برگرفته از تریبون زمانه
ارسال کننده: آقایغلامرضا اخلاقی 20 بهمن
در روزهای گذشته خبر آزادی «صغری نجف پور آزاد»، دختری که از سیزده تا سی و هشت سالگی، ۲۵ سال در انتظار اعدام بوده است، منتشر شده است.
صغری وقتی تنها نه سال داشت توسط خانوادهی فقیرش برای کلفتی به خانوادهای در شهر سپرده شد. چهار سال بعد وقتی سیزده ساله شد متهم به قتل کودک هشت ساله خانواده شد. آن طور که صغری میگفته در این خانواده قربانی تجاوزهای مکرر بوده اما از روز حادثه روایتهای مختلف و ضد و نقیضی وجود دارد. بهرحال انگشت های اتهام به سمت صغری میرود و این کودک راهی زندان میشود. در سالهای مختلف تا پای چوبه دار میرود و طعم اعدام را بارها میچشد، صد ضربه شلاق را تحمل میکند تا اینکه نسرین ستوده وکیل سابق وی خبر داده از زندان آزاد میشود.
به این مناسبت به سراغ یادداشتی از عمادالدین باقی، فعال حقوق بشر و بنیان گذار انجمن دفاع از حقوق زندانیان، رفتیم که سه سال پیش و در رابطه با وضعیت صغری نجف پور به رشته تحریر در آورده است. بخش هایی از این یادداشت را که بهمن ۱۳۹۰ در هفته نامه آسمان به چاپ رسیده است، در ادامه بخوانید:
باور کنید نمیخواهم آرامشتان را برهم بریزم. نمیخواهم اشکتان را بر گونهها جاری ببینم. نمیخواهم دیگران را در اندوه خویش شریک سازم به همین روست که چند سال است این کلمات را در جان خسته خود ریختهام اما دیگر این جان هم به لب رسیده است و یاری میخواهد. از چند سال پیش که آگاه شدم دخترکی از کودکی و در سن ۱۲ سالگی از ۱۳۶۹ یعنی همان زمان که من و شمایانی سودای عشق و زندگی داشتیم یا در تدارک تشکیل خانواده بودیم، در دیاری دیگر در زندان رشت بهسر میبرد و تا امروز (که حدود ۲۲ سال میگذرد) هنوز در قفسی ناعادلانه است.
هر گاه به یادش میافتم پریشان میشوم. وقتی به رشت سفر میکنم، هوای بهاری و روحافزای آن دیار میخواهد جان را جلا و صفا دهد که ناگهان یاد دخترکی در زندان آن شهر، چنان سنگینی میکند که در این هوا احساس خفقان به انسان دست میدهد و تصور اینکه چه بسا صغریهای دیگری هم در بند هستند، این خفقان را طاقتفرساتر میکند. هنگامی که دو، سه سال پیش برای جلب رضایت از اولیای دم به رشت رفتیم وهمسر و دخترم ساعتها با خانواده کودک مقتول سخن گفتند، ابتدا امیدی پدیدار شد وقتی که مادر مقتول آنها را به سبب پافشاریهایشان راه داد، انتظار انعطاف داشتند. برای آنها باور کردنی نبود که کسی مادر باشد و حس مادری داشته باشد و نسبت به زنده به گور شدن دخترکی بی تفاوت باشد و شبها را آرام بخوابد. حیرت آنگاه افزونتر میشود که این مادر در پستوی ذهن و دل خویش نیز تردید دارد که صغری واقعاً قاتل فرزندش باشد.
وقتی به دیدن صغری رفتند گفتند دستهای او پس از تحمل سالیان مدید زندان یکسره میلرزید به ویژه که سه بار تا پای چوبه دار رفته بود و وحشت گام برداشتن به سوی مرگ را تجربه کرده بود و با اعطای فرصتی دیگر او را به همخانگی دوباره هراسهای دائمی فراخوانده بودند. غم و یأس سراسر وجود صغری را گرفته بود. او از زندگی، جز چهار دیواری زندان را لمس نکرده است. همه آنچه مردمان لذتهای زندگی میشناسند را درک نکرده است.
