روایتهای تکان دهنده “شکنجه سفید”، از حبس طولانی در سلول انفرادی یا نگهداری در سلول های به شدت آلوده گرفته، تا تهدید جنسی یا تهدید جانی زندانی و اعضای خانواده زنان زندانی را در بر میگیرند
“بازپرس اتهامات را خواند… فکر میکنم ۱۸ الی ۲۰ اتهام نوشته شده بود… در حین خواندن برگه مدام به اعدام تهدید می شدم… انگار میخواستند با دندان تکه تکهام کنند… میدانستم هیچکس نیست که به دادم برسد. می گفتند خواهرانم را هم بازداشت کرده اند…. میگفتند همکاری کن شاید اعدام نگیری.”
این، بخشی از روایت آتنا دائمی، فعال حقوق بشر، از شرایط بازجویی خود در زندان است که در کتاب “شکنجه سفید”، تالیف نرگس محمدی، نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر روایت شده. در این کتاب روایتهای زندان مولف و ۱۲ زن دیگر، که بسیاری از آنها هنوز در حبس هستند، در معرض اطلاع عموم قرار گرفته. خود خانم محمدی، به تازگی بعد از ۸ سال و نیم زندان آزاد شده است.
کتاب “شکنجه سفید”، با مقدمه شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل، از سوی “نشر باران” اخیرا در سوئد منتشر شده است. این کتاب حاوی شهادتهایی از نرگس محمدی، نیگارا افشارزاده، آتنا دائمی، زهرا ذهتابچی، نازنین زاغری، مهوش شهریاری، هنگامه شهیدی، ریحانه طباطبایی، سیما کیانی، فاطمه محمدی، صدیقه مرادی، نازیلا نوری و شکوفه یداللهی است. شهادت هایی که اغلب، در فضای رسانه ای بازتاب نداشته اند، یا بعضا متعلق به زندانیانی هستند که به طور کلی از نگاه افکار عمومی به دور بودهاند.
کتاب نرگس محمدی، به خاطر تالیف در داخل زندان و راویان دست اول آن، سندی مهم در مورد روش های جاری در زندان های امنیتی ایران به حساب میآید. روش هایی که با هدفِ در هم شکستن ذهنی و جسمی زنان زندانی به کار گرفته میشوند و دامنه آنها، از حبس طولانی در سلول انفرادی یا نگهداری در سلول های به شدت آلوده گرفته، تا تهدید جنسی یا تهدید جانی زندانی و اعضای خانواده او را در بر می گیرند. البته برخی از راویان کتاب، علاوه بر تشریح موارد شکنجه غیرفیزیکی، به بازگو کردن نمونه هایی از ضرب و جرح مستقیم خود در بازداشتگاه نیز پرداختهاند.
‘بازجو گفت زنها مانند دستمال کاغذی هستند’
در چند مورد از روایت های ثبت شده در کتاب “شکنجه سفید”، اشاراتی صریح به تلاشهای بازجویان برای آزار جنسی زندانیان زن وجود دارد.
به عنوان نمونه هنگامه شهیدی، روزنامه نگار، به توصیف چنین رفتاری از سوی یکی از بازجویان بند ۲۰۹ وزارت اطلاعات در تابستان ۸۸ پرداخته که “دکتر” خطاب میشده. این زندانی می گوید: “وانمود می کرد که عاشق من شده است… بدون اینکه بحثی برای بازجویی وجود داشته باشد مرا به [بند] ۲۴۱ فرا می خواند و هم سلولی من خانم… را در سلول بغلی بازجویی می کرد. چند بار روی سینه این خانم چند اسکناس ۵ هزارتومانی گذاشته بود. به او میگفت سینه هایت چه قیمتی دارد؟”
خانم شهیدی با ذکر اینکه بازجوی فوق میگفته “در صورتی که با او ازدواج کنم پرونده من را برای همیشه خواهد بست” میافزاید: “یک روز اتفاق افتاد که این آقای دکتر، از سلول کناری به سلول من آمد و کاغذی را که رویش نوشته شده بود ‘دوستت دارم’ به من نشان داد. ناگهان دستش را روی سر من گذاشت. من به او گفتم شما به من نامحرم هستید و حتی حق لمس کردن سر من را ندارید… گفت چون چادر و مقنعه بین سر و دست او وجود دارد حائل است و مشکل شرعی وجود ندارد.”
