ارسال کننده:خانم مونیکا قریشی 27 تیر
رضا کاظم زاده، روانشناس و پژوهشگر مقیم بلژیک، در پنج مقاله، فرهنگ اسیدپاشی در ایران را مورد بررسی قرار داده است. سومین بخش این مقاله هفته گذشته منتشر شد.
روانشناسی فرد اسيدپاش در کادر خُرده فرهنگ نفرت
وقتی فرد يا افرادی بدون آشنايی قبلی يا خصومت شخصی با قربانی، دست به جنايتی فجيع از نوع اسيد پاشی می زنند، يا از مرجع قدرتی بالاتر از خود (فرهنگ اطاعت) تبعيت کرده اند يا به طور خود انگيخته ولی بر اساس يک اعتقاد و ايمان (فرهنگ نفرت) رفتار نموده اند.
افراد متعلق به گروه دوم از ميان انسان های قشری که همزمان به لحاظ شخصيتی تحريک پذير و تکانشی (impulsif) می باشند انتخاب می شوند. با اين حال افراد متعلق به اين گروه نيز مانند اعضای گروه اول می بايست پيشاپيش هم به لحاظ ذهنی و هم عملی آموزش ديده باشند.
آموزش های ايدئولوژيک که بيشتر در کادر مراسم و مناسک دست جمعی به افراد القا می گردد، به مرور اينان را وا می دارد تا به مخالف شان نه به مثابه موجودی زنده از جنس خود بلکه به عنوان نمادی از امری کلی و انتزاعی (مانند: “منافق”، “مفسد فی الارض”، “طاغوت”، “محارب با خدا” و غيره) بنگرند. به چنين پديده ای در روانشناسی فرآيند “انسانيت زدايی” (déshumanisation) از قربانی می گويند، فرآيندی که از انسانی واقعی و با پوست و استخوان موجودی غير انسانی و نمادی انتزاعی از پليدی می آفريند. تحقير مدام قربانی در رسانه ها، تهمت زدن های گوناگون در دادگاه های فرمايشی، نمايش اعترافات اجباری و غيره همگی در جهت شکل دادن به فرآيند “انسانيت زدايی” و تقويت آن انجام می شود.
برای اين که تحت تاثير آموزش های ايدئولوژيک فرآيند “انسانيت زدايی” از قربانی به نتيجه برسد، به شرايط ويژه ای نياز است.
قطع کامل تمامی پيوندها و حتی ارتباطات شخصی از کليه ی افرادی که جزو قربانيان بالقوه ی رژيم به حساب می آيند يکی از اين شرايط است. با قرار گرفتن فرد در دروه های آموزشی (هم جهت تربيت ماموران اطلاعاتی و هم برای ورود به گروه های فشار از نوع انصار حزب الله)، رابطه ی او با محيط طبيعی زندگی اش به يک باره قطع می شود. همزمان با کاهش يا قطع کامل روابط پيشين، ارتباط با اعضای گروه جديد (تحت عناوين و با اجرای مراسم مختلف) افزايش داده می شود.
هدف اصلی از قطع روابط پيشين، تاثير گذاری بر هويت اجتماعی و هدف از تشديد روابط با اعضای گروه جديد، ايجاد تغيير در هويت مرکزی و شخصی می باشد. در واقع با حذف نقش های اجتماعی پيشين، احساس تعلق به گروه های اجتماعی (و در نتيجه هويت اجتماعی) به مرور تضعيف می شود و در نتيجه آمادگی فرد برای پيوستن به گروه جديد افزايش می يابد. در حين تقويت وابستگی به گروه جديد (“سربازان گمنام امام زمان” يا “انصار حزب الله”)، همزمان می کوشند تا بر هويت شخصی و مرکزی فرد نيز تاثير بگذارند.
هدف نهايی در واقع کاهش هر چه بيشتر دامنه ی هويت شخصی است. بدين ترتيب فرد به ميزانی که از محدوده ی نفوذ گروه های اجتماعی سابق اش خارج می شود، تحت کنترل مستقيم گروه جديد قرار می گيرد.
