فرار کردم. لباس هایم سراسر گل بود و کثافت.
وسط جاده در تاریکی شب و سیاهی جنگل فریاد می زدم و کمک می خواستم. کامیونی که از راه می گذشت، با دیدنم ترمز زد. به سمت کامیون رفتیم و سریع بالا پریدم. آرمان به دنبالم آمد. به راننده گفتیم که ما را به سمتی ببرد که بتوانیم برویم رشت. پراید هم چنان تعقیبمان می کرد و یکی شان با موبایل مشغول صحبت بود. هنوز ۵ کیلومتر دور نشده بودیم که پلیس راه، فرمان ایست داد. ماموری که بالا آمد مامور پلیس راه نبود. هر سه مان را بردند پاسگاه؛ من، آرمان و راننده کامیون.
هنوز هوا تاریک بود. لباس هایم بوی کثافت می داد؛ بوی منی و لجن. سربازی که کنارم بود، خودش را عقب کشید و گفت: «چه بوی گندی می دی!»
به اتاق افسر شیفت رفتیم. به آرمان نگاه کرد و گفت: «گمشو بیرون تا صدات کنم» و به من اشاره کرد تا بنشینم و گفت: «خب، بهم بگو چه اتفاقی افتاده؟» خشکم زده بود. باور نمی کردم پناهی پیدا کرده باشم. آرام گفتم: «به من تجاوز شده. ۵ نفر به من تجاوز کردند».
- کجا؟ کی بودند؟
- نمی دونم کی بودند. توی جنگل.
- کدوم جنگل؟ جنگل چه کار می کردی این موقع شب؟
جریان را تعریف کردم. کمی مکث کرد و گفت: «یه زن سالم این موقع شب، خونه خودش خوابیده». گفتم: «این طور نیست» اما نگذاشت ادامه بدهم و گفت: «اون پسره بهت تجاوز کرد؟» گفتم: «نه، اون خودش گلوش زیر چاقو بود». گفت «مطمئنی دوستاشو مهمون نکرده با تو؟» گفتم: «نه اون اصلاً این طور آدمی نیست». پوزخند زد.
گفت: «چه شکلی بودند؟» صورت هایشان را توصیف کردم. کسی که کنارش بود آرام چیزی گفت. می شناختندشان. گفتم: «به ما کارت بسیج نشون دادند». گفت: «هرکی هر کارتی نشونتون داد که صحت نداره». گفتم: «پس شما از کجا می شناسیدشون؟» نگاهش را از روی کاغذ روی میز برداشت و با نگاه غضبناکی گفت: «من نمی شناسمشون!»
دوباره قیافه هاشان را توی ذهنم مرور کردم. شباهتی به یک بسیجی نداشتند اما مطمئن بودم افسر آن ها را می شناخت. از در که بیرون آمدم، آرمان داخل رفت. صدای فحش و تحقیرهایی را که نثارش می شد، می شنیدم اما درد بر من غالب بود. توانی نداشتم. پاهایم درد می کرد. کشاله های رانم به قدری کشیده شده بود که راه رفتن برایم زجرآور بود. میان پاهایم جراحت داشت و غرق در التهاب بود.
خواستم روی نیمکت دراز بکشم که یکی از سرباز ها آرام گفت: «بلند شو. اگر بیاد ببینه، خیلی عصبانی می شه». قد کوتاهی داشت. صورتش را خوب یادم هست. موهایش بور و صورتش پر از کک و مک بود. نگاه دلسوزانه ای داشت. گفت: «آب می خوری برات بیارم؟» گفتم: «نه». بعد مانند کسی که جرمی مرتکب شده، خودم را جمع و جور کردم تا مبادا به جرمم اضافه شود. نمی دانستم جرمم چیست. احتمالاً این که قربانی تجاوز گروهی شده باشم، تقصیر من بوده و به همین خاطر کسی رحمی به من نمی کرد. من مجرم بودم.
صبح شده بود. سربازها بیرون حیاط به صف شده بودند. قبل از مراسم افسر گفت: «پشت ساختمان منتظر بمون تا صدایت کنم؛ اگر الان تو رو ببینه، بد می شه».
نمی دانستم برای چه بد می شود. مگر من چه کاری کرده بودم؟ جرمم چه بود؟ چرا کسی به من نگاه نمی کرد؟ چرا کسی به من نمی گفت توان زنده ماندن با این درد را دارم یا نه؟
پشت ساختمان منتظر ماندیم تا صدایم کردند و گفتند پشت در منتظر بمانم… میان پاهایم به شدت درد می کرد. کشاله های رانم می سوخت و می لرزیدم. پاهایم را روی هم انداختم و خودم را جمع کردم. این کار درد میان پاهایم را کم تر می کرد. ناگهان در باز شد. هیبت غضبناک رئیس پاسگاه روبه رویم بود. بی هیچ حرفی با لگد مرا از صندلی به زمین انداخت و گفت: «خونه ننه ات نیست که لنگ روی لنگ انداختی» و در حالی که به سمت در اتاقش می رفت، زیر لب گفت: «هرزه!»
