فراز و فرود یک فرار؛ گوشه‌هایی از زندگی یک مهاجر

ارسال کننده : manijeh a r
0,,15785222_303,00
داستان خروج هزاران ایرانی از کشور در دهه شصت، آیینه‌ای تمام‌نما از روزگار جنگ، پیگردهای خیابانی و خانه به خانه، سرکوب و زندان است. انقلاب سرگرم خوردن فرزندان خود بود و مرزها، گریزگاه پرخطر کسانی که نمی‌خواستند طعمه شوند.
ناهید نصرت یکی از هزاران نفری است که در دهه اول انقلاب، از تحصیل محروم شد و تحت پیگرد قرار گرفت. او سرانجام پس از مدتی زندگی مخفی، ایران را به همراه کودک بیمارش ترک کرد.


روایت مفصل ناهید نصرت ازفعالیت‌ سیاسی و زندگی مخفی و خروج از کشور، پیش از این در کتاب “گریز ناگزیر” (به کوشش میهن روستا، مهناز متین، سیروس جاویدی و ناصر مهاجر، نشر نقطه، ۱۳۸۷) درج شده است. او در گفتگو با دویچه‌وله به دوران پس از این فرار و شروع زندگی در آلمان پرداخته است.
متن پیش‌رو بر اساس خاطرات گریز ناهید نصرت و مصاحبه تلفنی با او تنظیم شده است. او هم اینک در شهر کلن در زمینه کارشناسی اینفورماتیک مشغول به کار است.
***
من دانشجوی رشته الکترونیک دانشکده پلی‌تکنیک تهران بودم و پس از انقلاب به خاطر فعالیت‌های سیاسی، از دانشگاه اخراج شدم. بسیاری از دوستانم را در دستگیری‌ها و اعدام‌های سال ۶۰ یا حمله به خانه‌های تیمی از دست داده بودم. خودم تا سال ۶۱ زندگی علنی اما توام با دلهره ‌از بازداشت داشتم.
در بهار سال ۶۲ و پس از تشدید فضای سرکوب، به دلیل عضویت در یک تشکیلات سیاسی، که به تدریج غیرقانونی شده بود، یا باید خودم را معرفی می‌کردم یا به زندگی مخفی روی می‌آوردم. مدتی در اصفهان و مشهد و رشت زندگی کردم اما ادامه این وضع با داشتن یک فرزند بیمار بسیار مشکل بود.
پس از مدتی زندگی نیمه مخفی در این شهرها و نیاز مبرم پسرم به درمان، تصمیم گرفتم که ایران را ترک کنم. کودکم از بدو تولد به یک بیماری نادر خونی مبتلا بود. همسرم چند ماه قبل از این، به تنهایی از کشور خارج شده بود. با او تا مرز رفته بودم ولی برای خروج از کشور نمی‌توانستم تصمیم بگیرم و بازگشته بودم.
در زمان زندگی مخفی، من و همسرم هر یک به جایی می‌رفتیم. او به خانه‌هایی پناه می‌برد که می‌‌گفت کودک را نمی‌پذیرند و من در ابتدا به خانه آلونک‌نشین‌هایی می‌رفتم که در جریان انقلاب، به آنها برای اسکان در خانه‌های مصادره‌ای کمک کرده بودم.
خواهرم و شوهر خواهرم پیش از من گریخته بودند اما پسر دو ساله‌شان را از بیم خطرات احتمالی با خود نبرده بودند تا در زمان مناسب‌تری به آنها بپیوندد. خواهرزاده‌ام تا مدت‌ها به هر خانه‌‌ای میرفت، اشکاف‌های لباس را در جستجوی پدر و مادرش می‌گشت.
در زمستان سال ۶۲ در ادامه سرکوب‌ها و وضعیت جسمانی فرزندم به این نتیجه رسیدم که دیگر از کشور خارج شوم. شوهر خواهرم نامه‌ای نوشته و پرسیده بود چرا معطلی؟ تصمیم گرفتم با یکی دو همراه و بدون کمک قاچاقچی از ایران بروم. وقتی این تصمیم را گرفتم، کوچک‌ترین توجهی به سرمای هوا و گردنه کوهستانی مسیر فرار نداشتم.
