گزارشی از مهدکودک ندامتگاه زنان در کرج؛ بچه‌های زندان

فرستنده خبر خانم زرین تاج الیاسی ۱۳۹۵/۰۶/۲۰

mahdekodak zendan zanan

خبرگزاری هرانا ـ هلیا دو ساله است و از ١٠ روزگی به بند زنان آمده. دستی به موهای کم‌پشتش می‌کشد که صبح مادرش با کِش سر آنها را بسته و بعد هم روی اسب پلاستیکی‌اش می‌نشیند و بی‌توجه به اطراف تکان می‌خورد.  او و دو کودک دیگر که هر سه بلوز و شلوارهای صورتی به تن دارند، پشت کرده‌اند به آدم‌های تازه‌وارد.  نگاهشان را می‌دزدند و خودشان را با عروسک‌هایشان سرگرم می‌کنند.

به گزارش خبرگزاری هرانا به نقل از شهروند، تازه‌واردها کت و شلوار پوشانی هستند که برای بازدید از بند زنان ندامتگاه فردیس و مهدکودک تازه تأسیس‌اش آمده‌اند. هلیا فقط چند بار کت و شلوار پوش دیده. مردها برایش غریبه‌اند. دستانش را به دسته اسب پلاستیکی سفت فشار می‌دهد و سرش را از نوازش می‌دزد.

تا حالا که دو ساله است فقط زن دیده و چهاردیواری؛ دیوارهایی با پنجره‌هایی نزدیک به سقف.  دیوارهایی با پنجره‌های میله‌دار که نور را می‌شکافند و تکه تکه به اتاق می‌ریزند. دو دختر دیگر کنار اسب پلاستیکی هلیا منتظرند تا اتاق بازی‌شان خلوت شود؛  موهای لخت مشکی، چشمانی فراخ و صورت گرد در چهره هر دو مشترک است.  همین کافی است تا روژان بگوید «آجی بده مشمای عروسکتو باز کنم» روژان بزرگترین دختر مهدکودک است.

سه ‌سال و نیمه و رکسانا خواهرش تازه به دو ‌سال رسیده. روژان از دو سالگی و رکسانا از نه ماهگی به بند آمده‌اند. به جز این سه که میهمان ناخواسته این دیوارهای بلند و بی‌پنجره‌اند، مهدکودک دو پسر هم دارد؛ سپهر که در آغوش انتظامات زندان بی‌صداست،  ٩ ماهه است؛ متولد بند زنان ندامتگاه فردیس.  امیرعباس چهار ساله است و حالا با مادرش به مرخصی رفته و دیگر به اینجا برنمی‌گردد. پسر است و بند زنان برای پسر چهار ساله نامناسب و برای همین هم بعد از مرخصی مادرش به بند برمی‌گردد و او هم چون کسی را ندارد، راهی بهزیستی می‌شود. حالا هر وقت اسمی از امیر می‌برند، چشمان روژان برق می‌زند «دوست دارم داداشی برگرده» دوست دارد امیر برگردد تا با هم خاله‌بازی کنند و بخوانند «کلاغه میگه قار قار چادر سیا سرش کن/ از خونه بیرونش کن» مصرع آخر شعر را قورت می‌دهد.

روژان دلش برای «خانه» و «بیرون» تنگ است. بیرون، همانجا که یک‌سال و چند ماه است آن را ندیده. همان که با یک در آهنی سفید از چهاردیواری داخل جدا شده.  در آهنی که هم از بیرون قفل دارد و هم از داخل. کوچک است برخلاف دیگر درهای ورودی زندان که هم قدِ دیوارها شده‌اند. در که باز می‌شود، آفتاب پایش را جمع می‌کند. ساختمان اسیر سایه است با آن پنجره‌های کوچک سقفی.