از کف زمین نگاهش کردم. هولناک بود و سخیف. بلند شدم و ایستادم. می دانستم جایی برای حرف زدن نیست. سرباز اشاره کرد تا به دنبالش بروم. قبل از این که وارد اتاق شوم، شروع به حرف زدن کرده بود. بلند بلند حرف می زد و چیز هایی می گفت که نه می شنیدم نه می فهمیدم. می دانستم خودم تنها کسی هستم که می تواند به من کمک کند و درگیر و دار این بودم که چطور! میان حرف هایش پرسیدم: «می تونم با خانواده ام تماس بگیرم؟» گفت: «خانواده هم داری!؟ آره می تونی» و اشاره کرد که تلفنی به من بدهند.
اول صبح بود و فکر این که زنگ بزنم گرگان و به پدرم بگویم ۵ نفر با من چه کرده اند و من آن جا چه می کردم و چه پیش آمده، مرا آب می کرد. می دانستم پیرمرد تاب این خبر را ندارد. پدرم را می پرستیدم. ۷۰ ساله بود. مردی مهربان و سنتی. سختگیر نبود اما روزی ۱۷ رکعت نماز می خواند و هر بار بر سر نماز دست هایش رو به آسمان بود و اولین جمله اش همیشه این بود که خدایا عزت و آبرو و سلامتی بهمان بده.
در آن زمان کم و بحران ذهنی و جسمی، تنها چیزی که به ذهنم رسید دوستی بود که در رشت داشتیم. “آقای شاد” سرهنگ سپاه بود و رتبه سرداری داشت. فرد با نفوذی بود و تنها کسی بود که در این فاصله مکانی و زمانی می توانست کمک حالم باشد. شماره را گرفتم و با هزار مکث و هزار باز پیچ خوردنِ کلامم، به او گفتم چه شده. گفت: «به من بگو کجا هستی و هیچ برگه ای ننویس و هیچ چیز دیگه ای به هیچ کس نگو».
تماس را که قطع کردم سرباز گفت باید دوباره پیش رئیس بروم. وارد که شدم صحبت های غضب آلود و تحقیر آمیزش را از سر گرفت. هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن زنگ خورد. افسری که کنارش بود، شماره را با دقت نگاه کرد و برداشت. می دانستم آقای شاد است و با شماره ویژه سپاه تماس گرفته. اشاره کرد بیرون بروم. بعد از حدوداً یک ربع نگهبان دوباره مرا به داخل برد. لحن آن غول بی شاخ و دم، یک دنیا چرخیده بود و عوض شده بود. انگار فرد دیگری شده بود. آرام گفت: «الان تلفنت زنگ می خوره، جواب بده». جواب دادم. آقای شاد بود. گفت: «آروم باش. همه چیز درست می شه. چیزی لازم داشتی، بگو می خوای با من صحبت کنی، بهت اجازه می دن تماس بگیری. من پیگیر کارات هستم» و تلفن را قطع کرد. رئیس پاسگاه گفت که بنشینم. خواستم روی صندلی همان جا کنار در بنشینم که اشاره کرد بیا این جا کنار میز من بنشین. لحنش نرم و مهربان شده بود. با احترام صحبت می کرد. گفت: «به من گفتند دختر خانواده داری هستی. گفتند آدم نجیبی هستی. دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟»
سرم سوت می کشید و حالت تهوع داشتم. مدام حرف هایی از این دست می زد و من پاسخ هیچ کدام از حرف هایش را نمی دادم و نگاهش می کردم. تا به نقطه ای رسید که گفت: «می خوای این ماجرا کلاً فراموش بشه؟ می خوای اتفاقات دیشب رو از زندگیت حذف کنیم؟» گیج شده بودم. گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «یعنی می تونم ننویسم که چه اتفاقی افتاده. این جوری هم آبروی خودت و خانواده ات حفظ می شه، هم هیچ وقت چنین پرونده ای نخواهی داشت که همیشه همه بدونن چه بلایی سرت اومده».
برای من، کسی که در آن لحظه تنها چیزی که به چشمش نمی آمد خودش بود این پیشنهاد راهی بود در جهت جبران خسارت به خانواده. گویی من با این حادثه به کسی آسیب زده ام یا کسی را شرمسار کرده ام.
قدرت تجزیه و تحلیل و تصمیم گیری نداشتم و خودم را نمی دیدم. به من یاد نداده بودند خودم را ببینم. صحبت های آن غول بی شاخ و دم که با زیرکی خبیثانه ای مدام برایم تکرار می کرد: «آبروی خانواده ات رو حفظ کن»، من را به این نتیجه رساند که قبول کنم و از تجاوز گروهی و اتفاقات آن شب چیزی نگویم.
