ارسال کننده : آقای محمود نعیمی 10آذر
رادیو زمانه/ بیتا محمدی
مبارزه برای رسیدن به حقوق انسانی متعارف در جامعه بینالملل یا برابری حقوق اجتماعی و قانونی بین زنان و مردان، پیش از رسیدن جامعه زنان ایران به حداقلی از استقلال مالی و کسب جایگاه حائز اهمیت در سیستم تولید و اقتصاد جامعه ایران چگونه امکانپذیر است؟ فعالان حقوق زنان در تلاش برای رسیدن به برابری حقوقی، تا چه حد به مشکلات زنان تهیدست جامعه توجه دارند که بخش بزرگی از جامعه ایران را تشکیل میدهند؟ آیا صدای آنها شنیده میشود و افکار عمومی نسبت به مشکلات آنها آنطور که باید حساس هست؟
برای پرداختن به این سئوالات بد نیست نخست روایت مشکلات شماری از این زنان و دغدغههای آنها را بشنویم که کم و بیش متفاوت از دغدغه زنان روشنفکر و طبقه متوسط ایران است.
ساعت نزدیک سه ظهر است. چهرههای خوابآلود و کرخ به هم خیره شدهاند. سن او زیاد نیست. شاید چند سال از من بزرگتر باشد. وقتی شروع به حرف زدن میکند، واگن را سکوت فرا میگیرد و همه مسافران به سمت منبع صدا سر میچرخانند. صدای این زن فوقالعاده است. مثل بقیه فروشندههای داخل واگنهای مترو، یکسری جملات را تکرار میکند: «خانوما رژهای خوشرنگ دارم. جنسشون عالیه. هرکی خریده مشتری شده. کسی نمیخواد ببینه؟»
یک زن فروشنده: «چند هفته پیش یکی از مامورهای مترو جلوم رو گرفت و گفت : خانوم شما جوونی، قد بلند و خوشگلی چرا این همه زحمت میکشی؟ وایسا کنار خیابون… میبینی تو رو به خدا… وقاحت تا این حد…»
پیشتر هم او را در مترو دیدهام. او را صدا میکنم. خوشحال از اینکه مشتری پیدا کرده است جلو میآید و میپرسد: «چه رنگی بدم بهتون؟»
خانم شما صداتون خیلی قشنگه چرا از این استعداد استفاده نمیکنید؟
– مثلاً چه کاری؟
چرا نمیروید رادیو؟
زن فروشنده میخندد و میگوید: «ای بابا خانوم دلت خوشه. پولی نمیدن. خیلی بدن برجی ۲۰۰ هزار تومن.»
جدی؟ تا الان فکر میکردم که درآمد رادیو خیلی خوبه.
– همش رابطه و پارتی بازیه. پول اصلی به کسی میرسه که قراردادها رو میگیره. به کسی که تازه وارد کار شده فقط پول خرد میرسه. چیزی دستتو نمیگیره.
دوبله چطور؟ اون که باید درآمدش خوب باشه.
– آره، ولی هم هزینه کلاسهاش بالاست و هم شوهرم خوشش نمیاد…
وسط گفتوگوی ما قطار به مقصد من میرسد و علیرغم میل باطنی باید پیاده شوم. خوشبختانه او نیز لوازم آرایشی را در کیفش پنهان میکند و از قطار پیدا میشود. با کاهش ارزش پول ملی و موج گرانی بر تعداد مسافران مترو افزوده شده است و مسافران مانند همیشه صبر نمیکنند تا اول کسانی که میخواهند از واگن پیاده شوند، حرکت کنند و بعد آنها سوار شوند. به محض باز شدن درهای قطار جمعیت منتظر در ایستگاهها به داخل واگنها هجوم میبرند به همین خاطر با اینکه هر دو از یک در خارج شدهایم چند متر از هم فاصله میگیریم. چند قدم میدوم تا به او برسم و ادامه حرفهایش را بشنوم. میگوید: «باید زود برم خونه. بچههام از مدرسه میان باید خونه باشم. کارم آسون نیست ولی خدا رو شکر. درآمدم بد نیست. چند هفته پیش یکی از مامورهای مترو جلوم رو گرفت و گفت : خانوم شما جوونی، قد بلند و خوشگلی چرا این همه زحمت میکشی؟ وایسا کنار خیابون… میبینی تو رو به خدا… وقاحت تا این حد…»
فروشندگی در قطار2از گیت خروجی مترو رد شدیم. او به سمت خروجی شرقی مترو میرود و من باید از دالان شمالی خارج شوم. با او دست میدهم و خداحافظی میکنم. با نزدیک شدن به سطح زمین صدای هیاهوی دنیای روی زمین بیشتر میشود اما صدای زن همچنان در گوشم زنگ میزند: «شما جوونی، قد بلند و خوشگلی چرا این همه زحمت میکشی؟ وایسا کنار خیابون…». جدا از مشکلات مالی یکی دیگر از مشکلات این زن در ایران این است که زیبا و خوش صدا است. برای بسیاری از دختران و زنان ایرانی همین، خودش یک دردسر است و میزان مزاحمتهای خیابانی، محیط کار و محیط زندگی را برای آنها بیشتر میکند.