بچه‌ها تصوری از خانه و آشپزخانه ندارند

بعد از در ورودی زندان سه‌راهی است. روبه‌رو زنانی با چادرهای رنگی پشت پرده پچ‌پچ می‌کنند؛ آنجا بند است محل زندگیشان تا پایان دوره محکومیت. سمت چپ راهرویی که به حسینیه می‌رسد با دیوارهایی که دو طرفش را عکس پوشانده با عکس دست‌هایی که رو به آسمان است و سمت راست راهروی امید.  همانجا که چند ماه است روژان، رکسانا و هلیا در آن می‌دوند، اما هنوز دیوارهایش خالی است. سفید است و قرار است حال و هوای بچه‌گانه بگیرد. اتاق‌ها اما حالشان بهتر از راهرو است. پنج اتاق که از هشت صبح تا چهار بعدازظهر صدای روژان، رکسانا و هلیا در آنها می‌پیچد.  صدایی که تا همین چند ماه قبل قاطی صدای اهالی بند بود.  وقتی بچه‌ها تمام روز، کنار صد و هفتاد، هشتاد زن در بند بودند.  با آنها می‌خوابیدند، بلند می‌شدند.  کنارشان بازی می‌کردند.  همیشه هم همین تعداد نبودند.  وقت‌هایی بوده که بند زنان ١٢ بچه به خود دیده و حالا خانم بابایی، رئیس اندرزگاه نسوان کرج می‌گوید که فقط یک زن باردار در بند وجود دارد و قبل از آن هم مادر سپهر بوده. سپهر که از این بغل به آن بغل می‌رود. ساکت است و غریبی نمی‌کند و هنوز تمام روز در بند است و پیش مادرش. بابایی می‌گوید: عمر زندگی بچه‌های زیر پنج‌سال، هم اندازه عمر محکومیت مادرشان است. بچه‌هایی که بیرون از زندان کسی را ندارند و اگر هم دارند، صلاحیت نگهداری از آنها را ندارد.  مثل روژان، رکسانا و هلیا که پدر دارند. پدرانی معتاد که اگر رمقی داشته باشند، سه‌شنبه‌ها خودشان را به سالن ملاقات می‌رسانند و  مادرانی که سعی می‌شود در صحبت با قضات کمی از مدت جرمشان کم شود. مادرانی که آنها هم اتاق‌های راهروی کنار بند را دوست دارند. اتاق اول را که مثل خانه است. تلویزیون دارد. میز ناهارخوری و صندلی و آشپزخانه‌ای با وسایل آشپزی. می‌خواهند بچه‌ها شکل خانه را یاد بگیرند. بچه‌هایی که تصوری از خانه و آشپزخانه ندارند. روژان اما خانه را می‌شناسد.  برای همین هم دلش برای خانه‌شان در کرمانشاه تنگ است و آن پارک نزدیک خانه که می‌رفته آن‌جا تاب‌بازی.

رکسانا و هلیا نه خانه دیده‌اند، نه پارک و نه تاب.  هلیا از ماشین می‌ترسد و یکی، دوباری که خواستند با ماشین بیرون ببرندش سوار نشده. آن‌قدر گریه کرده و جیغ زده که پشیمان شدند و حالا هم با ماشین‌بازی نمی‌کند.  ماشین‌ها وسیله بازی رکسانا و روژان‌اند. زهرا خانی می‌گوید. مربی جوان و خوش خلق مهد. خنده از صورتش نمی‌افتد وقت‌هایی هم هست که جدی است. آنوقت‌ها روژان «خانم خانی» صدایش می‌کند و به وقت خوش‌خلقی «خاله». او تنها مربی مهد است.  مددکاری کودک خوانده. چند وقتی را بیرون و در مهدکودک کار کرده و از سه‌سال قبل که راهش به زندان و آموزش بچه‌های این‌جا کشیده، دیگر نمی‌تواند از این‌جا دل بکَند.  مانتوی سورمه ای و مقنعه مشکی پوشیده . چادرش هم همیشه دمِ دستش است. می گوید: « بچه ها باید این فرم لباس مرا ببینند، هر چه باشد اینجا زندان است» هفت روز هفته از صبح تا ۵ عصر اینجاست. حتی روزهای تعطیل رسمی. روزهای عید، روزهایی بچه‌ها باید حال و هوایش را احساس کنند حتی اگر شلوغی خیابان را به چشم نبینند. باید ماهی قرمز داشته باشند و سفره هفت‌سین و لباس‌های نو.  لباس‌هایی که خانی آنها را می‌خرد اما به سختی «ورود و خروج وسیله به زندان سخته و قوانین مخصوص به خودشون را داره. برای خرید لباس یا عروسک باید نامه‌نگاری کرد، هزینه گرفت و بعد هم همه چیز بازرسی میشه».