پیشنهاد را قبول کردم. آرمان عصبانی بود و مدام می گفت: «نباید این کار رو کنی». انگار به خودم پشت کرده باشم؛ قاطعانه گفتم: «نه! تصمیمم رو گرفتم» و به سمت دیگری رفتم.
راننده کامیون گوشه ای ایستاده بود و به افسر التماس می کرد که بگذارد برود. به من گفت: «خواهرم تو بگو من کاری نکردم. من فقط خواستم کمک کنم. بارم مونده باید برم تحویل بدم».
افسر بی توجه به حرف هایش به اتاق رفت. بعد از نیم ساعت ماشینی وارد شد. ما را به ساختمانی بردند. چادر سرم کردند و سوالاتی پرسیدند. گفتند: «این جا نوشته به همراه افراد نامحرمی در کامیون دستگیر شدی. درسته؟» گفتم: «بله». آرمان آتش گرفته بود. از شدت خشم دندان هایش را به هم می فشرد و صورتش را برگرداند.
هر سه نفرمان را بردند دادگاه. آقای شاد فردی را فرستاده بود تا در دادگاه همراهم باشد. با خودش فیش حقوقی آورده بود تا کارها را انجام دهد. انگار او هم می دانست.
قاضی ما را خواست. سوال و جواب هایی که انتظارش را داشتم را پرسید. گفت: «چرا سر و وضعت آن قدر آشفته است و آلوده ای؟» گفتم: «توی جنگل زمین خوردم». به دیده شک نگاه می کرد. گفت: «این پسر به تو تعرض کرده؟» گفتم: «نه». گفت: «راننده چی؟» گفتم: «نه، نمی شناسمش. اون فقط ما رو رسوند».
سراغ آرمان رفت. صدایش بلند شد و گفت: «برای چی دختر مردم رو به جنگل بردی؟» موضوع را گفت. قاضی پوزخندی زد و گفت: «ما این قصه ها رو هر روز می شنویم. بگو چه بلایی سرش آوردی که این سر و وضع رو داره؟ اگه راستش رو نگی و بفرستمش پزشکی قانونی، میدم پدرت رو در بیارن ها».
- باور کنید من کاری نکردم. من دوستش دارم.
- اگر دوستش داری پس چرا باهاش ازدواج نمی کنی؟
- خودش نمی خواد.
- با این شرایط باید باهاش ازدواج کنی.
- چه دلیلی داره اگه خودش نمی خواد؟ شما مارو مجبور به این کار کنید؟
- فلسفه بافی هم بلدی؟ من این نتیجه رو بگیرم، همین جا عقد می کنید.
- اگر اون نخواد من این کار رو نمی کنم.
- تو غلط می کنی. مگه دست تو هست؟ دختر مردم رو بی آبرو کردی و زبون هم داری؟
وسط صحبتشان آمدم و گفتم: «آقای قاضی اون با من کاری نکرده». بلند گفت: «پس توی جنگل چه کار داشتید؟ نصف شب بیرون چه کار می کردید؟ نترس، اگر کسی کاری کرده به من بگو». باز تاکید کرد که اگر بگویم، ما را عقد می کند. انگار موضوع این گونه برایش بسته می شد. فهمیدم در آن دادگاه یکی از گزینه های موجود برای مجازات یک متجاوز عقد کردن و به بستر بردن دوباره قربانی اش است. گفتم: «نه، اون کاری نکرده و من هم نمی خوام باهاش ازدواج کنم».
نای ایستادن نداشتم. می خواستم زودتر تمام بشود. سر آخر گفت فیش حقوقی بیاوردید و تعهد بدهید که دیگر چنین کاری نمی کنید.
قبل از این که فردی که آقای شاد فرستاده بود وارد اتاق قاضی شود، یک سرباز با تن صدای آرام و سریع با قاضی صحبت می کرد. او را در پاسگاه دیده بودم؛ همان سربازی بود که آب تعارفم کرد. کمی طولانی شد. همکار آقای شاد رفت داخل. طولانی شد. وقتی برگشت گفت: «قاضی قبول نکرد. قرار بازداشت نوشت تا اولیایتان بیایند و تحقیق کند». دنیا دور سرم می چرخید. پرسیدم «چرا؟» گفت: «توضیحی نداد». روی زانوهایم کف زمین نشستم و به روزگاری که بر من می گذشت نگاه می کردم.
بعدها متوجه شدم آن سرباز به قاضی گفته بود ما در ابتدا چه گفته بودیم و جریان تجاوز را شخصاً به قاضی اطلاع داده بود.
