یک نیمکت میگذاشتند دم در مدرسه دو نفر از بچههای معتمد با افتخار کیفهای همکلاسیهایشان را میگذاشتند روی این نیمکت و دل و رودهاش را میریختند بیرون.
اگر کسی عکسی، پوستری، نواری نوشته یا کتابی ممنوعه همراه داشت تکلیفش معلوم بود اما خیلی چیزها هم مشهود و قابل کشف نبود؛ مثلا نه میدانستند توی سربچهها چه میگذرد نه میدانستند در خانه آنها چه خبر است و نه میدانستند فلانی ممکن است در زنگ تفریح چندم فلان گوشه حیاط برای همکلاسیهایش ترانهای از هایده، ستار یا مثلا ابی زمزمه کند. ادامهی مطلب