نرگس محمدی؛ نوری زاد: عجب روزی بشه شنبه!

ارسال کننده:آقای محمود نعیمی 17 اردیبهشت

گزارش نوری زاد از بازداشت نرگس محمدی

فراخوان برای تجمع روز شنبه در مقابل زندان اوین در اعتراض به بازداشت نرگس محمدی

از فیس محمد نوری زاد: پشت فرمان بودم که نرگس محمدی با صدای زنگ داری زنگ زد. در صدایش هراس بود. رنج بود. درد بود. بی کسی بود. در صدایش: زن بود. مادر بود. نرگس گفت: یک عده آمده اند پشت در و می گویند بیا بیرون که بازداشتی. و می گویند اگر در را باز نکنی می زنیم می شکنیم حکم داریم. با صدایی نشسته به هیجان گفت: من روزی پنج نوع دارو مصرف می کنم. که اگر دارو نخورم تشنج می گیرم. اگر این ها مرا به سلول انفرادی ببرند، حتماً اعتصاب خواهم کرد. اعتصاب غذای خشک. و با صدای لرزانی گفت: مردن برای من بهتر از این زندگی ای است که اینها برای من درست کرده اند. به نرگس گفتم: شما در را وا نکن. بگذار بزنند و بشکنند. و گفتم: من راهم را کج می کنم به سمت خانه ی شما.

در راه دوستان را به خط کردم تا محاصره ی خانه ی نرگس را رسانه ای کنند و به خبرگزاری ها بگویند با من تماس بگیرند برای مصاحبه. ما نباید می گذاشتیم این ترفند ناجوانمردانه ی قاضی صلواتی بی سرو صدا به راه خود برود. تا همگان بدانند نرگس گرچه بی کس و تنهاست اما از هزار هزار مرد چاکر مسلکِ مفتخورِ عربده کشِ به زمینِ بیت رهبری چسبیده مردتر و کاری تر و انسان تر و شایسته تر و با سواد تر و مردمی تر است.

سه: نیمساعت بعد رسیدم دم در خانه ی نرگس. دیدم بله، شش هفت نفر مردان بلند بالا جلوی در و داخل حیاط خانه ایستاده اند. رفتم داخل حیاط و سلام گرمی نثار برادران کردم. خواستم جلوتر بروم که یکی شان راه را بر من بست و با اخم گفت: اینجا چکار می کنی آقای نوری زاد؟ گفتم: فکر می کنید به شما مربوط است که من اینجا چه می کنم؟ دیگری با توپ پر در آمد که: کسی نمی تواند داخل شود احترام خودت را نگه دار. گفتم: شماها احترام سرتان می شود که با اینهمه جمعیت آمده اید برای بردن یک زن تنها؟ یک برگه می فرستادید در خانه اش خودش با پای خودش می آمد به هر کجا.

یکی که سنی ازش گذشته بود و قدی کوتاه داشت و ته ریشی جو گندمی، جلو آمد و مرا به آرامش و به بیرون از حیاط خانه خواند. همینجور که با مرد قد کوتاه بیرون می رفتیم، همان مأمور بد اخلاق داد زد و او را معرفی کرد: آره با نماینده ی دادستان صحبت کن با ما حرف نزن داخل هم نیا.

چهار: در بیرون و در پیاده روی خیابان ایستادیم به صحبت کردن. سه تا از مأموران هم بودند کمی دورتر. من اصرار داشتم به داخل خانه ی نرگس بروم. نماینده ی دادستان گفت: داخل بروی که چی بشود؟ گفتم: این زن تنهاست. الآن دلهره دارد. تن و بدنش می لرزد. حضور من می تواند وی را آرام کند. نماینده گفت: نمی شود. من نمی گویم، قانون می گوید نمی شود. قانون در اینجور مواقع اجازه نمی دهد کسی داخل شود. ما که کار غیر قانونی انجام نمی دهیم. شما می خواهید ما کار غیر قانونی انجام بدهیم؟ به نماینده گفتم: دوست من، این همه این قانون بی نوا را در اینجور جاها علم نکنید. من مخلص قانونم اگر که همگانی شود. نه این که از بیت رهبری و آقا مجتبی خامنه ای گرفته تا سرداران سپاه و دستگاه قضا و نمایندگان مجلس و وزرا و استانداران و فرمانداران و بویژه امام جمعه ها هرروز که از خواب بر می خیزند اول بسم الله شُره ای از خنده به ریش قانون می چسبانند و بعد دست بکار می شوند.