نازنین زاغری زندانی ایرانی-بریتانیایی نیز، در گفتگوی خود با نرگس محمدی، از تلاش یک بازجو برای طرح موضوعات نامتعارف حکایت کرده است. خانم زاغری می گوید در بند ۲۰۹، بازجویی جوان هر از گاه با ظاهری خیرخواهانه برای او خوراکی یا نسکافه می فرستاده ولی ناگهان “شروع به سوالات نامناسب و بی ربط به بازجویی کرده”. به شهادت خانم زاغری: “سعی کرد بزند جاده خاکی و به اصطلاح از مسیر بازجویی منحرف شد. سوالهایی در مورد وبسایت های جنسی از من پرسید و شروع کرد به طرح این قبیل مسائل و در مورد ریچارد [همسر نازنین زاغری]، سوالاتی که به هیچ وجه ربطی به پرونده ام نداشتند.”
در گزارشی مشابه، فاطمه محمدی از نوکیشان مسیحی زندانی در بند ۲۰۹ می گوید یک روز نگهبان بند “من را صدا کرد و بیرون برد و در مقابل من نشست و گفت چشم بندم را بردارم. بعد در مورد خصوصی ترین مسائل زندگیم شروع به طرح سوال کرد”. این زندانی می افزاید: “برای من جای سوال بود چرا وقتی در مورد مسیحیت بازجویی می شدم با چشم بند و رو به دیوار بودم و تنها موقع نوشتن چشم بند را بر می داشتم، اما وقتی می خواستند با من در مورد مسائل شخصی ام و بعنوان یک زن صحبت کنند بدون چشم بند بودم و ایشان را می دیدم.”
در شهادت دیگری از بند ۲۰۹، نرگس محمدی می نویسد به دنبال یکی از دفعات بازداشت خود (در خرداد ۸۹)، با “اتهامات اخلاقی” بازجو مواجه شده است: “بی ربط و بی دلیل از ناامن بودن جامعه، حتی محیط های عمومی مثل پارک، و از وجود زنان روسپی شروع کرد و به کانون مدافعان [حقوق بشر] و به من رسید. وقتی صحبتش را متوجه من کرد آنقدر عصبانی شدم و کنترلم را از دست دادم که بلند شدم، برگشتم و روبه رویش ایستادم و اعتراض کردم.” خانم محمدی نقل می کند که در واکنش به اعتراض او، بازجو گفته “حداقل یک سال حبس برای همین کارت برایت خواهم گرفت”، و بازجویی دیگر “شروع کرده به انتساب اتهامات جاسوسی و وابسته بودن من به سازمان های اطلاعاتی آمریکا وانگلیس”.
هنگامه شهیدی هم در گزارشی از اولین دوره زندان خود در سال ۸۸، به همزمانی طرح اتهامات جاسوسی و اخلاقی اشاره دارد: “از لحظه اول بازداشت، خواسته ماموران این بود که اعتراف کنم با ام آی ۶ همکاری داشتم… آنها از من می خواستند به ارتباط نامشروع با آقایان خاتمی و کروبی [نیز] اعتراف کنم که برای من باور کردنی نبود.”
حکایتی از فشار بر زندانی برای اعتراف ساختگی به ارتباط با افراد مشخص، به علاوه در متن اظهارات نیگارا افشارزاده -شهروند ترکمنستان- وجود دارد. این زندانی ناشناس که در دی ماه ۹۳ به اتهام جاسوسی در مشهد بازداشت و به پنج سال حبس محکوم شد، در مصاحبه با نرگس محمدی می گوید: “نه یک بار، نه دوبار بلکه بارها و بارها از من خواستند تا روابطم را با جزییات برایشان تعریف کنم. این قسمت از بازجویی خیلی توهین آمیز بود… از من می خواستند بدون اینکه بگویم از کدام کشور هستم، بگویم ما زنان در کشورهایی دیگر کاری می کنیم تا ماموران نظام جمهوری اسلامی ایران طعمه های روابط سکسی شوند.”
