ایران آزادی
اولین بار که زنی را قاب بدست دیدم فقط هفت سالم بود. اون روز با مادرم به بهشت زهرا رفته بودیم. بهشت زهرایی که در همون ماههای اول جنگ شکل دیگری به خودش گرفته بود؛ به جای یک قبرستان ساکت و متروکه به محلی شلوغ تبدیل شده بود که هر روز صدای گریه مادری در آن موزیک متن زندگی شده بود.
آن روز در کنار قبر مرد جوانی آلاچیقی توجهام را جلب کرد. مادری همه زندگیاش را به قبرستان آورده بود و در کنار قبر پسرش زندگی میکرد. کنجکاوی و هزاران سوال به ذهن کودکانهام هجوم آورده بود و نگاه من را از آن زن دور نمیکرد. در دنیای کودکی خودم که تازه داشت با دردهای ایران بزرگ میشد، سوالات بیپاسخ زیادی بهم هجوم میآورد. چی باعث شده این زن قاب بدست اینجا زندگی کنه؟ چطوری شبها تو این تاریکی میخوابه؟ نمیترسه؟ خب چرا کار دیگه نمیکنه؟
شب که به خونه برگشتم، اونچه که توی بهشت زهرا با چشمای خودم دیده بودم رو برای خواهرانم تعریف کردم. ولی گویی کسی حرف منو باور نکرد. شاید فکر میکردند من در دنیای کودکانهام دارم تصورات ذهن خودم رو به جای واقعیت به آنها تحویل میدهم. اما من آن صحنه را دیده بودم و در ذهنم برای همیشه باقیماند.
زنان قاب بدست نماد مبارزه نفسگیربا استبداد
هنوز تصویر آن زن قاب بدست را فراموش نکرده بودم که سال سیاه۶۷ رسید. روزی خبر آمد که نسرین خواهر نازنین من هم در میان هزاران زن و مرد قتل عام شده فتوای خمینی است. از آن روز دیگر رنگ آسمان و سقف خانه ما هم تغییر کرده بود. هنوز ۱۶ساله بودم و برایم جدایی ابدی از خواهری که به اندازه همه هستی دوستش داشتم باور کردنی نبود.
اما تمام درد این نبود. درد اصلیتر این بود که حالا مادر من هم مثل آن زن قاب بدست شده بود. من توان دلداری دادن به او را نداشتم چون در میانه راه بغضم می ترکید. او مثل آن زن که در بهشت زهرا دیده بودم آب میشد. او ساعتها زل زده به عکس نسرین اشک می ریخت بدون اینکه کسی توان آرام کردن او را داشته باشد.
مادر عکس بزرگ و قاب شده نسرین رو کنار تختش گذاشته بود. شبها با اون به خواب میرفت و صبحهای زود هنوز آفتاب مهمون آسمون نشده، بیرون می رفت و گل میچید و کنار قاب عکس خواهرم می گذاشت.
سالیان گذشت و مادر هر روز دسته گل را کنار عکس نسرین میگذاشت و تا این کار را نمیکرد گویی زندگی روزانهاش آغاز نمی شد.
یه بار بهش گفتم:
مادر! چرا هر روز صبح قبل از هر کاری گل میچینی و برای نسرین می بری؟!
گفت: براش گل میچینم که بگم یادش هستم و هرگز از یادم نمیره.
گویی مادر پاسخ آن زن قاب بدست بهشت زهرا را هم به من داده بود. گل و قاب عکس و گریه بخشی از زندگی ما شده بود و زمان گذشت…
اما گویی داستان زنان قاب بدست تمام شدنی نبود.
چند روز پیش در گرماگرم قیام همسر یکی از شهیدان بخون خفته را دیدم که رختخوابش را کنار مزار همسرش انداخته بود و به یاد او خفته بود و عکس مادرانی را دیدم که قاب عکس پسرانشان را بغل کرده و در رویا فرو رفته بودند.
دیدن این صحنه برای من یک سفر سریع به گذشته بود: سفری دوباره به همون زن قاب بدستی که در بهشت زهرا زندگی می کرد.
آن روز با خودم هزاربار حرف زدم. دوست داشتم دستش رو می گرفتم و بلندش میکردم و بهش میگفتم: نه بلند شو! اینجا نمون!
ولی هیچ حرفی در دهانم شکل نگرفت و فقط مات و مبهوت او شده بودم.
قاب عکسهایی که مادران و زنان داغدار هر شب به آغوش میکشن، با این امید که شاید فردا صبح ببینند که اونچه گذشته همهاش یک کابوس تلخ بوده و عزیزانشان در کنارشان هستند.
حالا گاهی مثل مادر خدانور دوست دارم یکی روی قلبم آب سرد بریزه که دردش کمی آروم بشه. اما نه! نمیذارم این آتشی که در قلبم نشسته خاموش بشه. از اون زن قاب بدست بهشت زهرا تا مادر من و تا مادر ابوالفضل آدینه زاده که با قاب عکس پسرشان آرام می گیرند یک انتظار از ما دارند. باید این زنجیر درد گسسته بشه و از پس آن لبخند مادران متولد بشه. لبخندی برای همیشه تاریخ ایران.