در حقيقت خلق “انسان نوين اسلامی” با فرآيندهايی صورت می گيرد که هدف شان در درجه ی نخست حل کردن هر چه بيشتر هويت فردی در هويت اجتماعی جديد می باشد. اسلام گرايان خود از نتيجه نهايی چنين فرآيندی تحت عنوان “ذوب شدگان در ولايت” سخن می رانند. در واقع “ذوب شدگان در ولايت” (که در خرده فرهنگ اطاعت، “سربازان گمنام امام زمان” و در خرده فرهنگ نفرت، به عنوان نمونه “انصار حزب الله” ناميده می شوند) آخرين نسخه از انسان نوين اسلامی هستند، انسان نوينی که پديد آوردنش لااقل از دهه ی چهل خورشيدی، يکی از پروژه های آرمانی، مدرن و مرکزی اسلام گرايان ايرانی بوده است.
در درون چنين فرآيندی است که “انسان نوين اسلامی” برای حضور يافتن در پهنه ی همگانی نظام جمهوری اسلامی آماده می شود. گفتيم برای حضور در پهنه ی همگانی چرا که چنين موجودی تنها برای عرض اندام در اين پهنه آفريده شده است و به همين علت نيز اساسا هر آنچه را که به پهنه ی خصوصی مربوط می شود خوار و بی مقدار می شمارد. از همان آغاز پيدايش انگاره ی انسان نوين اسلامی در آثار اسلام گرايان انقلابی، پهنه ی خصوصی مامن بالقوه ی “گناه” و “دور افتادگی از خويشتنِ حقيقی” تصوير شده است.
بخش مهمی از “جهاد اکبر” انسان برتر اسلامی می بايست صرف کسب توانايی برای قربانی کردن امور فردی و مسائل مربوط به پهنه ی خصوصی در جهت تحقق آرمان های متعلق به پهنه ی همگانی شود. در واقع بيشترين و مهم ترين فداکاری او در اين جهاد، خوار شمردن زندگی خصوصی در مقايسه با پهنه ی همگانی از يک سو و قربانی کردن هويت فردی در پيشگاه هويت اجتماعی از سوی ديگر است. با انتخاب اين نوع ويژه از “فداکاری”، بی شک حجم سرخوردگی و محروميت در اقتصاد دستگاه روانی به ميزان قابل ملاحظه ای افزايش می يابد.
در چنين وضعيتی، وقتی انسان نوين اسلامی با زنِ “بد حجاب” مواجه می شود در واقع در برابر فردی قرار می گيرد که درست برخلاف او فکر، احساس و عمل می کند: زنِ “بد حجاب” نه تنها به سليقه ی فردی و شخصی خود در نحوه ی آرايش و پوشش اهميت می دهد بلکه پا از گليمش درازتر کرده امر خصوصی و فردی را به پهنه ی همگانی می آورد.
بدين ترتيب انسان نوين اسلامی در زن “بد حجاب” نگاتيو يا تصوير معکوس خود را باز می يابد: زنی که به هويت فردی و زندگی خصوصی خويش بيش از هويت اجتماعی (“زن مسلمان”) و زندگی عمومی اهميت می دهد. همين موضوع باعث می شود تا لحظه ی رويارويی او با زنِ “بد حجاب”، نه لحظه ی مواجه ی دو فرد با يکديگر بلکه هنگامه ی رويارويی “سرباز گمنام امام زمان” با مظهر فساد و “دشمن دين و انقلاب” تلقی گردد.
اگر رويارويی با زن “بد حجاب” به مثابه برخورد ميان “من” با “ديگری” تعريف و تجربه می شد، به دليل افزايشِ احتمالِ همانندسازی ميان جلاد و قربانی، “فريضه ی دينی” به آسانی انجام پذير نمی بود. اما وقتی فرد به جای آن که به ديگری به مثابه “خودی در مقام ديگر” بنگرد، او را به نمادی از شرارت کاهش می دهد، لحظه ی اسيد پاشی نيز به هنگامه ی رويارويی ميان نمايندگان دو اردوگاه خير و شر که کوچکترين شباهتی به يکديگر ندارند تبديل می گردد.