خانم افشارزاده با اشاره به ضبط موبایل خود از سوی بازجویان یادآور می شود: “آنها تمام عکس های من و حتی عکس های نامناسب من را نگاه می کردند و درباره آن سؤال می پرسیدند. این عکس ها حتی دست قاضی در دادگاه هم بود و من اعتراض کردم که این عکس ها کاملا شخصی است. مثلا کنار دریا به همراه شوهر و فرزندانم گرفته بودم. می پرسیدم چرا این عکس ها دست همه شماهاست؟”
او در توصیفاتش از رفتار بازجوی خود، می گوید که حتی زیر فشار وادارش کرده اند تا “ادای” رابطه جنسی را در بیاورد و می افزاید: “یک روز با دستمال کاغذی دماغش را گرفت. بعد پرت کرد روی زمین. گفت زن ها مثل این دستمال کاغذی هستند. از آنها استفاده می کنند، بعد می اندازند دور.”
بند ۲۰۹
توضیح تصویر،
“بازجو هم سلولی من خانم… را در سلول بغلی بازجویی میکرد. چند بار روی سینه این خانم چند اسکناس ۵ هزارتومانی گذاشته بود. به او میگفت… چه قیمتی دارد؟”
‘پزشک زندان گفت بمیر، اما بیرون زندان’
بخشی زیاد از شهادت های نقل شده در کتاب نرگس محمدی، به تجربیات مصاحبه شوندگان از شرایط نابسامان زندانها -عمدتا، بازداشتگاههای به اصطلاح “عمومی”- اختصاص دارد. چنین شرایطی البته ممکن است از نگاه عدهای در تعریف “شکنجه سفید” -که با مفاهیمی چون محرومیت حسی و ایزوله کردن زندانی در سلول انفرادی گره خورده- نگنجند. ولی در هر صورت، از جمله روش های غیرفیزیکی شکنجه زندانیان برای در هم شکستن آنها محسوب میشوند.
مهوش شهریاری یکی از فعالان جامعه بهایی که اسفند ۸۶ و در مشهد زندانی شده بود، می گوید مدتی پس از دستگیری را در بازداشتگاه انفرادی زندان عمومی وکیل آباد به سر برده که “سگدانی” لقب داشته. وی محل این بازداشتگاه را “محوطه توالت و حمام های عمومی زندان” توصیف می کند: “سلولی بسیار کوچک و آلوده با هوایی گرفته و بسیار سنگین و متعفن. بدون نور طبیعی با توالتی ایرانی بدون حافظ در گوشه آن که آلوده به کثافات خشک و سوسک مرده و زنده بود با سقفی کوتاه که گوشه اش ریخته بود.”
همچنین نازیلا نوری، از دراویش نعمت اللهی که از اسفند ۹۶ زندانی بوده، توضیح می دهد بعد از دستگیری به اتفاق عده ای دیگر به قرنطینه زندان قرچک منتقل شده که وضعیتی مشابه داشته: “توالت داخل آن سلول در و دیواری نداشت… فاضلاب ها بیرون زده بود و آنقدر فضای سلول ها متعفن بود که حالت تهوع گرفته بودیم. لباس هایمان را جلوی دهان و بینی مان می گرفتیم تا قدری کمتر بوی تعفن را استنشاق کنیم.” خانم نوری با ذکر اینکه “حتی آب آشامیدنی سالم نداشتیم” می افزاید: “ما از ماموران مواد شوینده و ضدعفونی کننده خواستیم تا لااقل توالت ها را تمیز کنیم، اما نه مواد شوینده دادند و نه حتی برس برای شست و شوی توالت. جرم توالت چند ساله به نظر میرسید که قابل تمیز کردن هم نبود.”
نازنین زاغری، که پس از بازداشت در فروردین ۹۵ ابتدا در کرمان زندانی می شود و سپس به تهران انتقال می یابد، وضعیت بازداشتگاه انفرادی خود را در کرمان چنین توصیف می کند: “من حمام نمی رفتم. تشت می دادند و یک کاسه می گفتند همین جا خودت را بشور… توالت سلول بوی وحشتناکی داشت. وقتی زندانی ها و زندانبان ها برای دادن غذا می آمدند دماغ شان را می گرفتند…. من تنگی نفس داشتم و سلول اصلا هوا نداشت.”