حتی کتاب‌هایی که در اتاق دوم در کتابخانه چیده شده‌اند، همه باید بازرسی شوند. اتاق دوم، اتاق آموزش است. تکیه داده به آشپزخانه.  با کتابخانه‌ای کوچک که هرچهار طبقه‌اش کتاب داستان است. یک تخته وایت برد، یک میز و چهار صندلی کوچک و یک کمد که رویش بازی‌های فکری گذاشته‌اند و کره‌زمین، متعلقات اتاق است و بچه‌ها عاشق این اتاق. روژان «سفیدبرفی و هفت کوله» را آورده و فقط یک جمله را تکرار می‌کند «بخونش بخونش برام». رکسانا تخته وایت‌برد را دوست دارد تا با ماژیک روی آن خط خطی کند.  روژان اما دفتر نقاشی دارد. دفتری که در یک‌سال گذشته خیلی عوض شده. روزهای اول آمدنش به بند فقط خط‌های پررنگ داشت.  قسمتی از تصویر را آن‌قدر رنگ کرده که ورق پاره شده، روانشناس بند زیرش نوشته «عدم تمرکز.  توجه بیش از حد به یک نقطه» روزهای بعدی حالش بهتر است.  رنگ‌ها درصفحه پخش شده‌اند و تمام عکس رنگ شده. قرمز و زرد رنگ غالبند. مربی مهد کودک می‌گوید: «رنگ‌ها را ببین. چقدر تنده» هرچند که نقاشی‌ها زرد و قرمزند، اما رنگ مورد علاقه روژان نارنجی است. حتی روی کره‌زمین هم فقط دوست دارد کشورهایی را از نزدیک ببیند که رنگ نارنجی دارند. کره‌زمین را می‌چرخاند.

میدونی کجای کره‌زمین زندگی می‌کنی؟

– نه.

اینجا. ایران

موقع رفتن از اتاق آموزش کره را می‌آورد. ایران را نشان می‌دهد. «ما اینجاییم خاله».  می‌گوید و می‌دود به سمت بند. صدایی شنیده و باید ببیند آنطرف چه خبر است. «همه اتفاقات رو می‌فهمن.  خصوصا روژان که بزرگتره. الان هم که رفت صدایی از بند شنیده. رفته ببینه چه‌خبره. این بچه‌ها همه چیزو میدونن.  مفهوم آزادی، زمان تلفن، مرخصی.»