اینجا میهمان پسر و عروسم هستم
آخرین قطار مترو مشغول جمع کردن مسافرانی است که ساعت ده شب تاره به سمت خانه خود روانه شدهاند.
پیرزن فروشنده: «همه این سختیها یه جا، بعضی از این مأمورای خیر ندیده هم یه جا. ماه پیش یکیشون منو دستگیر کرد و برد پیش رئیساش. مرتیکه جلو چشم خودم جنسهای منو بذل و بخشش کرد بین مأمورا.»
به جز من چند زن دیگر در واگن مخصوص زنان نشستهاند. زنهای دستفروش خسته از کار طولانی وسایلشان را جمع کردهاند تا با آخرین قطار به خانههایشان در جنوب شهر بازگردند. یکی از زنها که لهجه کرمانشاهی دارد و روسری میفروشد سفره دلش را برایم پهن میکند: «از بس این بارها رو روی دوشم گرفتم و از این قطار به اون قطار رفتم، شبا از دست درد خوابم نمیبره. کرمانشاه برای منِ پیرزن کار نیست. اینجا مهمون پسر و عروسم هستم. صبحها زود میزنم بیرون. شبها هم دیر میرم خونهشون. میگم مزاحمشون نباشم. جوونن دیگه. اونجا اضافهام.»
زن دیگری که مریم صدایش میکنند و کنار پیرزن کرمانشاهی نشسته است تعریف میکند: «همه این سختیها یه جا، بعضی از این مأمورای خیر ندیده هم یه جا. ماه پیش یکیشون منو دستگیر کرد و برد پیش رئیساش. مرتیکه جلو چشم خودم جنسهای منو بذل و بخشش کرد بین مأمورا. رژ لبارو برداشت واسه زنش. الهی… خیر نبینه. ۲۰۰ هزار تومن جنسامرو برد.»
ما از بچهگی کار میکنیم تا حالا…
ساعت شش عصر است. مثل همیشه در این ساعت در واگنهای مترو جای سوزن انداختن نیست. بین همه زنان دستفروش که بعضی از آنها را روزهای گذشته نیز دیدهام، پیرزنی نحیف و کوچک اندام هست که لیف میبافد و در واگنهای مخصوص زنان میفروشد.
لحظهای او را میبینم که خسته شده و به میله کنار در واگن تکیه داده است. دستگاه تهویه این قطار که از سری اول قطارهای وارداتی ساخت چین است کار نمیکند و ازدحام و پچپچ جمعیت به قدری است که تقریباً کسی صدای ضعیف پیرزن را نمیشنود. کنار او میروم و به او خسته نباشید میگویم. میخندد و میگوید: «دیگه عادت کردم دخترم. ما از بچگیمون داریم کار میکنیم. الآنم که پیر شدیم همونجور. این لیفهارو میفروشم واسه دوا درمون دخترم. ام.اس داره. دواش خیلی گرونه.»
نزدیک گوشم آهسته حرف میزند تا کسی صدایش را نشنود و ادامه میدهد: «توی این مملکت خراب شده پیرزنی مثل من کار نکنه باید بره گدایی.»
قطار در ایستگاه امام خمینی متوقف میشود و درهای واگن باز میشود. مسافران زیادی از قطار پیاده میشوند. قطارها در این ایستگاه مرکزی مدت بیشتری توقف میکنند. مامور جوانی با پا مانع بسته شدن در واگن میشود و رو به طرف زن فریاد میزند: «اوی خانوم. بیا اینجا ببینم. بیا پیاده شو.» زن مقاومت میکند و مامور مترو در عین ناباوری گوشه چادر زن را میگیرد و به سمت در میکشد. پیرزن زمین میخورد، اما کسی اعتراضی نمیکند. به سمت مامور مترو رفتم و با او درگیر شدم تا شاید بتوانم چادر پیرزن را از دست او بیرون بکشم. به مامور مترو میگویم: «این خانم جای مادر شماست. این چه برخوردیه؟»
– به شما چه خانم؟ سرت به کار خودت باشه. دخالت نکن.
