هرانا
نگین قدمیان، شهروند بهایی محبوس در زندان اوین که از تاریخ ۲۷ آذرماه سال گذشته برای تحمل ۵ سال حبس در بند زنان این زندان به سر میبرد، طی نامهای سرگشاده از محرومیتها و خاطرات تلخی که از ۱۸ سالگی بهعنوان یک شهروند بهایی با آن مواجه شده نوشته است.
به گزارش خبرگزاری هرانا، ارگان خبری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران، نگین قدمیان شهروند بهایی محبوس در زندان اوین است که از تاریخ ۲۷ آذرماه سال گذشته در بند زنان این زندان به سر میبرد.
وی که هماکنون دوران محکومیت ۵ ساله خود را میگذراند که از دریافت رسیدگی مناسب پزشکی در زندان اوینمحروم مانده است. خانم قدمیان با وجود عفونت در لثه و درد شدید در ناحیه فک و دندان از اعزام به مرکز درمانی تخصصی و بهره مندی از رسیدگی مناسب پزشکی محروم مانده است. این در حالی است که مجوز اعزام این زندانی از سوی دادیار زندان صادر شده ولی رئیس بهداری با اعزام وی مخالفت میکند.
این شهروند بهایی طی نامهای سرگشاده از محدودیتها و خاطرات تلخی که از ۱۸ سالگی به عنوان یک شهروند بهایی با آن مواجه بود، نوشته است.
متن کامل این نامه را به نقل از هرانا در ادامه بخوانید:
“امید، لبخند، آغاز
اول: میدان انقلاب کنار نردههای دانشگاه
هجده ساله هستم و سال ۸۰ است. از مامان خواهش میکنم همراهم بیاید. میدانم که رویهی کار چگونه است؟ از دوستان بزرگتر خودم چیزهایی شنیدهام. ولی راهم متفاوت میشود. کارت ورود به آزمون را میگیرم و به دایرهی نقایص مراجعه میکنم. اعلام میکنم روی کارت من در قسمت مذهب نوشته شده اسلام در حالی که من به این پرسش پاسخ نداده بودم. آقای کلافه از سر و صداها با عجله میپرسد، خوب چه ایرادی دارد؟ میگویم من بهایی هستم. چهرهاش عوض میشود. شاید مهربان میشود. نمیدانم! انگار او هم مثل من برای این صحنه آماده است. کارت را از من میگیرد. بهنظرم لحظهای سکوت میشود. سکوتی مطلق. منتظر پاسخ هستم. میشنوم که صدایش را پایین میآورد و پدرانه میگوید دخترم عاقل باش. این کارت را بگیر و در آزمون شرکت کن. اجازه نده که آیندهات خراب شود. حالا چه فرقی میکند؟ خودم را تصور میکنم که با کولهای بر دوش و دوستانی خندان به سمت دانشگاه میرویم یا در خیابان انقلاب به دنبال کتابهای درسیمان از این مغازه به آن مغازه سرک میکشیم. حس خوب دانشجو بودن. ازدحام جمعیت من را به خود میآورد. به آقای مهربان میگویم این کارت با مشخصات من نمیخواند. من بهایی هستم. اگر با این کارت سر آزمون بروم انگار که تقلب کردهام. نگاهم میکند. از آن نگاهها که یعنی تو هم که آدم نمیشوی؟ من هم نگاهش میکنم. از آن نگاههایی که ایکاش میدانستی و حالم را میفهمیدی! کارت را پاره میکند و میگوید که متاسف است. اما نیست. خیلی سریع سر کار بعدیش میرود. کارت نصف شدهی روی میز را نگاه میکنم و به هیاهوی میدان انقلاب گوش میسپارم. به نردههای سبزرنگ دانشگاه دست میکشم. مامان با افتخار نگاهم میکند. او هم این درد را کشیده است. این را خوب میدانم. میدانم که عاشق شغلش بود. عاشق رشتهاش پرستاری و مطمئنم که عاشق ادامه دادن بود. اما راه او نیز سد شد. در راه با خودم عهد میبندم که تمام تلاشم را بکنم که دیگر حتی یک نفر این حس را نداشته باشد. حس من و مامان را که بخواهد تحصیل کند و نتواند.
ماجرای ورود به آزمون برایم ۶ بار دیگر تکرار شد و هر بار با همان نتیجه. در آن فاصله در موسسهی آموزشی بهاییان ایران تحصیل کردم و بعد از فارغالتحصیلی همانجا مشغول به تدریس شدم.