و طعم آزادی را نچشیده است و سالهاست با رؤیاهای آزادی دوران کودکیاش میزید اما آنانکه تجربه زندان را دارند میدانند که رؤیاها نیز ته میکشند و زمانی میرسد که دیگر از بس تکرار شدهاند ملالآور میشوند و رؤیای آزادی در روزگار کودکی هم دیگر لذتی ندارد. او میگوید، «دیگر طاقت ندارم و ایکاش زودتر مرا به دار آویزند.» اعصاب او ویران شده بود. دختر، لطیفالطبع و نازکخیال و موجودی عاطفی است اما این موجود نحیف، در چنگال دیوارهای سرسخت زندان سالیان است در حال پوسیدن است. طبیعت لطیف و صبور زن است که به او توان و قابلیت مادر شدن را بخشیده است اما صغری این صبوری را به جای مادری برای فرزند، در تحمل در قفس بودن صرف کرد و گویی برای دیوارهای بیرحم زندان مادری کرده است و برای برخی از همبندیهایش. او که خود سالها بود در حبس بهسر میبرد به این ملاقاتکنندگانش گفته بود «دل آرا» را دریابید و نگران حال او بود. صغری اگر هم از زندان آزاد شود دیگر یک انسان عادی نیست. باید به کجا پناه برد؟ با کدام توشه زندگی خود را سامان دهد؟ اگر برایش این توشه نیز مهیا شود اما او تمام سن طراوت و جوانی و زندگی را در قفس بوده است و مابقی زندگی را باید با عوارض این دوران دست و پنجه نرم کند. آیا آنانکه توانایی برای آزاد کردن او داشتهاند یک لحظه تصور کردهاند اگر او دخترشان بود چگونه عمل میکردند؟ گرچه برای مسوولان کشور باید همه جوانان چون فرزندان آنها محسوب شوند.
پدر و مادر صغری نجفپور در روستایی از توابع فومن میزیستند که فقر و فاقه یارای تأمین معاش فرزند را نمیداد. آنان دخترک ریز نقش ده ساله را برای کار کردن در خانهای به شهر رشت آوردند. او با پسر خردسال ۶-۷ ساله خانواده مخدوم خویش دوست و همبازی بود. دوازده ساله بود که به اتهام قتل پسرک و انداختن او در چاه بازداشت و زندانی شد و در دادگاه محکوم به قصاص شد. اگر حکم قاطع فقهی و قانونی این است که «ادرؤو الحدود عندالشبهات» و باید هنگام بروز کمترین شبههای در اجرای حدود به ویژه اگر قصاص باشد توقف کرد، اما یافتن شبهات عدیده در پرونده صغری دشوار نیست. او در خردسالی بدون حضور وکیل و خانواده، محاکمه و محکوم شد درحالیکه نص صریح قانون است که عدم حضور وکیل در دادگاه کیفری و جنایی موجب نقض رأی است.
بسیاری آدمهای بزرگسال و دارای حامی و خانواده و وکیل در دادگاه، مرعوب میشوند و همین سال گذشته در مطبوعات خواندیم که استاد دانشگاهی در دادگاه بر اثر اضطراب سکته کرد چه رسد به کودکی بی حامی در دادگاه. شبهه دیگر اینکه صغری از همان سالهای نخستین، منکر قتل دوست همبازیاش و اعترافات در بازجویی دوره کودکیاش بوده و ماجرایی دیگر را بازگو میکند. اساساً همین شبهه بس که او کودکی بیش نبوده است. او نه جرم رابطه نامشروع زن شوهردار و مشارکت در قتل همسر را داشت و نه قاچاق مواد افیونی و سرقت(که اگر آنها را هم داشت من موافق مجازات بودم اما نه موافق مرگ) او کودکی ۱۲ ساله و ضعیفالجثه بود.
شاید گفته شود کسی نمیداند اما داستان صغری بارها در گوشه و کنار مطبوعات آمده است؟ مگر میشود متولیان امور ندیده باشند. دیدن و بی تفاوت ماندشان و ندیدنشان هر دو قابل توجیه و بخشایش نیست. او نه وبلاگ نویس بود نه فعال سیاسی و حزبی و نه فعال حقوق زنان و نه روزنامه نگار و نه نویسنده و نه فرزند فلان مقام و مسوول و مقرب درگاه و نه….. او یک دختر روستایی فقیر و بی کس بود و گویی در چنین جامعهای او هیچکس نبود، پس آدم هم به شمار نمیآید!! و نباید حامی داشته باشد!! این بخت را هم نداشت که سوژه شود.