هفته‌ای یک‌بار ملاقات با آفتاب

برای خانی هم این راهرو، راهروی امید است و حالا انگار ثمره سه‌سال تلاش و کار در بند و کنار مادران.  «روزهای اول که آمدم این‌جا دو بچه داشتیم. رز و دانیال.  مهدکودکی نبود. اتاق جداگانه‌ای نبود. همه در بند بودن. هفته اول سخت‌ترین روزهای کارم بود.  مادرها و بچه‌ها افسرده بودند. اول راهروی مادران را جدا کردیم و بعد هم دو متر جا رو پارتیشن کشیدیم برای بچه‌ها. بی‌نور، بی‌فضا» رز از آن بچه‌های خوشگل و لوس بود. از آنها که همه حرف‌ها را به مادرش خبر می‌برد. حالا دیگر از بند رفته‌اند.  مادرش آزاد شده. «کار این‌جا عجیب و غریب اما دوست‌داشتنیه.  باورت میشه بارها تهدید شدم؟ فقط به‌خاطر این‌که بچه رنگ لباسی که تنش بوده رو دوست نداشته؟ مادرش اومده و تهدیدم کرده. این جا هر اتفاقی ممکنه بیفته.  خب به هرحال زندانه.» مربی مهد کودک پرانرژی است و زن‌های بند برای برگزاری جشن‌ها رویش حساب می‌کنند. مثل همین جشنی که قرار است برای اعیاد قربان و غدیر داشته باشند. بتول هی می‌آید و می‌رود و لیست نشان او می‌دهد. بتول بچه ندارد اما غذای بچه‌های مهد را او درست می‌کند. غذایی که با غذای اهالی بند فرق دارد. جیره غذایی را از زندان می‌گیرند. صبحانه، میان‌وعده و ناهار را خودشان درست می‌کنند. شب‌ها غذای‌شان مثل باقی اهالی است. دیگر نه بتول غذا درست می‌کند و نه مربی در بند است. صبحانه، نان و پنیر چایی، یک روز در هفته تخم‌مرغ، دو روز در هفته کره و مربا، یک روز عدسی و یک روز حلوا شکری است. میان‌وعده ساعت ١٠ داده می‌شود.  سه روز در هفته شیر دارند و سه روز دیگر میوه فصل.  بیسکوییت و ساقه طلایی و کیک هم جزو میان‌وعده‌هاست هرچند روژان مداد دوست دارد. بیسکوییت‌های چوب شوری که شبیه مدادند و کباب. کباب غذای مورد علاقه روژان در لیست غذای هفتگی نیست اما روژان می‌گوید یک روز در هفته کباب می‌خورد و باقی روزها آش‌ رشته، میرزا قاسمی، عدس‌پلو، زرشک‌پلو، کوکو سیب‌زمینی، کشک بادمجان، قیمه و قورمه و ماکارونی. خانی اما می‌خواهد لیست غذایی را عوض کند «اینو ببینید اما قراره عوض شه. خیلی وقت‌ها هم براساس این لیست عمل نمی‌کنیم. مثل خونه. وقتایی کباب می‌خورن بچه‌ها یا غذایی رو درست می‌کنیم که جیره غذایی‌شو داشته باشیم. اما این لیست با نظر دکتر اطفال و مشاور تهیه میشه. این‌که در این سن باید چه چیزهایی بخورند و بدنشون به چه چیزهایی نیاز داره.» لیست را دکتر اطفال می‌بیند. دکتری که ماهی یک‌بار گذرش به این سر شهر می‌افتد و برای معاینه بچه‌ها می‌آید.  حالا همه بچه‌ها پرونده پزشکی دارند و اگر هم مشکلی داشته باشند دکترهای دایمی زندان و درمانگاهش برای معالجه هست.  