خود نرگس محمدی، مشاهداتش را پس از انتقال به قرنطینه زندان زنجان در اردیبهشت ۹۱ چنین روایت می کند: “اتاقی تاریک، متعفن و کثیف… نه صابون و نه هیچ ماده شوینده یا حوله یا دستمالی، هیچ چیز وجود نداشت…. فقط سه پتو بود و تمام. پتوها استفراغی و متعفن بودند.” وی از ملاقات با یک کودک زندانی در چنین محیطی خبر میدهد: “صدای یک دختر بچه را شنیدم. از او پرسیدم چند ساله ای؟ گفت ۱۲ ساله. گفتم دخترم اینجا چکار میکنی؟ گفت با پسر همسایه رابطه داشتم، بابام شکایت کرد و پلیس آمد من را گرفت.”
خانم محمدی البته بعدها به زندان اوین برده میشود ولی در دی ۹۸، مجددا به زنجان انتقال می یابد و تا زمان آزادی خود در ۱۷ مهر ۹۹، در همانجا میماند. شیرین عبادی در مقدمه کتاب “شکنجه سفید” می نویسد: “در زندان زنجان، نرگس در میان زندانیان عادی به سر میبرد. چندی پیش برخی از این زندانیان به تحریک ماموران زندان و وعده مرخصی و آزادی زود هنگام با نرگس درگیر می شوند. از جمله یک شب یکی از آنها به نرگس می گوید: من تو را می کشم، و به همین دلیل نرگس تا صبح در دستشویی پنهان می شود.”
نرگس محمدی در روایتی جداگانه از وضعیت بند ۲۰۹ اوین پس از دستگیری خرداد ۸۹، توضیح می دهد که علی رغم بیحسی خطرناک بدن و پاها و وخامت وضعیت جسمانی خود، در بهداری زندان مورد بدرفتاری شدید کادر پزشکی قرار می گیرد و حتی دکتر، خواستار زنجیر کردن دست و پای او به تخت می شود. خانم محمدی نقل میکند: “پزشکی که تصور می رفت به حکم سوگندش به نجات جان بیمار، رفتاری انسانی تر داشته باشد، شروع کرد به بلند صحبت کردن که: خانم محمدی بمیر. اما بیرون زندان! مردنت به جهنم. هزینه روی دست نظام نذار. مثل آن زن، زهرا کاظمی.”
زندان قرچک
توضیح تصویر،
“فاضلاب ها [در سلول] بیرون زده بود و آنقدر فضای سلول ها متعفن بود که حالت تهوع گرفته بودیم. لباس هایمان را جلوی دهان و بینیمان میگرفتیم تا قدری کمتر بوی تعفن را استنشاق کنیم”
‘تنها شرایط آزادی این بود که از من فیلمبرداری شود’
مجموعه ای از روایت های کتاب “شکنجه سفید”، به تجربیات حاکی از نگهداری طولانی مدت زندانیان در سلول انفرادی اختصاص دارند.
ریحانه طباطبایی روزنامه نگار، در گفتگوی خود با نرگس محمدی نقل می کند که چگونه بعد از بازداشت از سوی وزارت اطلاعات در بهمن ۹۱، در شرایط پیچیده ناشی از رها شدن در سلول انفرادی قرار می گیرد. خانم طباطبایی می گوید: “بازجو می آمد و می گفت فردا می آیم و می رفت و پنج، شش روز نمی آمد و من داخل سلول، بی صدا، در سکوت و تنهایی، و بدتر از همه در انتظار می ماندم… در یک ماه سه باز بازجویی داشتم و هر بار، چهار، پنج ساعت… در ۲۰۹ خیلی دلتنگ می شدم و گریه میکردم.”
خانم محمدی نیز در روایتی از تجربه زندان انفرادی خود در سال ۸۰، به تاثیر حس رها شدگی در سلول انفرادی اشاره می کند: “تحمل سلول برایم سخت و گاهی غیر قابل تحمل بود. آرزو می کردم مثلا سکته کنم، اما از سلول رها شوم. چون واقعا نمی دانستم از من چه می خواهند وگرنه سؤالی درباره فعالیت های من نمی کردند و اصلا تحقیقی انجام نمی شد.”