یخبندان، گرسنگی و پرتگاه
مسعود، یکی از بستگانم نیز که سربازی فراری بود، با نامزدش ما را همراهی می‌کرد. خواهر و برادر او جزو دستگیری‌های سیاسی بودند و دستور جلب خودش هم به جبهه ‌رسیده بود. ما در اسفند سال ۶۲ با ماشین رهسپار مرز شدیم.
ما می‌خواستیم در گرگ و میش هوا به مرز برسیم تا دیده نشویم اما به دلیل سرعت ناچیز ماشین در جاده برفی، وقتی به آنجا رسیدیم، هوا کاملا روشن شده بود و دیده‌بانی بر جاده تسلط داشت. برگشتیم و قبل از غروب دوباره آنجا بودیم.
تپه‌ها پوشیده از برف بودند. باید از یک دیواره پایین کشیده و از دیواره‌ای دیگر بالا می‌رفتیم. تدارکات من برای طی مسیر، تنها شامل پوشاندن لباس‌های سرهمی گرم به بچه‌ها و همراه آوردن مقداری نان و عسل و حلواارده بود. فکر می‌کردم چند ساعته از مرز عبور می‌کنیم.
من مواد غذایی را در کوله‌ای به دوش داشتم و دست پسرم را گرفته بودم. پسر خواهرم هم به صورت ایستاده در کوله مسعود قرار گرفته بود.راه پر از گل و لای و پوشیده از مه بود و ما به کندی حرکت می‌کردیم.
شیب دره ابتدا کم بود اما کم کم زیاد شد. هوا به تدریج تاریک می‌شد. یک‌جا من کنترلم را از دست دادم و با پسرم به سمت دره غلطیدم. کوله پشتی پرت شد و به اعماق دره افتاد، اما من به ریشه یک درخت که تا نیمه از خاک بیرون آمده بود چنگ زدم. پسرم که سنگینی من هم رویش افتاده بود از ترس ساکت مانده بود. ما توانستیم خودمان را با کمک مسعود به بالا بکشیم و از افتادن به دره نجات پیدا کنیم.
با از دست رفتن کوله، دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم. شب شده بود و جایی را نمی‌دیدیم. چراغ قوه‌مان هم با کوله به اعماق دره رفته بود. پسرم از ترس تب کرده بود و خواهرزاده‌ام هم که قبل از آن به شدت گریه می‌کرد، ساکت شده بود. یک بسته پنجاه گرمی حلوا ته جیبم پیدا کردم که به بچه‌ها دادیم و آنها را خواباندیم.
ما سه نفر گرسنه و خسته و سرمازده بودیم، اما برای این‌که از سرما یخ نزنیم، می‌پریدیم و یکدیگر را مشت و مال می‌دادیم. شب آن قدر سیاه بود که یکدیگر را به سختی می‌دیدیم. پس از ساعتی گشت شبانه سپاه به راه افتاد. چراغ قوه‌های آنها را می‌دیدیم اما در عمقی بودیم که در دیدرس آنها نبود.
بچه‌ها در خواب هذیان می‌گفتند یا ناله می‌کردند. ما تا صبح بدون چشم به هم زدن بالا پایین پریدیم تا یخ نزنیم. وقتی که صبح شد تازه فهمیدیم در تاریکی، موازی مرز حرکت کرده‌ایم و عملا از آن دور نشده‌ایم.
گذر از مرز
در ادامه مسیر، از رودخانه‌ای عبور کردیم که آب گل‌آلود آن تا کمر می‌رسید و تکه‌های بزرگ یخ و برف در آن شناور بود. سرمای این آب را در التهاب روانی فرار احساس نکردیم. پس از آن راهی سنگلاخی را با ته مانده توان‌مان در سرازیری پیمودیم.