واکسن‌هایشان هم به‌موقع است و برای ایدز و هپاتیت هم چکاپ می‌شوند. مربی هم چکاپ می‌شود. همان‌طور که درِ اتاق آموزش را که می‌بندد می‌گوید «تلویزیون این‌جا از تلویزیون خونمون هم بزرگتره. بچه‌ها کارتون‌های جدیدم می‌بینن. روژان باب اسفنجی رو دوست داره.» هفته‌ای چند ساعت برای تلویزیون دیدن است، باقی‌اش آموزش و بازی.  آموزشی که برای رکسانا و هلیا یادگیری مهارت است و برای روژان آموزش‌های جدی‌تری که برای سنش مناسب است. برای همین هم اتاق آموزش هواخواه بیشتری دارد.  درش باز است، برخلاف دو اتاق انتهای راهرو. اتاق خواب و انباری.  اتاق خوابی که یک تخت دارد و کمدی که پر شده از پوشک بچه.  اتاقی که خانی امیدوار است سریع‌تر روبه‌راه شود. نیرو اضافه شود و بند مادران را در آن به پا کنند «از ایده‌آل‌هام اینه که بند مادران داشته باشیم. این‌که مادرا به صورت دایمی کنار بچه‌ها باشن و نیاز نباشه بچه‌ها به بند برن اما نیرو و بودجه کافی نیست.» بودجه تأسیس همین اتاق‌ها و وسایلش را هم خیرین جور کرده‌اند. مجید جلالی‌مهر، هزینه ساخت این چند اتاق و وسایلش را داده تا کرج هم در کنار شهرهایی چون ارومیه، تهران، کرمان، بیرجند، مشهد و اراک قرار گیرد که بند زنان ندامتگاهشان مهد کودک دارد.  جبار باقری، مدیرکل زندان‌های استان البرز می‌گوید این مهد سرآمد باقی استان‌هاست. «من از ارومیه به این‌جا آمدم. جایی که مهدکودکی هم برای بچه‌ها در آن‌جا تأسیس شد. آن‌جا هم با کمک «ان‌جی‌او»ها این اتفاق افتاد و چون اولویت سازمان زندان‌ها این امر بود، تلاش شد تا هرچه زودتر محقق شود. اما اعتبار تعریف‌شده دولتی نداشتیم و برای همین با کمک‌های مردمی کار را جلو بردیم اما این مهد کودک، خیلی خوب و کامل است و البته باید بهتر از الان شود.» عروسک‌ها و وسایل را هم خیرین آورده‌اند. اتاق چهارم انباری است. همیشه درش قفل است مگر وقت‌هایی که بخواهند وسیله‌ای به وسایل مهد اضافه کنند.  «همه می‌خندن می‌گن خانی داره برای بچه‌هاش جهاز جمع می‌کنه.  از بس که دوست دارم وسایل و لباساشون نو باشه. تا قبل از این برای بچه‌ها لباسی خریداری نمی‌شد.» کمد پر است از لباس‌های تازه. چند دست لباس هم‌شکل هم گوشه‌ای چیده شده «تو جشن‌ها و اعیاد بچه‌ها لباس یک‌شکل می‌پوشن. هم قشنگه و هم خودشون دوست دارن.» کنار کمد هم پتو چیده و یک چمدان کوچک کنار کمد است. همان‌که سیسمونی مادر بند را در آن گذاشته‌اند و باقی وسایل نوزاد در راه هم در کمد است. «تمام بچه‌هایی که این‌جا به دنیا میان سیسمونی دارن.» مادررا مامای زندان معاینه می‌کند و همینجا هم بچه به دنیا خواهد آمد.

