ارسال کننده : خانم سهیلامرادی
شب بدی بود ! در دلم آشفتگی بیداد می کرد ! اندیشه و روانم در سیاهی در جستجوی نور بودند ! نگاهم هر از چند گاهی از گوشه پرده به آسمان خیره می ماند !
هیچ زمان رنگش را اینگونه ندیده بودم ! گویی که از همه جا نفرت می بارید !
چه شب سختی بود … نگاهم را به زمان شمار دیوار دوختم ، گویی که او هم خود را به خواب زده بود ، میلی به رفتن نداشت !! چه اندازه از خاموشی دیوانه وار آنشب به تنگ آمده بودم !!
بادی نمی وزید ، بارانی نمی بارید،جنبنده ای دیده نمی شد! خاموشی مرگباری همه زمین را فرا گرفته بود !
گویی که زمین داشت ، زمان را برای کسی می خرید و من دیوانه وار بیننده این کشمکش و نبرد !!!
به ناگه چشمانم سیاهی رفتند و من ماندم و شوریدگی !!
هنوز هم گیجم ! نمی دانم !
راستی !!!!! گناه ریحانه چه بود ؟؟؟؟؟؟!!!!!!