به نماینده گفتم: سرداران سپاه، کشتی کشتی، اسکله اسکله، پروژه به پروژه دارند می دزدند میلیاردی، شماها جرأت نمی کنید سربچرخانید طرفشان آنوقت خیز برداشته اید سمت این زن بی پناه که قانون مبادا ترک بردارد؟ یا همین آقا مجتبای شما مگر دست در دست بابک زنجانی کم دزدیدند دو تایی؟ با درهایی که شیخ حیدر مصلحی برای بابک وا می کرد یک به یک بفرموده؟! و گفتم: قانون اگر می خواهید بروید مجلس اسلامی و به کف کفش نماینده های ترسیده و واداده دست بکشید. اینها را با صدایی کمی بلند گفتم تا مأموران دیگر هم بشنود. مخصوصاً به صورتشان زل زدم تا بروند و برای بالاتری هایشان تعریف کنند تعریف من از قانون چیست.

پنج: صحبت با نماینده بی فایده می نمود. همانجا با یکی دو خبرگزاری صحبت کردم و وضعیت محاصره ی خانه ی نرگس را رسانه ای کردم. در آن اطراف قدم می زدم که دیدم جنب و جوشی در آرایش برادران افتاد. در وا شد و نرگس و گوهر عشقی – مادر ستار بهشتی – بیرون آمدند در محاصره. یک بانوی مأمور چادری هم همراهشان بود که بازوی نرگس را گرفته بود. نرگس با دیدن من ایستاد. کمتر از یک متر با هم فاصله داشتیم. در صورتش اندوهی بود بقدر بی گناهی. او به سمت سرنوشتی می رفت که مستحقش نبود. دزدان در امنیت بودند و این بانوی پاک اندیش به مسلخ برده می شد. به نرگس گفتم: خانم محمدی، سرت را بالا بگیر که ما یک لحظه شما را تنها نمی گذاریم. نگران چیزی نباشید که همه ی خوبان و با خردان و پاکیزگان با شمایند. مأمور ارشد دستور حرکت داد. رفتند طرفِ یک ون. همگی سوار شدند. ون که رفت، دیدم گوهر عشقی را جا گذارده اند. گوهر بانو شروع کرد به داد و فریاد. که ای نامردها شما قسم به قرآن خوردید که مرا تا جلوی زندان اوین می برید. پرچمبانو، دست به کیفش برد و عکس ستارش را بیرون کشید و بالا برد و فریاد های بی کسی اش را با خون پسر بی گناهش آمیخت.

شش: با گوهر بانو رفتیم سمت اوین. در راه از رنج و تنهایی و اضطراب نرگس گفت. و از دروغگویی مأموران. که یکی شان قسم به قرآن خورده بود برای بردن وی تا زندان اوین. به گوهر بانو گفتم: بازجوی پخمه ی من به من می گفت: ما هروقت بخواهیم برای فریب متهم قسم به دروغ بخوریم، می رویم اجازه ی شرعی اش را از مراجع می گیریم. وگفتم: اینها برای دروغ گفتن که هیچ، برای آدم کشتن هم مجوز شرعی از مراجع خاص شان می گیرند. برای دزدی هایشان هم. مذهب و فتوا که در اختیار باشد، هرجا لازم شد سوارش می شوند و هرجا اراده کردند بار بر پشتش می نهند. در راه دکتر ملکی زنگ زد. به وی گفتم: در راه اوین هستیم. گفت: من خودم را می رسانم آنجا.

هفت: پیاده از شیب اوین بالا می رفتیم که دیدم نعمتی هم آمد. این نعمتی را روز نخستی که بانو نسرین ستوده شروع به اعتراض کرد، جلوی کانون وکلا کشفش کردیم. مردی است همراه و زخمی و پای کار. انگار هیچ کاری جز همراهی ندارد. نعمتی از وکیلش زخمی است. وکیلش با زد و بند یکی از بستگانش دار و ندارش را از چنگ وی بدر برده و گریخته به کانادا. زمستان گذشته که من رفتم زندان رجایی شهر برای پس گرفتن اموالی که اطلاعاتی ها از من برده بودند، دیدم نعمتی آنجاست. خلاصه با نعمتی و گوهربانو رفتیم داخل دادسرای اوین. گوهر بانو عکس ستار را درآورد و به سینه اش نهاد به اعتراض. ما وارد گردونه ای شده بودیم که پایانش مشخص نبود. اما هرچه که بود، این را می دانستیم که در حمایت از نرگس محمدی نباید کوتاه آمد. که هر خطای نرگس را من و همراهانم نیز مرتکب شده بودیم حتی غلیظ ترش را.

هشت: من که به دستشویی رفتم، برگشتم دیدم گوهر بانو را با کلک بیرون فرستاده اند. حضور این بانو در سالن انتظار آزار دهنده بود. به وی گفته بودند: نرگس محمدی اینجا نیست برو درِ زندان که اینجا دادسراست. خب، پرچم ما رفته بود و پیادگانی چون من و نعمتی مانده بودیم. دکتر ملکی هم آمد و با تبسمی از همراهی، در کنارمان نشست. کوه است این پیرمرد.