بعد به دشتی با شیب ملایم‌تر رسیدیم و از منطقه‌ای عبور کردیم که سیم‌های خاردار پاره شده داشت. فراریان پیش از ما، سیم‌های خاردار را پاره ‌کرده بودند. گازانبری را که برای پاره‌کردن سیم‌ها با خود آورده بودم به سویی پرت کردم.
با گذشتن از سیم‌های خاردار، از فرط خستگی و خوشحالی با لباس‌های گلی و خیس روی زمین پهن شدیم. اما بچه‌ها انگار تازه جان گرفته بودند و دست در دست هم قدم رو می‌رفتند. تازه دیدم که پسر خواهرم یک لنگه چکمه بیشتر به پا ندارد.
کمی بعد یک ماشین ارتشی در جاده پیدا شد که ما را سوار کرد و به یک پاسگاه برد. اولین چیزی که از آنها خواستیم نان بود. ترکی نمی‌دانستیم. تنها توانستیم بگوییم چورک! اما آنها برایمان شیرداغ، یک کتری بزرگ چای و مقداری بیسکوییت آوردند و گفتند الان لازم است شیر داغ بخورید.
بعد از ما بازجویی کردند که بدانند از کدام مسیر آمده‌ایم که در دیدرس آنها نبوده است. در پایان بازجویی، ما را به بازداشتگاهی فرستادند که حمام داشت تا خودمان را بشوییم.
بعدها شنیدیم که دو زن و یک کودک که کمی قبل از ما خواسته بودند از مرز بگذرند، در رودخانه غرق شده‌اند و جسدشان را آب به این سو آورده است. مردی که پدر کودک، همسر یکی از زن‌ها و برادر دیگری بود و پیش‌تر از مرز عبور کرده بود، پس از این واقعه سال‌ها در برزخ اختلالات روانی دست و پا می‌زد.
***
مدتی را در هایم‌های مختلف گذراندیم. زمانی که با همسرم ازدواج کردم هر دو بیست ساله بودیم. در بیست و هشت سالگی انسان‌های مختلفی از ما ساخته شده بود، که دیگر همراهی ممکن نبود. اختلافات ما که قدیمی بود، در این دوران به اوج خود رسید. در سرزمین همسایه از همسرم جدا شدم.
ناهید نصرت و همراهان کوچکش، یک سال پس از فرار
بیماری خونی فرزندم تشدید شده بود. امکانات پزشکی آنجا برای درمان او کفاف نمی‌داد. چند ماه بعد از مسیر آلمان شرقی با پسرم به آلمان غربی آمدم. زمانی که وارد برلین شدم، هیچ تصوری از پناهندگی در ذهن خود نداشتم. آن دوره مثل امروز نبود، نه اینترنتی بود که اطلاعات از کشورهای مختلف را در اختیار فرد قرار دهد و نه افراد به وسعت امروز به خارج از ایران رفته و اطلاعاتی را به داخل منتقل می‌کردند.
برداشت مثبتی از کشورهای غربی نداشتم و در واقع از آنها همیشه می‌ترسیدم. حتی خبر نداشتم که این کشورها به افرادی که به دلایل سیاسی به آنجا می‌روند، کمک می‌کنند.
فکر می‌کردم خانواده‌ام باید برای ادامه زندگی به من کمک کنند و مخارجم را بپردازند. توقعی از جامعه میزبان نداشتم و خیال می‌کردم به جایی تاریک با آینده‌‌ای نامعلوم آمده‌ام. حتی فکر می‌کردم شاید مجبور شوم شبی در راهروهای مترو بخوابم. مقداری وسایل ضروری برای پسرم ذخیره کرده و همراه خودم آورده بودم.
حمایت از مادر و فرزند
پس از ورود به آلمان، متوجه شدم که اوضاع عکس تصور من است. از من به عنوان یک زن و مادر با یک بچه کوچک و بیمار خیلی پشتیبانی کردند.
این حمایتی بود که من ابدا در دوران مخفی بودن در ایران و فرارم با آن روبرو نبودم. به خاطر وضعیت ویژه کودکم، ما را به سرعت به بیمارستان منتقل کردند و به پسرم خون رساندند. فکر می‌کردم برای درمان او باید پول بپردازم و نگران بودم که آیا به اندازه کافی بودجه دارم یا نه. اما اینطور نبود.
