مدرسه فمینیستی: پول را که با بیاعتنایی گذاشت روی میز، بغضم ترکید. با تعجب نگاهم کرد. پول را برداشتم و به سمتش گرفتم. بیحرکت ایستاده بود. گذاشتم توی دستش. باز حرکتی نکرد. پلک هم نمیزد. دیگر تحمل نکردم. کیف و روپوش و روسریام را برداشته، در را پشت سرم بستم. در راهپله روپوشم را پوشیدم و روسری را سرم انداختم.
چند روز با خودم تمرین کرده بودم، ایندفعه بدون قطرهای اشک، راحت حرفم را میزنم، بعد همه چیز را فراموش میکنم. اشکهایم تمایلی به تمام شدن نداشتند. همه نگاهم میکردند. سریع از محوطه خارج شدم. به اولین کوچه که رسیدم پیچیدم تو. خلوت بود و طولانی. چند بار تا انتهایش رفتم و برگشتم. موبایلم زنگ خورد. یکریز حرف میزد و سؤال میکرد. فرصت و حوصلهی جواب دادن نداشتم.
وقتی رسیدم، صدای خوابیدنش خانه را پر کرده بود. دیگر جایی برای خوابیدن نبود. همیشه همینطور است، هر اتفاقی بیفتد، مرده هم داشته باشد، همه چیز را فراموش میکند، کتابش را میخواند و راحت میخوابد.
و من فقط فکر میکنم و فکر میکنم. فکر میکنم چیزی در من میدید، چیزی که تشویقش میکرد هر جور دوست دارد با من برخورد بکند. چیزی که نمیدانستم چیست. آن شب فشارم پایین بود، کمی زود رفتم بخوابم، هر چه تلاش میکردم، خوابم دورتر میشد. با صدا داخل اتاق شد و آمد دراز کشید، سرش به بالش رسیده ـ نرسیده خوابید. باز صدایش اتاق را پر کرد، به زور خودم را از تخت کشیدم پایین و آمدم پذیرایی. با تلفن همراه، خودم را مشغول کردم. میخواستم چشمهایم خسته بشوند. صدای اذان را شنیدم، خواب از سرم پرید. یکی دو ساعت خوابیدن حالم را بدتر میکرد.
امشب هم هرچه زور میزنم، خوابم نمیبرد. میخواهم حرف بزنم، اما در میان حرف زدن یکدفعه دگمهی اتوماتیکش روشن میشود؛ در عرض چند ثانیه دورش خیلی سریع میشود، بعد هم کنترلش را از دست میدهد و دستش بلند میشود.
به خاطر چندرغاز حقوقی که میدهد، آخر هر ماه داد و هوار راه میاندازد، با صدای بلند حرف میزند و میزند تا همسایهها هم بشنوند، در آخر هم میگوید هیچ کاری نمیکنی، از فردا دیگر یک ریال هم نمیدهم. بارها و بارها به خاطر پول یا بدون دلیل چه حرفها که نزده. اما حیف که ممیزی ذهنم اجازهی گفتنش را نمیدهد.
موقع رفتن پولها را دوباره گذاشته بود روی میز. خیلی خوب شد. اصلا دوست نداشتم با او دهن به دهن که نه، گوش به دهن بشوم. گوشهایم خیلی درد میکنند.
با این که میدانم حقم خیلی بیشتر از آنیست که میگیرم: دیگر پولت را نمیخواهم، حتی یک ریالش را. دنبال راهی میگردم. شبهای آخر ماهها چکپولها دسته دسته بر سرم ریخته میشود. دیگر به پولهای تو نیازی ندارم. دنبال کار هستم. ولی با این سن بازنشستگی کی به من کار میدهد. میخواهم پیرزنی تنها پیدا کنم که بخواهد یک نفر شبانهروز پیشش بماند. دیگر نمیخواهم به نمایشام در نقش خانم خانه ادامه بدهم… نوشتم و گذاشتم روی میز، نزدیک پول.
از کاریکاتور توی فیسبوک یاد گرفته بودم، روی تمام دیوارهای اتاق گوش کشیدم. دهانهایی هم به آن اضافه کردم. شروع کردم به حرف زدن. یک نفر گیر آورده که با حقوق خیلی کم که هر روز هم به خاطر آن سرکوفت میزند، زندگیش را میچرخاند. مرا مثل عروسکی به مهمانیها و مسافرتها میبرد تا …
مگه تو بردهشی؟ مگه تو بردهشی؟ از زمون بردهداری قرنهاست که میگذره. مگه خودت ندیدی هان؟ سریع به دستها و پاهایم نگاه میکنم. چیزهایی یادم میافتد. از زمانی زیردست شدم که همه چیز را از من گرفتند و خودشان مالک همه چیز شدند، از آن زمان وابستهی شوهر و پدر شدم، برده شدم، دهقان، قابل خرید و فروش و… یعنی اینجا زمان اصلا حرکتی نکرده؟ چطور ممکن است؟ شاید هم به همین خاطر بازگشتم را فراموش کردهام. جرقهای در ذهنم میزند.
دنبال دروازههایی برای بازگشت میگردم. حتما باید راهی باشد. نمیتوانم وصلهی ناجوری باشم در میان این همه آدم که هر کدام برای خودشان آدمیاند و پول و فکر و احساس و کارهای خودشان را دارند.
صدای باز شدن درهای آهنی زنگزده؟! خانه میلرزد. به لامپها نگاه میکنم. از صدایش معلوم است که به سختی باز میشود. دنبال صدا میگردم. از زیر تختخوابم دری آرام آرام به طرف پایین باز میشود. تختخوابم را به زور کنار میکشم. پایین پلهها یک نفر با غل و زنجیر ایستاده، به زنجیرهایش گلولههای فلزی بزرگی بسته شده. با کلیدهایی در دست به بالا نگاه میکند. تا مرا میبیند با چشمها و دستهایش مرا به خود میخواند. خیلی سریع از پلهها پایین میروم و دستها و پاهایم را به او میسپارم.