ما را بردند. این که ۸ روز در زندان چه ها گذشت و چه ها دیدم، مجال و توان صحبت نیست. اما آن لحظه را که در اتاق ملاقات منتظر پدرم بودم، فراموش نخواهم کرد. وارد اتاق شد. کف زمین را نگاه می کردم. به سمتم آمد و کمی مکث کرد. نگاهش نمی کردم اما دستان پیرش را می دیدم. آغوشش را باز کرد و آرام گریه کرد.
بعد از ۸ روز قاضی پرونده را بست. نمی دانم چطور تحقیق کرده بود اما اگر شک کرده بود که به من تجاوز شده چرا من را به پزشکی قانونی نفرستاد؟ چرا نپرسید آن راننده برای چه تو را وسط جاده در حال فریاد زدن سوار کرد؟ چرا مرا یک بار دیگر نخواست تا متقاعدم کند با او صادقانه صحبت کنم و احساس امنیت را به من منتقل نکرد تا از حقوقم دفاع کنم؟ آن قاضی مرا به جرم رابطه نامشروع به ۷۴ ضربه شلاق محکوم کرد. شلاق هایی که می شد با پول خریدش. آن ۸ روز زندان را هم محاسبه کردند. مابقی را پرداخت کردیم و من با یک پرونده که در آن محکوم شده بودم، به خانه پدرم برگشتم.
بعد از آن هیچ وقت پدر و مادرم از من نپرسیدند چه اتفاقی افتاده. هیچ وقت کسی به من نگفت اگر دردی در دلت مانده به ما بگو. انگار همین که مرا تنبیه نمی کنند، لطف بزرگی کرده اند. اما چند بار برادر بزرگم به سراغم آمد. گفت هرچه شده به من بگو. گفت اگر کسی کاری کرده، باید حرف بزنی. من کمکت می کنم. اما موضوع برای من تمام شده بود. جو آرام خانه همان بود که برایش آن جا بودم. خودم را خاموش کردم و هر بار که آمد، منکر شدم.
سه روز بعد از برگشتنم، مادرم مرا برای معاینه و آزمایش پیش پزشک زنان برد. قبل از من، خودش داخل رفت. پزشک از من نپرسید چه شده. چرا کبود هستی. چرا جراحت داری. آزمایش نوشت و گفت: «انشاالله که مشکلی نیست» و برای دردها و التهاب ها، کمی دارو داد. مادرم خدا را شکر می کرد اما باز هم حرفی از این که چه بر من گذشته، نگفت و نپرسید. درد پاهایم و کبودی شان را می دید. التهاب ناحیه تناسلی ام را می دید. می دید که شب ها به خودم می پیچم، اما به سراغم نمی آمد. یک بار اما بی هیچ حرفی وارد اتاق شد. دراز کشیده بودم. کنارم نشست. دستش را روی موهایم کشید. گفت: «ناراحت نباش. ما کنارت هستیم». همین برایم کافی بود؛ رضایت پدر و مادرم.
خانه ساکت بود و غمگین. خواهرهایم با دلسوزی نگاهم می کردند. همه سرد و مهربان. جو حاکم به ظاهر آرام بود اما کم کم متوجه تغییرات می شدم. اولین تغییر موبایلم بود. پدرم گفت که در زندان جا مانده. نمی دانم مانده بود یا نه، اما می توانست برایم یکی بخرد. ۴ ماه طول کشید تا خرید. البته برایم چندان مهم نبود. ۶ ماه طول کشید تا دوباره به زندگی ام نگاه کنم. خواستم برگردم تهران و کارم را ادامه بدهم، اما حتی جمله ام تمام نشد. پدرم صورتش را در هم کشید و گفت: «نه! همین جا می مونی». هر چه جنگیدم هیج فایده ای نداشت. ۵ سال تمام هر چه توان داشتم و هر راهی را برای برگشتن به زندگی ای که حق خودم می دانستم پیش گرفتم، اما به آن نمی رسیدم. پدرم همه کاری برای پیشرفت من می کرد اما انتهای همه اش محدودیت های زیادی بود. برایم سرمایه تهیه کرد تا در یکی از مغازه هایش مشغول به کار شوم اما من حق نداشتم تنها از شهر خارج شوم. تمام دوستانم در تهران و شهرهای دیگر بودند. تنها بودم و حق نداشتم به تهران بروم. نامزدی صمیمی ترین دوستم را حتی با آن ها مطرح نکردم چون می دانستم موافقت نخواهند کرد که به قزوین بروم. برای عروسی اما با دل خون رفتم. تلاش فایده ای نداشت. نمی خواستم زندانی آن خانه و شهر باشم. زندانی پر از زندانبان هایی که مرا دوست داشتند و دوستشان داشتم. زندانی که پدرم را در آن می پرستیدم. زندانی که پس از ۵ سال به آن پشت کردم و یک روز بی خبر ترکش کردم.