در سالن انتظار دادسرای اوین، مردم بر نیمکت های فلزی می نشینند تا به نوبت سربازها کارشان را پیگیری کنند. خبرهایی که سربازان از اندرونیِ دادسرا برای مردم وامانده می آورند، اغلب اینگونه است: به این دادسرا مربوط نیست برو درِ زندان. حاجی امروز نیست برو شنبه بیا. پرونده ت پیدا نشد برو دادسرای فلان. هنوز خبری نشده برو هفته ی دیگر بیا. جواب نامه ات نیامده بسلامت. شما کارت ملی ات را بده برو بالا. یعنی از هر شصت نفر یکی دو نفر می روند بالا. سربازها مرتب در رفت و آمدند و ستوانی بر همه ی آنها حکم می راند. اغلب سربازان و این ستوانِ نیروی انتظامی مرا می شناسند از بس که با سرو وضع معترضانه و خونین به اوین برده شده ام توسط اطلاعاتی ها.

نه: همینجور که نشسته بودیم به دکتر ملکی گفتم: موافقید حالا که اینجاییم داستان ممنوع الخروجی خودمان را پیگیری کنیم محض تفریح؟ رفتم و به سربازی که پشت دخل ایستاده بود گفتم: ما دو نفر را ممنوع الخروج کرده اند. این را به اطلاع شعبه ی دو دادیاری برسان. تقاضای دکتر ملکی را خودم بر برگه ای کوچک نوشتم و دادیم دست یکی از سربازان. به دکتر ملکی گفتم: ما از اینجا تکان نمی خوریم تا تکلیف نرگس روشن شود. در این هنگام پدر سعید زینالی نیز به داخل آمد و در کنارمان نشست. گفت: عده ای از همراهان کم کم در بیرون زندان جمع می شوند.

من نگران بیماری دکتر ملکی بودم. وی هر روز دارو مصرف می کند و آن روز با شتاب خود را به اوین رسانده بود بی آنکه دارویی همراهش بیاورد. بخود گفتم: هرجور شده دکتر ملکی را می فرستم برود خانه تا فردا یا شنبه بیاید به همراهی. کمی بعد سرباز پشت دخل اسم مرا صدا زد. جلو رفتم. گفت: حاجی ( رییس شعبه ی دو دادیاری) می گوید من با نوری زاد هیچ حرفی برای گفتن ندارم. یعنی چه؟ من با نوری زاد حرفی ندارم هم شد حرف؟ به سرباز گفتم: برو به حاجی از قول من بگو خیلی بیجا می کنی که با من حرفی نداری. من که با تو حرف دارم. به او بگو من باید همین امروز ببینمش وگرنه از اینجا تکان نمی خورم. و گفتم: وقتی مرا ممنوع الخروج کرده اند و پرونده ام در شعبه ی دو دادیاری است بروم وزارت پست و تلگراف پیگیر کارم باشم؟

ده: مردا آستین کوتاه را به داخل دادسرا راه نمی دادند. نعمتی و من و دکتر ملکی و پدر سعید زینالی همگی پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودیم. من اما کتی بر تنم بود و نعمتی از متصدی پارکینگ زیر پل اوین کاپشنی به امانت گرفته بود. دکتر ملکی و پدر سعید زینالی اما همینجوری آمده بودند داخل با آستین کوتاه. عجب بساطی درست کرده اند این حجاب باوران. پدر سعید زینالی کمی ماند و خداحافظی کرد و رفت بیرون. اسم دکتر ملکی را صدا زدند. بلند شد و رفت. سرباز پشت دخل به وی گفت: شما از نظر این دادسرا ممنوع الخروج نیستید. دکتر گفت: این را قبلا نیز به من گفته بودند همینجا. مهم این است که من رفته ام اداره ی گذرنامه آنجا هم می گویند شما ممنوع الخروج نیستید اما از بالا دستور آمده که شما نمی توانید پاسپورت داشته باشید. من می خواهم بدانم این ” بالا” کیست و چه شکلی است. به دکتر اصرار کردم که او نیز برود خانه. مقاومت کرد. دلش نمی آمد مرا تنها بگذارد. گفت: کمی می مانم. ماند تا ساعت دو و به اصرار من بیرون رفت. برای تداوم مطمئن ترِ حمایت از نرگس با دکتر ملکی قرار و مدار گذاردیم.