این زن که دزدی نمیکنه. داره کار میکنه. زن نان آور خانواده باید چیکار کنه؟ بره تن فروشی؟
مرد بی اعتنا به من همچنان در حال کشیدن چادر پیرزن است. مامور مترو مرا به عقب هل میدهد و پیر زن را از واگن بیرون میکشد. زنان مسافر سر جای خود نشستهاند و فقط نگاه میکنند.
دوم دبیرستانم. عصرها میام مترو
این یکی شانزده سال بیشتر ندارد. با لباسهای رنگی و شاد وارد مترو میشود. کوله پشتیاش را باز میکند و در حالی که میخندد بلند میگوید: «خانومای عزیز گیرهسرهای رنگی دارم. نمونهاش روی موهای خودم هم هست…»
نزدیک گوشم آهسته حرف میزند تا کسی صدایش را نشنود و ادامه میدهد: «توی این مملکت خراب شده پیرزنی مثل من کار نکنه باید بره گدایی.»
معلوم است که گیرهسرها را خودش درست کرده است. چند دختر جوان طرفدار گیرهسرهای او میشوند و از او چندتایی میخرند. در ایستگاه هفت تیر دختر فروشنده از قطار پیاده میشود. من هم از قطار پیاده شدم تا با او هم صحبت شوم. سلام میدهم، اما پاسخ چندان گرمی نمیدهد. قدمهایش را سریعتر بر میدارد تا از من فاصله بگیرد. دنبال او میدوم و دوباره سئوال میکنم: «اینارو خودت درست میکنی؟ خیلی جالبن.» نگاهش نرمتر میشود، اما باز هم پاسخی نمیدهد. میپرسم: «مدرسه میری؟ باید اول یا دوم نظری باشی؟ چرا مدرسه نیستی؟»
– دوم دبیرستانم. عصرها میام مترو. یه مغازهای هست تو خانه هنرمندان. گفته ازم کارامو میخره. میخوام برم اونجا.
آفرین. چه دختر هنرمندی.
با خنده میگوید: «نه خانم. مجبورم. من و مامانم شیفتی تو مترو کار میکنیم. اون صبحها سبزی خشک میفروشه. منم عصرا ازین گل سرها. عصرا مامانم باید از داداشم مراقبت کنه. کوچیکه.»
به خودم جرئت دادم تا از دختر فروشنده بپرسم که پدرش کجاست؟ جواب میدهد: «اگه شما میدونی. ما هم میدونیم.»
عجله دارد. از پاسخش پیداست که بیشتر نمیشود با او صحبت کرد.
مادرش با ما همسایه بود از درد مرد
چشمان موربش خیس است. دست خواهر بزرگترش را چسبیده است و رها نمیکند. خواهر بزرگتر دستمالها و مسواکها را نا امیدانه در کیسه میگذارد و کنار من مینشیند. حرف زدن با بچهها آسانتر است. از او میپرسم: «چند سالته خانم کوچولو؟»
– نه سال
پس خانمی هستی واسه خودت. مدرسه میری یا نه؟
– نه. نمیذارن. ما کارت نداریم.
پدر و مادرت کجان؟
– پدرم برگشته افغانستان. مادرم تو ورامین کار میکنه.
میدونی چه کار میکنه؟
– دستمال کاغذی درست میکنن.
اسم داداشت چیه؟
– داداشم نیس
پس کیه؟
– مادرش با ما همسایه بود از درد مرد. پیش ما زندگی میکنه.
قطار در ایستگاه متوقف میشود. دختربچه بلند میشود و دست پسر را میگیرد تا از واگن پیاده شوند. برای پیدا کردن مشتری باید سوار قطار بعدی بشوند.
دخترم دانشگاه آزاد درس میخونه
پیرتر از سناش بهنظر میرسد. وزناش زیاد است و به سختی خود را بین جمعیت واگن حرکت میدهد و لباسهای زیر را به همه نشان میدهد: «سلام خانمها. شورتای نخی. همه مدلش رو داریم. رنگبندی داره. کسی نخواست؟ »
همه سرگرم کارهای خود هستند و به جز چند نفر کسی به او توجه نمیکند. صبر میکنم تا واگن خلوتتر شود. میروم جلو تا با او صحبت کنم.
سلام خانم جان. خسته نباشی.
– خسته که هستم دخترم. امروزم که چیزی نفروختم.
دختر فروشنده: «من و مامانم شیفتی تو مترو کار میکنیم. اون صبحها سبزی خشک میفروشه. منم عصرا ازین گل سرها. عصرا مامانم باید از داداشم مراقبت کنه. کوچیکه.»