ریحانه طباطبایی تجربه جداگانه زندان در بند امنیتی سپاه پاسداران را هم دارد، و شیوه بازجویی در بازداشتگاه وزارت اطلاعات را متفاوت با روش بازجویان سپاه می داند که مبتنی بر بازجویی های بی وقفه و پرفشار بوده است. او تجربه خود پس از زندانی شدن در بند امنیتی سپاه در آذر ۸۹ را چنین توصیف می کند: “هر روز بازجویی داشتم… از نزدیک ظهر بازجویی شروع می شد و تا غروب ادامه می یافت. من معمولا روزه بودم و بنابراین تا هنگام افطار در بازجویی بودم. حتی روزهای عاشورا و تاسوعا و جمعه ها هم بازجویی داشتم. گاهی بازجویی ها تا ۱۱ – ۱۲ شب طول می کشید و حتی یک بار تا ۲-۳ بعد از نیمه شب طول کشید.”
صدیقه مرادی، که سابقه دو بار دستگیری در دهه ۶۰ را دارد و در فاصله سال های ۹۰ تا ۹۵ هم به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق در بند ۲۰۹ بوده (وی در سال ۹۸ مجددا زندانی شده)، از زوایه ای دیگر به مقایسه روش های بازجویی در دو مقطع فوق می پردازد. خانم مرادی هدف اصلی بازجویان در دوره جدید را “اعتراف” به موضوعات مورد نظر سیستم می داند: “در بازداشت سال ۹۰ شکنجه جسمی نشدم اما این بار شکنجه روحی- روانی بود. دهه ۶۰ شکنجه می شدم که حرف بزنم. اما این دفعه اگر چه در شرایط شکنجه روحی -روانی بودم، اما کسی اطلاعاتی از من نمی خواست… ما را در سلول نگه می داشتند تا اعتراف کنیم.”
یکی از شهروندان بهایی به نام سیما کیانی که در اسفند ۹۵ دستگیر شده، می گوید بازجویان بند ۲۰۹ پس از نگهداری طولانی مدت در سلول انفرادی به او گفته اند “بنویس که از عملکردم پشیمانم و قول همکاری با وزارت اطلاعات را می دهم”. خانم کیانی می افزاید: “وقتی با امتناع من مواجه شدند، به شدت شروع به تهدید کردند، اینکه دوستان و اعضای خانواده ام را دستگیر می کنند. دوباره پیشنهاد همکاری دادند و وقتی با واکنش منفی من مواجه شدند، گفتند از این به بعد شرایط عوض می شود. تو بازجویی ندیدی.”
به روایت سیما کیانی نهایتا ارعاب و زندان انفرادی به حدی ادامه می یابد که قبول می کند علیه خودش جلوی دوربین “اعتراف” کند: “تاکید می کردند که تنها شرایط آزادی اینکه که از تو فیلمبرداری بشود و گرنه دادسرا نمی بریمت.” خانم کیانی روش انجام مصاحبه را چنین توضیح می دهد: “می گفتند در مدت فیلمبرداری به بازجو که در صحنه فیلمبردار حضور دارد نگاه نکن… در طول فیلمبرداری من متکلم وحده بودم… یعنی به صورت سوال و جواب نبود.”
نازنین زاغری نقل می کند که پس از دوره بسیار دشوار زندان خود در کرمان و پیش از انتقال به بند ۲-الف اطلاعات سپاه در خرداد ۹۵، سعی کرده بودند به طور مخفیانه از او فیلم بگیرند تا وانمود کنند در زندان تحت فشار نبوده. در روایت او آمده: “من را به ساختمانی بردند که منتسب به سپاه بود. وارد اتاقی شدیم که دورتادور آن صندلی بود. محل یک دوربین را شناسایی کردم. سفارش ناهار بسیار مفصل و شکیلی برای من داده شد، اما من گفتم نمی خورم. دوربین هم روشن بود تا فیلمی از من بگیرند که در حال خوردن یک ناهار مفصل هستم.”
نرگس محمدی در بخشی از کتاب خود، تصریح دارد که بازجویان کوشیده اند او را به جدایی از کانون مدافعان حقوق بشر به ریاست شیرین عبادی و در عوض، برخورداری از امکانات حکومتی وادارند. به نوشته خانم محمدی: “بازجوها اصرار داشتند که از خانم عبادی جدا شوم و در عوض وزارت اطلاعات امکانات زیادی از جمله دفتر و اجازه سفر به خارج از کشور و حضور در نشست ها و حتی برگزاری سمینارها و نشست های حقوق بشری با حضور میهمانان خارجی را به من خواهد داد که همان موقع نپذیرفتم.”
