روایت روزی که به عنوان “متهم بدحجابی” بازداشت شدم: «آن‌قدر داد بزن تا سكته كنی»

ارسال کننده: آقای غلامرضا اخلاقی 18خرداد

بالاترین : غنچه قوامی … متهم بدحجابي شماره ٩١ امروز، ١٧ خرداد ١٣٩٣ هستم. وارد سالن كه مي شوم جا مي خورم. اكثر چهره ها خندان و خون سردند و خبري از زنان و دختران گريان و مضطرب، كه تا چند سال پيش به وفور در وزرا ديده مي شد نيست. يكي در نهايت آرامش خوابيده است، ديگري كتاب مي خواند. دو دوست قديمي كه بعد از مدت ها همديگر را اينجا پيدا كرده اند يكديگر را بغل مي كنند و سرخوشانه مشغول گفت و گو مي شوند. دختري كه برگه خروجش را گرفته و آماده رفتن است مي گويد دوست پسرش آمده دنبالش، رژ لب صورتيش را تجديد مي كند و از سالن خارج مي شود.

ماموري كه مسئول گرفتن موبايل هاست هر از گاهي داد مي زند و حرص مي خورد. يكي از دخترها با خنده مي گويد: ” خانم حرص نخور پوستت خراب ميشه، موهات سفيد ميشه، حيفه”. مامور موبايل به زن ديگري تذكر مي دهد كه بنشيند. زن مي گويد: نمي خوام بشينم، به تو چه!” مامور گرفتن تعهد نيم ساعتي يك بار چنان ضجه هايي مي زند كه تارهاي صوتيش چشم را كور مي كند. كسي از او حساب نمي برد و براي همين كلافه است. يكي از زن ها لفظي با او درگير ميشود و كارشان به فحش و فحش كاري مي رسد. دختري با صداي بلند به او مي گويد: “انقدر داد بزن تا سكته كني” آن وسط زني گريان را مي بينم. سراغش مي روم. نگران كودك شيرخواره اش است. زني باردار نيز آنجاست كه حال فيزيكي چندان خوشي ندارد. دختر نوجواني كه ١٨ سالش هم نيست با مامور موبايل بگو مگو مي كند. مامور مي گويد: “تو” نه منو بايد “شما” خطاب كني. دخترك مي گويد: “همانطور كه خطابم مي كني خطابت مي كنم”. مامور برگه خروج اسمم را صدا مي زند. تا به او برسم چند باري اسمم را فرياد زده است: “غنچه تويي؟ كري؟ چرا داد نمي زني بفهمم اينجايي؟” من: “شغل و وظيفه تو داد زدنه من لزومي نداره داد بزنم” او: به شغل من تيكه ميندازي؟ من به شغلم افتخار مي كنم. به خودم مي بالم كه مامور پليس امنيت اين كشورم” من: “براي شغلت احترامي قائل نيستم، اما دلم براتون مي سوزه. ما اينجا نهايتا چند ساعت وقت تلف مي كنيم، حرف مي زنيم، كتاب مي خونيم، نگاه كن داريم مي خنديم، شماييد كه اينطور حرص مي خوريد واعصاب و حنجرتون رو هدر ميديد.” برگه ام را نمي دهد. مي گويد: “يادت نره كارت گير منه، حالا برو بشين ببين كي مي ري بيرون”. با خيال راحت مي روم پي كارم. از اعتماد به نفس، شجاعت و مقاومت زن ها چنان به وجد آمده ام كه بدم نمي آيد بيشتر بمانم و اتفاقات را ثبت كنم. ديالوگ دو مامور راجع به تنها زن ترنسكشوالي كه در ميان ماست را مي شنوم. با تمسخر مي گويد:”ديدي مانتوي كوتاه قرمز پوشيده بود؟ رد كه مي شد بهش گفتم أأي، گفت چيه مگه تا حالا دوجنسه نديدي؟ منم گفتم چرا ديدم ولي به چندشي تو نديدم” و با هم مي خندند. مامور عكاسي از “متهمين بد حجابي” به نوبت عكس مي گيرد. باورم نمي شود كه عده اي با خنده جلوي دوربين مي روند. انگار كه براي عكس يادگاري. از تصور قيافه كسي كه بعدا اين عكس ها را نگاه مي كند خنده ام مي گيرد. …