هرشب خواب چوبه دار را می بینم

ارسال کننده:خانم مونیکا قریشی 19 مرداد

پیش‌شماره 393 که روی تلفنت می‌افتد نباید درنگ کنی. تحت هر شرایطی باید تلفن را جواب بدهی.شاید کسی که پشت خط شماره را گرفته بخواهد از یک اعدام و یا انتقال به انفرادی خبر بدهد. این پیش‌شماره‌ی زندان زنان قرچک است.

امروز صبح زنگ زده و می‌گوید یک نفر دیگر را هم اعدام کردند. صدایش می‌لرزد و می‌گوید: هرکدام را که به انفرادی می‌برند، فکر می‌کنم یکی از همین روزها نوبت من می‌رسد. بعد هردویمان سکوت می‌کنیم. من به استیصال و توان اندکم می‌اندیشم و او به تاب خوردن بدنش بالای چوبه دار. سکوت که ادامه پیدا می‌کند می‌گویم: تو می‌آیی بیرون و دفعه دیگه باهم کمک می‌کنیم برای بیرون آمدن دوستانت. بعد از چند ثانیه می‌گوید:‌مطمئنی؟

اما راستش، مطمئن نیستم. هیچ‌وقت نمی‌شود مطمئن بود. اصلاً شرایط قضایی ایران اجازه اطمینان پیدا کردن برای حل پرونده‌های محکومان به قصاص را نمی‌دهد. کسانی می گویند که رسانه‌ای کردن ماجرای آن‌ها باعث پیچیده‌تر شدن صورت‌مسئله می‌شود و کسانی هم می گویند در سکوت فرورفتن و دست‌وپا زدن هم به فرورفتن بیشتر منجر می‌شود.

«میم»هم یکی دیگر از زنان محکوم‌به اعدام زندان قرچک است.هر روز صبح و عصر با من تماس می‌گیرد و از دغدغه‌هایش می‌گوید. از خونریزی‌های مداومی که از اضطرابش ناشی می‌شود، از سردردها و خواب‌های دنباله‌دارش. برایم از مبلغ سنگینی که خانواده مقتول برای بخشش او در نظر گرفته‌اند صحبت می‌کند و من و دوستانم به تمام داشته‌هایمان فکر می‌کنیم و دست‌هایی که کار زیادی را بلد نیست.

حالا یک ماه است که گروهی از فعالان برای برگزاری گل‌ریزان بسیج شده‌اند. قرار است در گل‌ریزانی که شنبه 24 مردادماه به همت انجمن حمایت از زندانیان مرکز و گروه سینمایی هنر و تجربه در سینما فرهنگ تهران با اکران فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من» برگزار می‌شود، دیه چهار زندانی محکوم به اعدام تأمین بشود.

میم هم یکی از این چهار زندانی است و با اضطراب اخبار گل‌ریزان را هر روز از من جویا می‌شود، او تا آخرین لحظات هم نگران است که مبادا نام او در این گل‌ریزان از یاد برگزارکنندگان برود. اما برگزارکنندگان نگران اتفاقات دیگری هستند. اتفاقاتی که مثل دستان نامرئی می‌تواند زندگی یک زن را عوض بکند. مثل همان داستان پیچیده و نخ نمایی که از «میم» قاتل ساخت. مثل داستانی که صابر شربتی در آستانه آزادی را، دربند اشرار زندان رجایی شهر دو هفته پیش به قتل رساند. و حالا مادر صابر که این روزها خانه را برای آمدن پسرش آماده می‌کرد، ‌پارچه‌های سیاه را جلوی خانه‌شان می‌چسباند. مادر صابر خسته است و بی‌حوصله، صدایش گرفته و توان حرف زدن ندارد، هرچند دقیقه یک‌بار می‌گوید: اگر زندان امن نبود چرا بچه‌های ما را به زندان می‌فرستند؟ چرا قوه قضاییه نمی‌گوید که زندانش امن نیست؟ سکوت می‌کند و بعد با فریاد می‌پرسد: تو به من بگو زندانی چطور چاقو حمل می‌کند که شبانه، سر بچه من را توی خواب بیخ تا بیخ ببرد؟

صابر شربتی ازجمله زندانیان کم سن و سال در زندان رجایی شهر به شمار می‌رفت. بااین‌حال مسئولان رجایی شهر کرج او را به یکی از خطرناک‌ترین بندهای این زندان انتقال داده بودند. با مادر صابر تلفنی حرف می‌زنم و می‌بینم که کسی پشت خطم آمده، شماره زندان زنان قرچک است، نمی‌دانم باید قطع کنم یا نه؟ تلفن را می‌گذارم و جواب زندانی را می‌دهم. «میم »است، صدایش می‌لرزد و می‌گوید: یک نفر دیگر هم اعدام شد و من بیشتر ترسیده‌ام. قول می‌دهی از 24 مرداد دیگر خواب طناب دار را نبینم؟

یخ‌کرده‌ام، دستانم می‌لرزد. به خودم فکر می‌کنم، به مادر صابر که 10 سال آزگار برای بخشش فرزندش از شمال به تهران آمد، به مادرم فکر می‌کنم و دادسرای خیابان آذری. به قاضی اجرای احکام که مرد جوان و خوش برخوردی بود،‌ به خودم که چادرم را سفت و شلخته دورم پیچیده بودم و چهارزانو کنار اتاق قاضی اجرای احکام نشسته بودم،‌ به مادری که در آن شعبه لعنتی تأیید حکم اعدام پسرش را گرفت و از پله‌های دادسرا خودش را پرت کرد پایین، به زنجیرهای دور پای زن زندانی که به جرم قتل مردی که به دخترش تجاوز کرده بود به دادگاه فراخوانده شده بود، به تسبیح دستان مادرم و نگاه ملتمسش به من که فکر می‌کند تواناترین آدم دنیا هستم… به لبخند بی‌حس و حال قاضی اجرای حکم وقتی‌که می‌گویم ماشینم را برای فروش گذاشته‌ام و می‌گوید: قیمت ماشینت یک‌پنجم دیه در نظر گرفته‌شده هم نیست.

میم می‌گوید:‌قول می‌دهی؟ بعد از چند ثانیه می‌گویم: صدایت نمی‌آید و تلفن را قطع می‌کنم… باید برای گل‌ریزان 24 مرداد خودم را آماده کنم.