یازده: من ماندم و نعمتی. کم کم دادسرا خلوت شد. ستوان نیروی انتظامی آمد و گفت: آقای نوری زاد می خواهیم تعطیل کنیم لطفاً بروید بیرون. به وی گفتم: جناب سروان ما دو نفر همینجا هستیم تا صبح. اگر می توانی به سربازانت بگو برای ما دو تا ناهار بیاورند پولش را می دهیم. دادسرا خلوت شد. من ماندم و نعمتی. رییس اداری دادسرا آمد. سربازان برای وی پا چسباندند. رییس آمد سراغ من و خندید و گفت: آقای نوری زاد خیال نداری بروی دادسرا تعطیل شدها؟ گفتم: نخیر هستیم ما دوتا. بحث بی فایده بود. اینها اخلاق مرا می دانستند تک به تک شان. وقتی می رفت به رییس گفتم: اگر می شود به این سربازان بگویید دو تا پتو به ما بدهند. به ستوان نیروی انتظامی گفت: پتو هم اگر دارید به شان بدهید.

دوازده: رفتگرانی که خود زندانی بودند، با جارو و خاک انداز آمدند. ستوان آمد و گفت: آقای نوری زاد می خواهیم نظافت کنیم بروید بیرون. گفتم: ما که مزاحم کار آقایان نیستیم. ستوان رفت و رفتگران به آرامی و انگار که کوه جابجا می کنند، آمدند و جاروهایشان را به کف سالن ساییدند و رفتند.

سیزده: از بیرون بر درِ دادسرا می کوفتند. نعمتی گفت: اینها دوستان ما هستند. سربازان اما اهمیتی به در زدن های گاه و بی گاه نمی دادند. دادسرا تعطیل شده بود. نیمساعت بعد ستوان آمد و گفت: ما باید درها را پلمب کنیم بروید بیرون. گفتم: ما هستیم جناب سروان. هرچه که قانون می گوید همان بکنید. صحبت با ما بی فایده بود. همه رفتند و سربازان ماندند. من از پنج صبح بیدار بودم. خواب پلک هایم را سنگین کرده بود. دراز کشیدم روی یکی از نیمکت های فلزی و به خواب رفتم. داشتم از روی ابرها عبور می کردم که شبح دو مرد قوی هیکل را بر بالای سر خود دیدم. یکی شان صدا زد: آقای نوری زاد، اینجا چرا خوابیده اید؟ بلند شدم و به احترامشان ایستادم.

دو مرد حدوداً پنجاه و پنج ساله بودند. گفتم: کمی خسته ام. و نقطه ای از سالن را نشان شان دادم: شب اما اینجا می خوابیم. یکی شان که صورتی روشن داشت و ظاهراً رتبه اش از دیگری برتر بود، با صدایی ملایم و مهربان ابراز محبت کرد که: من از نوجوانی شما را با فیلم هایتان می شناسم و تا این اواخر هم اخبار شما را تعقیب کرده ام. من به شما احترام می گذارم. کاری به سیاست و اینجور چیزها ندارم. و گفت: می خواهم از شما خواهش کنم روی مرا زمین نیندازید و از اینجا بروید فردا بیایید. این سالن که هست سرجایش.

به مرد روشن روی گفتم: ای من فدای چهره ی نورانیت، ما برای دو منظور اینجاییم. یکی ممنوع الخروجیِ بی دلیل من است. در باره ی ممنوع الخروجی آقای تورک ( سرپرست دادسرا) کاملاً در جریان است و می داند که من بارها به اینجا آمده ام به همین منظور. یکی هم تعیین تکلیف خانم نرگس محمدی است. این خانم هر جرمی مرتکب شده من غلیظ ترش را مرتکب شده ام. اگر جای او زندان است جای من هم زندان است. این مرد روشن روی با خواهش و تمنا تا شنبه از ما فرصت خواست. قول داد خودش نزد آقای تورک برود و شنبه صبح با خبرهای دست اول بیاید همینجا.

چهارده: به نعمتی گفتم: من آنقدر از اینجور قول های بی پشتوانه شنیده ام آنهم از آدمهای بظاهر هفت پشته مسلمان که مطلقاً اعتمادی به شان ندارم. پذیرفتم. شاید علتش این بود که می خواستیم از شنبه با اطمینان و آمادگی بیشتر به اینجا بیاییم و بست بنشینیم. سربازان در را وا کردند و ما بیرون رفتیم. تا لای در وا شد، چهره ی ملتمس خانم زینالی را دیدم که در زیر باران خیس شده بود. با دیدن ما گل از گلش شکفت و گفت: دوستان زیر پل ایستاده اند. این زن، مادر سعید زینالی، یک التماس بزرگ است. مادری است که در هر کجا هست به امیدی که نشانی از فرزندش بجوید. صورتش با التماس آمیخته. از بس که به هر کس و ناکس رو زده برای فرزندی که شانزده سال پیش برده اندش که برده اند.

پانزده: باران می بارید. دوستانی چون برادر نرگس محمدی، پدر شهید مصطفی کریم بیگی، بستگان حکیمه شکری، خواهر سعید زینالی و: گوهر عشقی در پناه پل چشم به راه ما بودند. بقول جوونا: عجب روزی بشه شنبه!