بدين ترتيب پس از به فرجام رساندن فرآيند “انسانيت زدايی” (déshumanisation) توسط آموزش های ايدئولوژيک، اين مکانيسم “غير شخصی گردانیِ” (dépersonnalisation) موقعيت و لحظه ی رويارويی جانی با قربانی است که شرايط نهايی را برای ارتکاب جنايت آماده و مهيا می سازد.
با اين وجود در اغلب موارد، قطع پيوندهای فرد با گروه های اجتماعی اش به راحتی ميسر نمی گردد. به همين دليل شکار افرادی که پيشاپيش از آمادگی بيشتری برخوردار می باشند بسيار اهميت دارد.
در اغلب اوقات داوطلبين از ميان کسانی دست چين می شوند که از قبل زمينه های آسيب و سستی در پيوندهای اجتماعی شان وجود داشته باشد: حاشيه نشينان (که بنا به گفته ی نريمان مصطفايی، مديرکل دفتر “توانمندسازی و ساماندهی سکونت گاههای غير رسمی”، جمعيت شان در حال حاضر به يازده ميليون نفر می رسد) و تازه مهاجران به شهرهای بزرگ که از بخش های سنتی جامعه جدا شده ولی هنوز در بافت متفاوت و مدرن نظام شهری جا نيافتاده اند.
هر قدر پيوندهای اجتماعی فرد به دلايل گوناگون ضعيف تر باشند آمادگی وی، در ابتدا برای گسستن و سپس برای پيوستن به گروه های تماميت طلب، بيشتر است. از آنجايی که مخالفان غير سياسی و اغلب حتی ناخواسته ی رژيم (مانند بخش مهمی از “بد حجاب”ها)، غالبا از طبقات ميانی و مرفه اجتماع می باشند، انتخاب داوطلبين از ميان طبقات محروم و حاشيه نشنين (“مستضعفان”)، همزمان احتمال پيوندهای پيشين ميان “جلاد” با “قربانی”اش را کاهش می دهد. بدين ترتيب در ميان لايه های حاشيه نشين که در عين فاصله گرفتن از بافت طبيعی زندگی شان همچنان دارای اعتقادات متعصبانه می باشند، امکان يافتن داوطلبان مناسب برای انجام جناياتی از نوع اسيد پاشی بيشتر است.
البته چنين پروفايلی بويژه در مورد افرادی که به طور مستقيم با قربانی رو در رو قرار می گيرند صادق است و مثلا شامل حال طراحان و تصميم گيرندگان اين جنايات در سطوح بالاتر سازمان های اطلاعاتی نمی شود. افراد متعلق به اين گروه آخر، اغلب به قشرهای سنتی ميانی يا مرفه جامعه تعلق دارند و در بعضی موارد حتی از تحصيلات عالی برخوردار هستند.
از نکات مهم ديگر برای فهم انگيزه و همينطور شناخت بهتر شخصيت اسيد پاشان اين است که جانی و قربانی به دو جنس مختلف تعلق دارند: “بد حجاب” از جنس زن و “سرباز گمنام امام زمان” بنا به شواهد موجود از جنس مرد است.
تعلق به دو جنس مختلف باعث می شود تا از ميان محروميت های گوناگون، محروميت جنسی نقشی مهم در تقويت نفرت برعهده بگيرد و در نتيجه انگيزه ی شخصی برای ارتکاب جنايت را افزايش دهد.
در واقع جانی اسيد را بر چهره ای جوان و زيبا که مسلما در اثر “بد حجابی” زيباتر نيز شده می پاشد، چهره ای که در زندگی واقعی کوچک ترين شانسی برای خود جهت تصاحب و يا حتی همنشينی با او نمی بيند. در دنيای چنين افرادی “بد حجابی” يکی از نشانه های مهم “بی بند و باری” (يعنی راحتی و احساس آزادی بيشتر در رابطه با جنس مخالف) می باشد، با اين حال اين راحتی و آزادی در روابط، هيچگاه شانس بيشتری برای ايشان که از طبقات محروم و حاشيه ای اجتماع می آيند محسوب نمی شود. بدين ترتيب صرف آرايش چهره ی زيبا که با “بد حجابی” در پهنه ی همگانی به نمايش گذاشته می شود، به دليل يادآوری و تداعی مکرر ناکامی جنسی، احساس سرخوردگی را به خشم تبديل می کند.