چند سالتونه مادرجان؟
– ۵۷ سال. کارم سخته. همش رو پا وایسادم. دخترم دانشگاه آزاد درس میخونه باید شهریهشو بدم. پول کرایه هم با منه.
دخترتون شاغل نیست؟
– نه. کار پیدا نمیشه. دلم نمیاد مثه من بیاد اینجا اسیر بشه. جوونه. خوشگله…
ببخشید شوهرتون چی؟
– ده سال پیش به رحمت خدا رفت
خونهتون کجاست؟
– طرف امام حسین. یه آلونک اجارهاییه. با دخترم زندگی میکنیم.
وسایلش را از زمین بر میدارد و میگوید: «من باید پیاده شم. شاید تو قطار بعدی مشتری باشه.»
خداحافظی میکند و از واگن پیاده میشود.
غذاپزی سرمایه میخواد
بوی غذای گرم در واگن پیچیده است. خوب که نگاه میکنم منشاء بو را پیدا میکنم. زنی میانسال و خوشرو ساندویچهای فلافل میفروشد. از بویش پیداست که طعم خوبی دارد. شانس میآورم و آخرین ساندویچ را از او میخرم. ساندویچ هایش تمام شده است و کنارم مینشیند. به او میگویم: «دست شما درد نکنه. خیلی خوشمزهس. چرا غذاپزی نمیزنید؟»
میخندد و میگوید: «نوش جون عزیزم. غذاپزی سرمایه میخواد. جا و مکان میخواد.»
از درآمدتون داخل مترو راضی هستین؟
– ای… خداروشکر. بد نیست. خیلیها که مشتری هستن زنگ میزنن واسشون مایه فلافل میارم و میخرن. بیشتر دخترای خوابگاهی. اینجوری میچرخه دیگه مادر.
تو خونه سخت نیس آماده کردن این همه ساندویچ؟ نمیترسی بیاری و نخرن و رو دستت بمونه خراب بشه؟
– اولاش خیلی خراب میشد. مثل الآن مشتری ثابت نداشتم. خیلی ضرر کردم تا این شد. والا سخت که هست. تو خونه باید همه چیزو آماده کنم. بنده خدا پسرم خیلی کمک میکنه. هم میره دانشگاه هم میاد کمک من.
زن فلافل فروش: «شوهرم کارگره. توی کوره آجرپزی. شبا خیلی دیر میاد خونه. خیلی وقتا نمیبینیم همو. پارسال گازوئیل کورهِکش کرده بود و دیوار را که شکافتن، آتش زده بود بیرون. دستش سرِ کوره سوخت. خانهنشین شد.»
شوهرتون چطور؟
– شوهرم کارگره. توی کوره آجرپزی. شبا خیلی دیر میاد خونه. خیلی وقتا نمیبینیم همو. پارسال گازوئیل کورهِکش کرده بود و دیوار را که شکافتن، آتش زده بود بیرون. دستش سرِ کوره سوخت. خانهنشین شد.
صورت زن رنگ غم میگیرد. بیشتر از این پرسیدن، آزارش میدهد. باز هم بابت غذا تشکر میکنم و در ایستگاهی که مقصدم نیست پیاده میشوم.
نظرات مخاطبان
کسانی هستند که روزانه ساعتهای زیادی از عمرشان را در میان فشار جمعیت و مشکلاتی که از طرف ماموران مترو بر آنها وارد میشود به دنبال مقداری درآمد، در واگنهای مترو میگذرانند: زنان سرپرست خانوار، زنان به اصطلاح دولت بدسرپرست و کودکان کاری که نه تنها هیچ ارگانی از آنها حمایت نمیکند، بلکه هر از گاهی به بهانه «رفع مزاحمت» از سوی ماموران حکومتی با آنان برخورد میشود و اجناسشان به تاراج میرود.
جالب اینجاست که برخی از روزنامههای به اصطلاح مستقل نیز برای پر کردن ستونهای خالی خود به جای حمایت از این فروشندگان نیروی کار، به آنان حمله میکنند. در ستون مربوط به «پیشنهادات مخاطبان» یکی از این روزنامهها از قول یک شهروند تهرانی نوشته شده است: «از مسئولان محترم شهرداری تقاضا میکنیم با فروشندگان داخل واگنهای مترو برخورد کنند. به غیر از بحث دزدی و نا امنی، در چشم توریستهایی که به ایران میآیند و سوار مترو میشوند چهره ناخوشایندی از ایران ترسیم میشود.»
سئوال اصلی اینجاست: چهره شهر را چه عاملی ناخوشایند کرده است؟