اعدام در ایران
توضیح تصویر،
“صحنه [اعدام] برای من به شکل مصنوعی اجرا شد. مرا به اتاقی با طناب دار منتقل کردند و گفتند که اگر اقرار… نکنم همانجا اعدام خواهم شد. من از ترس بیهوش شدم”
‘اگر به جاسوسی و ارتباط نامشروع اقرار نکنی اعدام میشوی’
بخشی از شهادت های مندرج در کتاب “شکنجه سفید”، به توصیفات زنان زندانی از تهدیدهایی اختصاص دارد که برای وادار کردن آنها به همکاری وارد می شده. تهدیدهایی که موضوع برخی، حتی اعدام زندانی بوده است.
به عنوان نمونه زهرا ذهتابچی که مهر ماه ۹۲ به اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده و حکم۱۰ سال زندان گرفته، از بازجوی خود نقل میکند که: “پرونده ات سنگین است و اتهام محاربه داری. وکیل تسخیری پرونده را خوانده و چون ترسیده قبول نکرده و رفته.” خانم ذهتابچی به علاوه، از روزی تعریف می کند که بازجوی اطلاعات به دخترش زنگ زده و گفته “می دانی مادرت اعدامی است؟” و روز دیگری که از بازجوی خود شنیده: “من حکم اعدام تو را چند وقتی است که گرفته ام.”
آتنا دائمی از شرایط بازجویی در بند ۲-الف اطلاعات سپاه حکایت مشابهی را بازگو می کند. خانم دائمی میگوید پس از بازداشت در مرداد ۹۳: “بازپرس اتهامات را خواند و برگه را به من داد. فکر می کنم ۱۸ الی ۲۰ اتهام نوشته شده بود: اقدام علیه امنیت ملی، اجتماع و تبانی، توهین به مقدسات و… در حین خواندن برگه مدام به اعدام تهدید میشدم… انگار می خواستند با دندان تکه تکه ام کنند… می گفتند انکار نکن. همه چیز را می دانیم. همکاری کنی شاید اعدام نگیری.”
هنگامه شهیدی در قسمتی از توضیحات خود از شرایط زندان در تابستان ۸۸، از برگزاری یک مراسم ساختگی اعدام در بند ۲۰۹ خبر می دهد. به گفته او: “شاید حدود ساعت ۳ نیمه شب، مامور زن بازداشتگاه مرا بیدار کرد و آماده رفتن شدم. چون دائم تهدید به اعدام می شدم، فکر کردم واقعا ممکن است مرا برای اعدام ببرند. این صحنه برای من به شکل مصنوعی اجرا شد. مرا به اتاقی با طناب دار منتقل کردند و گفتند که اگر اقرار به جاسوسی برای امآی۶ و ارتباط نامشروع با خاتمی و کروبی نکنم همانجا اعدام خواهم شد. من از ترس بیهوش شدم.”
خانم شهیدی در جای دیگر توضیح می دهد که موفق به شناسایی سرتیم بازجویی خود در همان مقطع شده و پس از آزادی به افشای هویت او در فضای عمومی پرداخته است. او می گوید این بازجو که “بسیار بد بود و فحاشی می کرد و الفاظ رکیک به کار می برد”، یکی از مشاوران سعید جلیلی دبیر سابق شورای عالی امنیت ملی بوده که در تیم مذاکره کننده هسته ای عضویت داشته. هنگامه شهیدی به خاطر این افشاگری، در ۶ اسفند ۸۸ مجدا بازداشت میشود و بازجوی جدید او را تهدید می کند که “این بار فرق دارد و آن قدر مرا در سلول نگه می دارد تا موهایم مانند دندانهایم سفید شود”.
به شهادت بسیاری از کسانی که در “شکنجه سفید” به نقل تجربیات خود پرداخته اند، یکی دیگر از محورهای تهدید بازجویان در بندهای امنیتی را، صدمه رساندن به نزدیکان زندانیان تشکیل می داده است.
آتنا دائمی می گوید نه تنها بازجویان مدعی شده بودند که خواهران او را به زندان انداختهاند، که یکی از دوستانش را هم واقعا دستگیر کرده بودند: “دوستم… را آوردند و کنار خودشان نشاندند. صدایش را شنیدم و شناختم. می خواستند به من نشان دهند که دوستانم را نیز بازداشت کرده اند.”