معمولا احساس خشم ناشی از سرخوردگی جنسی يا به سمت خود فرد باز می گردد يا به سوی عامل ياد آوری و تکرار تجربه ی سرخوردگی. در حالت نخست، به مرور در فرد احساس حقارت و در نهايت حس “نفرت از خويش” (نفرت از شرايط زندگی و حتی از خانواده و گروه های اجتماعی اش) تقويت می يابد. در حالت دوم اما فرد با بکارگيری مکانيسم فرافکنی (projection)، عامل يادآوری ناکامی های خود را مسئول مستقيم و علت اصلی سرخوردگی های تحمل ناپذير خود تصور می کند.
در چنين شرايطی، ايدئولوژی با بهره گيری از زمينه های اجتماعی و استفاده از اقتصاد روانی چنين افرادی، به تقويت خرده فرهنگِ نفرت در ميان ايشان می پردازد. ايدئولوژی در کادر تقويت فرهنگ نفرت می کوشد تا تجربه ی جان کاه سرخوردگی جنسی را به فضيلت “خويشتن داری” در ساحت خودآگاه تبديل کند و بدين ترتيب از عقده ی حقارت، احساس عزت نفس و قدرتمندی بسازد.
با اين حال از آنجايی که چنين “عزت نفس” و حس قدرتی بر مکانيسم های ناخودآگاه “جابجايی” (déplacement) و “واکنش وارونه” (formation réactionnelle) بنا شده اند، در رويارويی با واقعيت بسيار شکننده و آسيب پذير می باشند. در اين حالت حضور زن “بد حجاب” در پهنه ی همگانی، در واقع حکم “بازگشتِ سرکوب شده” (retour du refoulé) به صحنه ی خودآگاهی در روان فرد را پيدا می کند. در گفتمان رسمی حکومت (“محتوای آشکار”)، حضور زن “بد حجاب” در پهنه ی همگانی، ارزش های دينی و اعتقادی افراد مومن را به چالش می کشد در حالی که در واقعيت اين ساختار و اقتصاد شکننده ی دستگاه روانی مومنانِ به لحاظ جنسی سرخورده است که با حضور زن “بد حجاب” با خطر فروپاشی مکانيسم های دفاعی روان (décompansation) روبرو می گردد.
در چنين وضعيتی، اعمال خشونت در پهنه ی همگانی نسبت به زنِ “بد حجاب” همزمان به منزله ی سرکوب مجدد ميل ناخودآگاه جنسی در روان شکننده ی مومنان می باشد. در ساختار و اقتصاد دستگاه روانی اين افراد، سرکوب درد آور و دشوار اميال جنسی به مرور به پرورش کينه و دست آخر ميل ناخودآگاهِ دگر آزارانه (sadique) برای ويران سازی روی زيبا منتهی می گردد. برخلاف تصورات رايج، در چنين حالتی اين اعتقادات دينی نيستند که موجبات سرخوردگی جنسی را فراهم می آورند بلکه اين سرخوردگی و محروميت شديد جنسی است که به بستری مناسبت برای رشد گرايشات افراطی دينی و خشونت سياسی تبديل می شود. (۱)
—————————————————–
(۱) ويلهلم رايش (Wilhelm Reich) در کتاب “روانشناسی توده ی فاشيسم” (La Psychologie de masse du fascisme، تاريخ انتشار: ۱۹۳۳) برای اولين بار فرضيه ی رابطه ميان سرخوردگی جنسی و گرايش به نازيسم در آلمان را مطرح کرد. عبد صمد ديالمی (Abdessamad Dialmy) نيز در کتاب “مسکن، مسائل جنسی و اسلام” (Logement, sexualité et Islam، تاريخ انتشار: ۱۹۹۵)، با ارائه تحقيقات ميدانی گسترده و مفصل در چند شهر بزرگ مراکش، به شرح رابطه ی علّی ميان محدوديت و سرخوردگی جنسی با گرايش به اسلام افراطی و بنيادگرايی می پردازد.