اتاق پنجم، اتاق آخر است. همان‌که با کفپوش‌های صورتی- آبی تاتامی پوشیده شد. از سقفش عروسک آویزان است و کمد بزرگ کنار اتاق هم چندین قفسه پر از عروسک دارد.  یک سرسره کوچک قرمز و دو اسب پلاستیکی بزرگ هم وسط اتاق ‌است. همانی که هلیا دوستشان دارد. این اتاق از باقی اتاق‌ها تاریک‌تر، اما بزرگ‌تر است. آفتاب زورش فقط به گوشه دیوار می‌رسد و پایین‌تر نمی‌آید. مربی امیدوار است حیاط کوچکی که درش روبه‌روی اتاق بازی است، زودتر تعمیر شود و استخر توپ و حوض داشته باشد تا بچه‌ها هر روز آفتاب ببینند. وقت‌های برف آدم‌برفی بسازند و برگ‌های پاییزی جمع کنند برای دفتر نقاشی‌شان. حالا بچه‌ها فقط هفته‌ای یک‌بار دست مربی را می‌گیرند و به محوطه می‌روند. محوطه بیرونی که درخت کاج و سبزه دارد.

کنار در ورودی حیاط هم دستشویی و حمام است. جایی که هلیا دوستش دارد. «صبح به صبح که از خواب بلند می‌شه حوله‌اش رو برمی‌داره و می‌ره جلوی در حموم.  مامانش باید هر روز صبح حمامش کنه.» صبحِ‌ بچه‌ها همزمان با باقی اهالی بند شروع می‌شود. هشت صبح می‌آیند این‌جا و مادرهایشان می‌روند کارگاه خیاطی تا ساعت چهار که بچه‌ها باید برگردند پیششان. در اتاق‌های مهد قفل می‌شود و زندگی شبانه آغاز.  برای همین ماندن‌های طولانی در اتاق است که هلیا و رکسانا سمت در حیاط نمی‌آیند. داخل را دوست دارند. روژان هم داخل را بیشتر از حیاط این‌جا دوست دارد. تمام زندگی حالا خلاصه شده در دو راهرو و پنج اتاق و شب‌هایی که از خستگی بازی زود خوابشان می‌برد و دل خیلی از زنان بند برایشان تنگ.  زهره ١١‌سال است شب و روزش را این‌جا گذرانده. چادرش را دورش پیچیده و آمده تا بچه‌ها را ببیند.  خیلی از زن‌های این بند اگر بچه‌هایشان این‌جا هم نباشند خودشان مادرند و دیدن این چند بچه هم حالشان را خوب می‌کند و هم دلتنگی‌شان را زیاد. بعضی‌ها هم حوصله بچه‌ها را ندارند و باید بچه‌ها را از آنها دور کرد. جرم‌ها هم متفاوت است و همه‌جور مجرمی در بند هست. قتل، سرقت، قاچاق مواد مخدر و …  مادر هلیا جرمش حمل مواد مخدر است و مادر رکسانا و روژان هم به جرم مالی در بندند.

رویای شهر و خیابان

مربی مهدکودک می‌گوید این مادرها فرقی با بقیه ندارند. عین تمام مادرهایی هستند که می‌شناسی. زندگی این‌جا متفاوت است، اما شکل خودش را گرفته و ما هم برای مواجهه با حال و روز متغیرشان آموزش‌های مختلف دیده‌ایم. چند‌سال قبل رفتیم ارومیه و دوره گذراندیم و مشکلاتی که در هر زندان وجود دارد را با هم شریک شدیم تا تجربه کسب کنیم.» همین تجربه‌ها هم باعث شده تا حالا بداند برای هر کدامشان از بیرون چه بخرد. چه دوست دارند و روز تولدشان را فراموش نکند. «هلیا ٢٨ شهریور.  رکسانا اردیبهشت و روژان متولد فروردین است.» حتی بعد از رفتن‌شان هم پیگیری‌ها ادامه دارد. مراقبت‌های پس از خروج وجود دارد و مادرهای باصلاحیت به انجمن حمایت از زندانیان معرفی می‌شوند تا کاری برایشان پیدا شود و زندگی به روال بیفتد. «روز سخت این‌جا کم نیست اما سخت‌ترین روز این چند سال، روز تحویل سارینا، یکی از بچه‌های ما به بهزیستی بود. ۶ساله بود. شناسنامه هم نداشت و باید به بهزیستی می‌سپردیم.  پیگیری تمام کارها با من بود.  بردنش به پزشک قانونی و معاینه و دکتر. بدترین روزها و بدترین حال را تجربه کردم.» حرفش تمام نشده که وقت ناهار می‌شود. بچه‌ها به صف می‌شوند مقابل دستشویی تا او دست‌شان را بشورد.  اتاق اول، اتاق آشپزخانه آماده است.  سفره انداخته‌اند و لوبیا پلو در بشقاب‌های پلاستیکی با طرح خرس ریخته شده.  ناهار که تمام می‌شود روژان می‌دود طرف ما.  «خاله خسته شدی؟ میری بیرون؟ منم ببر بیرون» روژان برخلاف رکسانا و هلیا رویای بیرون دارد.  برخلاف آن دو که خاله خانی باید برایشان خیابان و چراغ راهنمایی و رانندگی را تصویر کند. باید برایشان ساختمان‌ها، مردها، زن‌ها و زندگی را تصویر کند.  زندگی که در این‌ سال‌های اولیه زندگی باید شناخته شود و همانجا پشت دیوارهای بلند جامانده.

درِ آهنیِ اول سفید است و بلند.  به بلندی دیوارهایی که سراسر بلوار شهید کچویی را گرفته‌اند.  در آهنی دوم آبی است.  همانی که به محض باز شدنش درخت‌های کاج ردیف شده رخ نشان می‌دهند. راهی که از وسط درخت‌ها درِ آهنی سوم را نشان می‌دهد. دری کنار کانون اصلاح و تربیت و پادگان.  دری که به بند زنان باز می‌شود.