مهوش شهریاری روایت می کند که بازجو زمانی گفته “پسرت هفته ای دوبار می آید مشهد و این خطرناک است و ممکن است در راه سانحه ای پیش بیاید”، و زمانی دیگر در مورد تبعات سفر همسرش به مشهد برای دیدن او هشدار داده: “اگر بیاید فورا به جرم ارتداد دستگیر و اعدام می شود.” خانم شهریاری یادآور می شود که در جریان بازجویی، به خود او هم هشدار داده بودند که “زنده از اینجا بیرون نمی روی”.
به همین ترتیب، زهرا ذهتابچی تاکید دارد که درپی دستگیری او در مهر ۹۲، همسر، دخترش و خواهرش نیز به مدت چند روز بازداشت شده بودند. خانم ذهتابچی با یادآوری تهدید بازجو مبنی بر بازداشت “ده نفر” از اعضای خانواده خود نقل می کند: “همسرم را کتک زده بودند، در حالیکه نه کوچکترین فعالیتی می کرد و نه علاقه ای به کار سیاسی داشت.”
نیگارا افشارزاده هم روایت می کند پس از آنکه در دی ماه ۹۳ به همراه دو فرزند شش و هشت ساله خود بازداشت شده، بازجوها ادعا کرده اند که “بچهها را تحویل پرورشگاه داده اند”. او در جای دیگر می گوید: “یک روز بازجو صدایم کرد و گفت الدار [پسر شش ساله ام] به شدت بیمار است و او را برده اند بیمارستان. گفت: کلیه لازم دارد و دارد میمیرد.” خانم افشارزاده ادامه می دهد: “عکس الدار را پرینت گرفته بودند. روی سینه اش یک جای سفید مثل کارت آویزان کرده بودند و چیزی مثل طناب دور گردنش انداخته بودند. وقتی دادند دستم حالم بد شد. از من خواست روی قسمت سفید که مثل کارت از گردن الدار آویزان بود بنویسم ‘بدبخت’. من را وادار کردند بنویسم.”
این شهروند ترکمنستان، در بخش هایی دیگر از مصاحبه خود آورده: “یک بار بازجو آمد و گفت مادر بزرگت آمده بود ایران. دنبال تو. ما او را بازداشت کردیم چون او هم جاسوس بود. یک روز دیگر گفتند: مادر بزرگت مرده… یک روز آمدند و گفتند… مادرت آمده دنبال بچه هایت و داریم می رویم او را هم بازداشت کنیم و بیاوریم اینجا.”
زندان انفرادی
توضیح تصویر،
“عکس [پسرم] را پرینت گرفته بودند. روی سینه اش یک جای سفید مثل کارت آویزان کرده بودند و چیزی مثل طناب دور گردنش انداخته بودند… [بازجو] از من خواست روی قسمت سفید که مثل کارت از گردنش آویزان بود بنویسم ‘بدبخت’. من را وادار کردند بنویسم”
‘ماموران، شوکر را مستقیم به سر و صورت ما میزدند’
در کنار تمام روایت های مندرج در کتاب “شکنجه سفید” از شکنجه های غیرفیزیکی، برخی از شهادت های مندرج در این کتاب از تجربیات ناشی از ضرب و جرح مستقیم از سوی ماموران امنیتی حکایت دارند.
به عنوان نمونه، شکوفه یداللهی سرگذشت خود را پس از دستگیری به همراه دیگر دراویش نعمت اللهی در اسفند ۹۶ چنین نقل می کند: “وقتی از قرنطینه [زندان قرچک] برای بیرون رفتن خارج شدیم، اقدام به تحصن کردیم… یک دفعه گارد مخصوص زندان به شکل گروهی به ما حمله کرد… ماموران شوکر را مستقیم به سر و صورت ما میزدند. من آن قدر شوکر خوردم که کاملا بی حال شدم… لباس های تن ما همه تکه و پاره شده بود.”
خانم یداللهی در عین حال می گوید که در دوران قرنطینه نیز با بدنی زخمی و بدون برخورداری از امکانات پزشکی زندانی بوده: “در من حین بازداشت از ناحیه سر مورد ضرب و شتم قرار گرفتم و بر اثر ضربه های وارده دچار مشکل شده بودم. یکی از این مشکلات این بود که حس بویایی نداشتم. سرم که شکسته بود دچار عفونت شده بودم و تب داشتم.”
