ارسال کننده : فاطمه تابع بردبار
ارسال شده توسط: محمد نوری زاد در تاریخ شهریور ۲۰, ۱۳۹۲ در بخش جدید ها ۱۶ نظر
ازشنبلوس وزارت اطلاعات که بیرون زدم، راه افتادم ورفتم به کناره ی جنوبی بزرگراه آزادگان. ازخیابانی که مستقیم ازکرانه ی فقری گریبان گرفته می گذشت عبورکردم. ودرمحوطه ای که رو به فراموش شدگان مستمرتاریخی آغوش می گشود، ازاتومبیل پیاده شدم. یک “یا الله”ی گفتم وبه بیغوله ای پای نهادم که درِ ورودی اش بی واسطه به همان محوطه ی منگ تاریخی وا می شد. سرپناه محقری که سقفش حلبی بود. وعکس جوانکی شانزده ساله را بردیوارکِ سست ولرزانش آویخته بود.
ساکنین بیغوله، درماندگانی ازطایفه ی مستضعفان بودند. ومن، چه رعشه ها برتن دارم ازشنودن این واژه ی “مستضعف” ازبلندگوهای حکومتی. که دراین سی وچهارسال، چه بارها که ازگرده اش نکشیده اند وصورتش را چه بزک ها که نکرده اند وبردمپایی های مندرسش چه واکس ها که نزده اند، تا جماعتی ناقلا، ازتیره ی رفیق ودوست، بارخود را به منزل برسانند وسربه آسمان پرواری ودارندگی فرو برند.
این بیغوله، مأمن جوانکی بوده شانزده ساله به اسم “میثم”. که درست همزمان با خس وخاشاکی که ازدهان احمدی نژاد بیرون می ریخته، درست زیرپل پارک وی به تیرمستقیم یک بسیجی به خون می غلتد. جوان بسیجی را بعدها بازداشت می کنند وبعدها نیزرهایش می کنند. تا همچنان بصورت انصاف وعدالتی که دراین ملک ملازده به طنزگراییده است خاک بیفشانند. نگاه به صورت پدرومادرفقیروفرتوت ومستضعف ودرمانده ی میثم، نگاه به صورت همه ی شعارهای معطلی است که نسلی ازخوبان ما بخاطرش سوختند وتباه شدند. شعارهایی که امروزه بخاک افتاده اند وپای ملایان حکومتی برآنها رقص می کند. قاضیان دستگاه قضا، درامتداد تباه کردن همه ی آن شعارها، خون “میثم عبادی” را نیزانکاروتباه کردند تا ارادت خود را به اصول تباهی چفت زنند.
ازآنجا آمدم به محدوده ی نظام آباد. وداخل آپارتمانی زیرزمینی شدم دروسعت پنجاه متر. دراین خانه مادری ودختری زندگی می کنند. تنها. پسربیست وشش ساله ی این خانه را درهمان روزهای حادثه، به تیرمستقیم بسیجیان شکارکرده اند. چشمان اشکبارمادر، داستان شقاوت بنیان های اسلامی ما را بازمی گوید. این که: مادرباشی وبچشمانت زل بزنند وخون فرزندت را انکارکنند وهرروزه برایت خط ونشان نیزبکشند. “مصطفی کریم بیگی” بخاک غلتید تا مبادا چهارستون حاکمیت آقایان ترک بردارد. وبخاک غلتید تا به همه ی اداها و ادعاهای اسلامی ما بگوید: ملایان تاریخی، که سالیان درازدلبستگی به مال ومنال وقدرت را برنمی تافتند، اکنون که به حکومت رسیده اند، براحتی خون می ریزند و آدم می کشند. حالا دروغ وفریب وغارت شان بکنار.
مصطفی را می کشند وچهارده روز بعد شبانه – بی حضورمردم – خاکش می کنند. تا مبادا چیزکی به اسم ادب درمیان آسمانی ازشعارهای توفانی واسلامی ما نمایان شود. مادرشهید مصطفی کریم بیگی را شیرزنی یافتم که مگرعصاره ی آسیب ها وفشارهای توفنده ی اسلامیِ این روزهای ما بتواند به بارآوریِ همچو اویی توفیق یابد. درمقابلش می ایستم ودربرابراو ودخترجوانش – که اونیزهمچو مادرخستگی ناپذیراست – خم می شوم وتعظیم می کنم. دربرابرپایداری وایستادگی شان. که هرروزه برطبل مطالبات بحق خود پتک می زنند. طبلی که سرانجام پرده ی گوش وریسمان برقراریِ بانیان جور را پاره خواهد کرد.
اشاره: این نوشته را به نیتِ مادران پارک لاله نوشتم. مادرانی که حکومتیان فرزندانشان را کشته وربوده اند وهمزمان به شأن مادری شان پوزخند می زنند.
محمد نوری زاد
بیستم شهریورسال نود ودو – تهران