وقتی کسی سوژه شود حتی اگر گناهکار هم باشد قدیس میشود. اما سوژه نشد که همگان برای اینکه از قافله حمایت عقب نمانند مسابقه بگذارند. راستی ملاک سوژه شدن و یا برعکس درگمنامی نفله شدن چیست؟ دیگران را نمیدانم چرا؟ اما ما نیز عزمی برای سوژه شدن او نداشتیم چون گاهی همین امر سر سوژه را بر باد میدهد و فرایند رسیدگی منطقی را به لجبازی و مظهر پیروزی و عقبنشینی نیروها تبدیل میکند و صغری بیپناهتر از آن بود که در چنین وادی خطرناکی بیفتد. راه دیگری برگزیده شد. در این چند سال شخصاً با چند مقام عالی و مؤثر قضایی گفتگو کردم و گزارش شفاهی و مکتوب بزرگترین ستم به یک شهروند بدون حامی و دخترک فقیر روستایی را دادهام اما جز ابراز تأسف و قول پیگیری هیچ حاصلی نداشت. هنگامی که داستان دخترک را میشنیدند آه و افسوسی از نهادشان برمی خواست اما دریغ از یک کار و گام عملی برای نجات دخترک.
ماندهام که چگونه میشود کسی این حکایت را بداند و شب بتواند با آرامش سر بر بالین بگذارد؟ آیا اگر صغری دختر یکی از همین مردان سیاست و قضای کشور بود باز هم او را همینگونه فراموش میکردند؟ آیا بازهم همین سرنوشت را داشت و آنان و خانوادههایشان میتوانستند سر بر بالین نهند؟ آیا گناه صغری این است که فرزند یک مقامدار و نشاندار نیست؟ از مشهورترین سخنان امام علی است که وقتی شنید خلخال از پای زن یهودی برکشیدهاند گفت:«شنیدهام که یکى از آنها بر زن مسلمانى داخل شده و دیگرى، بر زنى از اهل ذمّه و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارهاش را ربوده است. و آن زن جز آنکه از او ترحم جوید چارهاى نداشته است. آنها پیروزمندانه، با غنایم، بى آنکه زخمى بردارند، یا قطرهاى از خونشان ریخته شود، بازگشتهاند. اگر مرد مسلمانى پس از این رسوایى از اندوه بمیرد، نه تنها نباید ملامتش کرد بلکه مرگ را سزاوارتر است.»(خطبه ۲۷ معروف به خطبه جهادیه).
اما اگر ربودن خلخال از پای یک زن یهودی ما را سزاوار مردن است، نابودی یک عمر برای یک کودکِ دختر، سزاوار هزار بار مردن است پس چرا ما نمیمیریم؟ چرا این سان جان سخت و قسیالقلب شدهایم؟ آیا این به تنهایی دلیل کافی برای این همه آشوب و رنج نیست؟ آیا اگر مسوولان و مردم و نخبگان ما نسبت به این صغریها حساس بودند و خواب از چشمشان ربوده میشد امروز ما در این کوران بلاها بودیم؟ اگر چشمان مان هر دم پر آب شوند و اگر چون سیل ببارند و اگر ما را در خود غرق کنند پدیده غریبی نیست بل غریب آن است که حتی چشمانمان خیس نمیشوند. هیچ گاه دلم هوای رفتن به شمال را ندارد وقتی با خود میاندیشم در لحظههای انبساط خاطر ما صغری کجاست و چه میکند. باران لطیف شمال که میبارد به جای احساس لذت گمان میکنم آسمان زیبای شمال برای صغریها میگریند ولی جان سختی ما صدای هق هق آنان را نمیشنود و در خیال این است که طبیعت، برای تفرجِ ما میبارد نه برای در قفس بودنِ دیگری.
منبع :کمپین حیات