تقاضای پناهندگی دادم. البته دو سال برای تشکیل دادگاهم منتظر ماندم. در این مدت هم من و پسرم بیشترین کمک ممکن را دریافت کردیم. ما تنها دو ماه در “هایم” بودیم و پس از آن به ما آپارتمانی جداگانه دادند. خانمی از جانب اداره پناهندگان به ما سر می‌زد و به من در تهیه وسیله یا خوراک یا برای آشنا شدن با محیط کمک می‌کرد.
پس از مدتها دربه‌دری و فشار و سختی، مورد محبت و توجهی قرار داشتم که هر روز بی‌اختیار منتظر بودم که زنگ ما را بزنند و بگویند اشتباه شده ‌و باید اینجا را پس بدهید.
پس از دو سال، در اولین دادگاه به عنوان پناهنده قبول شدم. البته در این دو سال مثل این بود که دنیا در بی‌خبری ایستاده است. خبرها را نمی‌گرفتم. هنوز زبان آلمانی نمی‌فهمیدم. چون اساسا آدمی نبودم که با دیگران زود سر صحبت را باز کند. خیلی به کندی پیش می‌رفتم. معمولا بیشتر می‌خواندم تا گوش کنم. در حالی‌که زبان بیشتر از راه گوش فراگرفته می‌شود.
خیلی از ایرانی‌ها را می‌شناختم که می‌گفتند حتی در اتوبوس زبان یاد می‌گیرند. من همیشه اهل مطالعه بودن خودم را مثبت می‌دانستم اما متوجه شدم که این عادت موجب شد که دیرتر از دیگران وارد جامعه شوم.
امکانات پزشکی به پسرم و امنیتی که به من دادند، پس از سه سال زندگی سخت و مخفی، باورکردنی نبود. به جرات می‌توانم بگویم که اگر دست خودم بود، هیچوقت حاضر نبودم وارد آلمان شوم اما الان با گذشت حدود سی سال خوشحالم که به طور اتفاقی به اینجا آمدم.
تجربه‌ای گران و ارزشمند
در قوانین آلمان از من به عنوان یک زن، حمایت می شد. مادری جدا شده بودم که با فرزندی بیمار به این کشور آمده بود. مدارکی برای اثبات این موضوع و حق سرپرستی فرزندم نداشتم، با این همه مرا باور کردند. من این حمایت‌های قانونی و انسانی را به هیچ‌وجه در زیر قوانین ایران نداشتم.

ناهید نصرت و همکار اداره جوانان شهر مونستر که برای کمک و مشاوره به خانه می‌آمد
طبق قانون حمایت از کودکان از “اداره جوانان” به خانه ما می‌آمدند تا از نزدیک ببینند فرزند من در چه وضعیتی است و من چه می‌کنم. پس از مدتی رفت و آمد، به خاطر شناختی که از قوانین ایران داشتند و با وجود آن که هیچ مدرکی همراهم نبود که ثابت کنم سرپرست قانونی او هستم، به من حق سرپرستی دادند.
در آلمان مجددا ادامه به تحصیل دادم و رشته‌ای را که به خاطر “انقلاب فرهنگی” در جمهوری اسلامی از تحصیل آن محروم شده بودم، به پایان رساندم. وقتی برای کار اقدام کردم، سنم بیشتر از چهل سال بود و تجربه کاری نداشتم .
در رشته تحصیلی من، جوان‌های ۲۵ ساله زیادی منتظر استخدام بودند، ولی مطابق قوانین حمایت از زنان مرا پذیرفتند. در قانون استخدامی ادارات دولتی در آلمان، بین متقاضیانی که در شرایط برابر قرار دارند، اولویت را به زن می‌دهند. من برای این حمایت قانونی از زن در جامعه آلمان ارزش زیادی قائل هستم.