نازیلا نوری که به همراه شکوفه یداللهی به زندان افتاده، تجربه مشابه بازداشت خود را چنین روایت می کند: “لباس های ما بر اثر ضرب و شتم، خونی و با آب ماشین های آبپاش خیس بود. با همان لباس ها مانده بودیم. بچه ها با سرهای شکسته که خون از سر و صورتشان سرازیر بود به سلول ها منتقل شده بودند… من خیلی کتک خورده بودم و مفاصل دستم آسیب جدی دیده بود. درد شدیدی داشتم.”
خانم نوری در جای دیگر توضیح می دهد: “برای بازجویی برخی را به آگاهی شاپور بردند. تعدادی از مردان دراویش در آنجا شکنجه ها و ضرب و شتم های عجیب و هولناکی شده بودند.” این زندانی می افزاید که پسرش کیارش، که به شانزده سال و نیم حبس محکوم شده، یکی از همین مردان زندانی بوده: “آخرین تصویری که من از او داشتم با جراحت های خیلی عمیق بود. خیلی بعدتر متوجه شدم که کیارش به مدت سه ماه در سلول های آگاهی شاپور بوده و شرایط بسیار وحشتناکی را پشت سر گذاشته… یک ماه تمام را در سلول بدون حتی عوض کردن لباس و هیچ نظافتی گذرانده بود.”
اشاره ای جداگانه به ضرب و جرح زندانیان، در روایت نرگس محمدی از دیدار با زینب جلالیان در سال ۸۹ و در محل بند ۲۰۹ صورت گرفته است (خانم جلالیان از سال ۸۶ بدون مرخصی در زندان است و به اتهام عضویت در گروه پژاک به حبس ابد محکوم شده). خانم محمدی می گوید: “روزی شکافی را در سرش دیدم و پرسیدم اتفاقی برایت افتاده؟ گفت ماه های متمادی -اگر اشتباه نکنم شش ماه- در سلولهای کردستان بوده. وقتی بازداشت می شود در سلول، بازجویی با لوله چدنی آب بر سرش میکوبد و سرش شکافی عمیقی بر می دارد.” نرگس محمدی میافزاید: “بارها از او خواسته بودند تا مصاحبه کند و بپذیرد که در عملیات مسلحانه بوده و او حاضر به این مصاحبه و گفتن دروغ نبود.”
خانم محمدی در عین حال در بخشی از کتاب خود، به بازگویی خاطرات صدیقه مرادی پرداخته که علاوه بر زندانی شدن در دهه ۹۰، در دهه ۶۰ شاهد شکنجه فیزیکی زندانیان در ابعادی متفاوت بوده است.
خانم مرادی در بخشی از اظهارات خود، از جمله نقل کرده که با وجود آنکه شماره پایش ۳۷ بوده، به خاطر شلاق خوردن و تورم پا به ناچار با دمپایی شماره ۴۲ راه می رفته، و از تجربیات سخت تر زنانی سخن گفته که “بعد از شکنجه و سلول های انفرادی تعادل روانی و رفتاری شان به هم ریخته بود”.
وی در این بخش، با ذکر اسامی تعدای از همبندی های سابق، روایت هایی از این قبیل را بازگو کرده: “خانم مرضیه ب ساعت ها زیر پتو با خودش حرف می زد و می خندید… خانمی به نام نسرین، به سمت ما می آمد و دستش را جلو می آورد و می گفت: تو شوهر مرا کشتی؟… می دوید و اسم شوهرش را تکرار می کرد…خانمی به نام آناهیتا که حالش خیلی بد بود، با زنجیر جلوی در بسته می شد که صحنه دردناکی بود.”
صدیقه مرادی همچنین از دکتری به نام مژگان روایت کرده که “جز نان خشک چیزی نمی خورد و فکر می کرد توی غذا به جای گوشت، گوشت پای تعزیری ها را می ریزند”، از دانش آموزی ۱۷ ساله به نام طاهره که “تمام لباس هایش را پاره می کرد، زیر لامپ می ایستاد و دور خودش می چرخید”، و از خانمی به نام فرزانه، که به توصیف او “کنترلش را از دست داده بود، حمام نمی رفت و وضعیت وحشتناکی داشت”.