دوم: سر کلاس تیر ماه ۹۰
نگرانی را از چهرهی تکتک دانشجویان کلاس شناخت ادبیات میتوان خواند. میدانند که خرداد ۹۰ من هم جزو کسانی بودم که خانهمان تفتیش شده و بازجویی شدهام. برای شروع این قسمت درس لازم است که اول کمی جو کلاس عوض شود. این حجم از دلنگرانی اجازه نمیدهد که بتوان کار مفیدی انجام داد. برایشان تعریف میکنم که اول خرداد ۹۰ چه اتفاقاتی افتاد. از تفتیش خانه میگویم. از این میگویم که در حال بازسازی بودیم و در آن آشفته بازار حتی خودم هم نمیتوانستم هیچ چیز را پیدا کنم. چه برسد به آن آقایان. مخصوصاً که از این شرایط خانه و اتاقم فیلم هم گرفته شده. از آقای ماسکی میگویم که ساکت در گوشهای ایستاده بود و آقای دیگری که هرچند دقیقه میپرسید، چرا خارج نمیروی؟ و به جواب تکراری من که میگفتم چرا باید بروم؟ اهمیت نمیداد. بچهها میخندند. تمام تلاشم را کردم که این روحیه را منتقل کنم که نگران هیچچیز نباشند. به آنها گفتم مگر چه کردیم که نگران باشیم؟ ما فقط وقتی از تحصیل که آرزویمان بود محروم شدیم، تلاش کردیم درس بخوانیم. این جرم نیست. اینکه ما خواستیم بیشتر بدانیم جرم نیست. برایشان گفتم که دلم روشن است که این ماجرا پایانی خوش دارد.
دلم برای آن روزها تنگ شده است. دلم برای تکتک آن افراد تنگ شده است. هنوز هم خواب کلاسها را میبینم و آن اشتیاقی که در چشمها موج میزد. آن شور و شوق دانستن و آن شیطنتهای دوران دانشجویی را. میدانم که همهی آنها که دیدهام و ندیدهام چقدر مشتاق دانستن بودند. مشتاق آموختن. تدریس برای من وفا به عهدم است. برای من تدریس کردن تلاشیاست برای کمی بهتر کردن شرایط. برای من تدریس جرم نیست.
سوم: فرودگاه تبریز آذر ۹۶
یه کوله پشت من است و دست پویا در دستم. بارهایمان را تحویل دادهایم و آمدهایم که برای آخرین بار پدر و مادرهایمان را در آغوش بگیریم. سایهی ۵ سال زندان روی سر ماست و اینبار نزدیکتر از هر بار. حجم استرس و نگرانیها چنان زیاد است که قدرت تصمیمگیری را از من گرفته است. عزیزی ما را به سوئیس دعوت کرده و سریعتر از آنکه فکرش را بکنیم کارهایمان جور شده است. فعلاً تصمیممان سفر است و در آرامش فکر کردن. برای اینکه تصمیم بگیریم که دقیقاً چه کنیم؟
در آخرین گیت من را از صف مسافران جدا میکنند. پویا نگاهم میکند. هردو میدانیم که این یعنی چه. ممنوعالخروج شدهام و البته بازداشت. پویا دستم را محکم گرفته است. میدانیم که فرصت با هم بودنمان چقدر کوتاه است. نگاهم میکند. چشمانش مطمئن است. لبهایم میخندد. میگویم رسیدیم به انتهای یک ماجرا و شروع ماجرای جدید. دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید میدانی که تا آخرش هستم. نگاهش میکنم و میگویم یقین دارم که هستی. و اینگونه است که پروژهی مشترک ۵ سالهی ما آغاز میشود.
نگین قدمیان/ زندان اوین/ ۲۵ آذر ۹۷″.
در خصوص نویسنده نامه گفتنی است، نگین قدمیان در تاریخ ۲۵ آذرماه سال ۹۶ و هنگام سفر در فرودگاه دستگیر و دو روز بعد جهت گذراندن دوران محکومیت ۵ ساله خود به بند نسوان زندان اوین منتقل شده بود.
این شهروند بهایی در اسفندماه سال ۹۱ به اتهام اقدام علیه امنیت کشور از طریق عضویت در موسسه غیرقانونی بهایی به صورت غیابی و بدون احضار به دادگاه توسط قاضی مقیسه به تحمل ۵ سال حبس تعزیری محکوم شد.
نگین قدمیان پیشتر در تاریخ ۳ خردادماه ۱۳۹۰ توسط نیروهای امنیتی بازداشت و مدتی بعد با قرار وثیقه ۵۰ میلیون تومانی و تا پایان مراحل دادرسی آزاد شده بود.
وی هم اکنون در حال گذراندن یازدهمین ماه از محکومیت ۵ ساله خود در بند زنان زندان اوین است.