پناهندگی و جهان درونی پناهجو
وقتی آدم حق ندارد به کشوری برگردد که در آن به دنیا آمده، حتی اگر در بهشت هم باشد، برایش ناراحت کننده است. این دردی است که انسان به تدریج با آن کنار می‌آید اما حضور در یک جامعه جدید، جهان درونی فرد را هم وسیع‌تر می‌کند.
من از نوجوانی اهل مطالعه بودم و پیش از خروج از کشورهم فعالیت‌های اجتماعی و سیاسی داشتم. فکر می‌کردم دنیا را می‌شناسم، در حالی‌که این چنین نبود.

مبارزات را تنها از آن مردم خودمان یا کشورهای سوسیالیستی می‌دانستم. به ویژه از مبارزات انسان‌ها در کشورهای
سرمایه‌داری و دستاوردهای آنان بی خبر بودم. فراز و فرود مبارزات انسان‌ها در دوران‌ها و جوامع مختلف که مرزی نمی‌شناسد، برایم ناشناخته بود.
آن زمان تصوری از نهادها و تشکل‌های انساندوستانه در سراسر جهان به ویژه در کشورهای غربی نداشتم. دریافت دیگری از این کشورها داشتم زیرا روی سیاست دولت‌ها قضاوت می‌کردم و در چارچوب بسته‌ای بودم. وجود تشکل‌های حمایت از پناهنده‌ها در آلمان، دستاوردهای انسانی و ارگان‌های حمایت‌گر موجود در آن محصول تلاشی جمعی است.
هم‌پیوندی با جامعه میزبان
من تا دو سال اول که زبان یاد نگرفته بودم، احساس می‌کردم یک جا ایستاده‌ام و دور و بر من چیزی تکان نمی‌خورد. عملا بعد از فراگیری زبان به حضور واقعی در اجتماع تازه رسیدم.
افرادی را می‌شناسم که فکر می‌کردند به زودی باز می‌گردند. ولی من زمانی تصمیم به خروج گرفتم که بازگشتی به زودی را ممکن نمی‌دیدم.
به نظر من کسی که راهی برای ماندن ندارد و خارج می شود، راحت‌تر با وضعیت سخت کنار می‌آید. کسی که می‌توانست جور دیگری زندگی کند، اما تصمیم می‌گیرد که خارج شود، در شرایط سخت دودل می‌ماند و خود را در جامعه جدید موقتی احساس می‌کند.
در طول زندگی در آلمان تجربه‌هایی هم مثبت و هم منفی داشته‌ام اما در مجموع انسان‌های شریف بسیاری را شناختم و جامعه چیزهایی حتی از نظر تحصیلی به من داد که اصلا انتظار نداشتم.
تناقض‌های قانونی
آدم‌های زیادی را دیده‌ام که پناهندگی حق‌شان بود اما رد شده‌اند. علتش شاید اینست که قوانین پناهندگی اینجا گاهی متناقض است. مثلا قانون می‌گوید باید ثابت کنید که در کشور خودتان تحت تعقیب بوده‌اید تا پناهندگی بگیرید. اما اوضاع در ایران طوری است که دستگیری و پیگرد افراد قابل پیش‌بینی نیست.
خیلی از هم‌دوره‌ای‌های دانشگاهی من که زندان رفته ‌و بعد مشغول زندگی عادی شده‌اند، هنوز وحشت دارند که دوباره شرایط سخت سراغشان بیاید اما قانون اینجا به آنها پناهندگی نمی‌دهد در حالی‌که باید از این افراد که هر لحظه خطر تهدیدشان می‌کند، حمایت شود.
ما کسانی را هم می‌بینیم که بدون علت سیاسی، پناهنده شده‌اند چون توانسته‌اند خود را به خوبی در قالب قوانین آلمان بگنجانند. به نظرم می‌رسد که باید بررسی بیشتری در مورد اوضاع هر کشور بشود تا پناهجوی واقعی، شناسایی و حمایت شود.
http://www.dw.de/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B2-%D9%88-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%AF-%DB%8C%DA%A9-%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%DA%AF%D9%88%D8%B4%D9%87%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%AC%D8%B1/a-16998472