ایران
گندمهای طلایی در کنار جادهای فرعی که سطح پر دست انداز آن چیزی میان آسفالت و خاکی است، تکان تکان میخورند و بالای آنها ابری تشکیل شده است. همه چیز در آن سوی گندمزار کوچک در هالهای از غبار به چشم میآید. مردی سوار بر کمباین در میان گندمها حرکت میکند و دروی محصول، ابر کوچکی را در نزدیکی شهری با زندگیهای غبارآلود ایجاد کرده است. کمی جلوتر از آن، جاده به سمت خاکی شدن میپیچد و تا جایی پیش میرود که تا چشم کار میکند، خاک است و خاک و دخمههای آجری.
همین حوالی تهران، چند سال پیش مددکارها در کارگاهی را کوبیدند، مردی از کارگاه چوببری بیرون آمد و گفت هیچ کس اینجا نیست، اما کمی بعد از آن 4 دختربچه کمتر از ۱۰ سال با گریه و چهرههایی مستأصل به دو فرار کردند، بیرون آمدند و به مددکارها پناه بردند. آن طرفتر هم باغی است که پای دنیا دخترکی ۷ ساله را به خاطر تجاوز سرایدار به او به دادگاه باز کرد و پروندهاش را به دیوان عالی کشور رساند.
دختری که از ۴ تا ۶ سالگی به طور مستمر در همین باغ، به جسم نحیف و روح لطیفش تعرض میشده است. همین حوالی دختری زندگی میکند که پدرش افغان و مادر معتادش ایرانی است. ۱۰ ساله است اما شناسنامه ندارد. چند وقت پیش مادر او برای دریافت مواد تلاش میکرد تا کودکش را به مردی اجاره دهد، مردی که کارش همین و در محلههای فقیرنشین معروف است. رویا هم حتی پیش از آنکه به سن بلوغ برسد به همین ترتیب، تجربه تجاوز را از سر میگذراند.
اینجــــا، فقر و اوضــــاع نابسامان اقتصادی، کارهای سخت انجام دادن و تجربه خشونتهای جنسی و جسمی خاطرهای مشترک میان بچههایی است که بعضی افغان هستند، بعضی ایرانی و بعضیها نیز یکی از والدینشان ایرانی و دیگری افغان است. مدیرعامل سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران به تازگی با اعلام نتایج یک پژوهش درباره ۴۰۰ کودک کار گفته است:«ثابت میکنیم که به ۹۰ درصد کودکان کار تجاوز میشود.»
تجاوز میان زبالهها
بالاتر از این منطقه، شهرکی از توابع جنوب تهران، در کنار کورههای آجرپزی بیغولههایی ساخته شده و چند خانوار آنجا کنار هم زندگی میکنند. دختربچههای لاغراندام با پیراهنهایی بلند در میان خاکها روزگار میگذرانند و به صاحب کوره «ارباب» میگویند. هوای عصر پاییز در این بیابان سرد است و آتشی روشن کردهاند. خاطره، دخترک 7 ساله آجرهای کوچکی برمی دارد، روی منبع آتش پرت میکند تا آن را خاموش کند، با مهارت دست هایش را برای نشان دادن نحوه کارش تکان میدهد و میگوید:«ما هم آجر میزدیم. آجرها را برمی داشتیم اینجوری اینجوری، خانه به خانه کنار هم میچیدیم. سخت بود. سنگین بودند.» رکود ساختمانی دامن کودکان کار در کورههای آجرپزی را نیز گرفته است و کسب و کار دیگری در این جغرافیای بیابانی رونق گرفته است.
یکی از اعضای جمعیت امام علی میگوید:«قبلاً بچهها در کورهها یا واحدهای صنعتی کار میکردند، اما مثل تمام بخشهای اقتصاد، این کار هم به رکود خورد. الان بچهها زبالهگردی میکنند و پول در میآورند.» حالا کورهها به گاراژی از ضایعات که حکم پول را برای کودکی بچهها دارد، تبدیل شدهاند. بچهها زبالهها را به کورههای متروک میآورند، آنها را دپو و تفکیک میکنند و به پیمان کارهای بازیافت شهرداری میفروشند. الهام فخاری، عضو شورای شهر تهران چند وقت پیش گفته بود:«سوءاستفاده جنسی بزرگترین آسیب برای بچههای زبالهگرد است.»
اینجا، یکی از محلههای حاشیه است که از دردِ فقر، همه نوع آسیبی در آن جریان دارد. هر بار که خبری از قتل، تجاوز، کودک آزاری و… منتشر میشود، موجی از درد را همراه خود میکشاند، چند وقت بعد فراموش میشود تا کار به حادثه بعدی برسد. اما در سکونتگاههای فقیرنشین درد روایت هر روزه آن هاست. بچههایی که در میان خانوادههایی معتاد، کار میکنند و گاه نیز در کودکی بعد از تجربههای تجاوز کارشان به اعتیاد جنسی و تنفروشی میرسد.
کار میان اسید و سوزن صنعتی
رعنا، دختر 19 سالهای است که از نخستین سالهای نوجوانی خود کار کرده است. نه دستفروشی، نه گلفروشی و نه پاک کردن شیشههای ماشینها سر چهارراه، او روزهای 11 تا 15 سالگیاش را در کارگاه قطعهسازی خودرو گذرانده است. حالا سیمای او نه دختر جوان 19 ساله، که زنی استخوان ترکانده با نگاهی رنج دیده است. او در این شهرک زندگی کرده، روستایی که تا چند وقت پیش حاشیه بوده و حالا بدون هیچ زیرساخت و تأسیساتی، به شهر تبدیل شده است. رعنا با حواسپرتی از روی زمان و سالها میگذرد و کارش را چنین روایت میکند:«در یک کارخانه خیلی بزرگ کار میکردم. سوله 700 متری بود. طاقچه و باکس ماشین میزدیم. برای همه جور ماشینهایی هم بود، پرشیا، 206 و… خیلی سخت بود و خطر داشت. یکبار داشتم طاقچهها را منگنه میزدم، دو تا انگشتم سوزن خورد و چسبید بههم.
دو ساعت فقط گریه میکردم. نمیدانستم باید چه کار کنم. دست یکی از همکارهایمان هم قطع شد. از آنجا بیرونم کردند، پولم را درست ندادند.» او بعد از آن سرِ کاری رفته که اسمش را «آبکاری» میگذارد:«این چیزهای فلزی را که از آن لیوان و ظرف آویزان میکنند، آبکاری میکردیم.
در اسید میگذاشتیم که زنگ زدگیاش برود. خیلی وقتها اسید میپاشید و صورتم را میسوزاند. خیلی سخت بود. شبها هم که خانه میرفتم، نمیتوانستم بخوابم.آدم است دیگر، میترسد.» ترس او نه از زندگی فقیرانه در محله موادفروشها، بلکه از پدرش بوده است. پدری معتاد که به دخترهایش دست درازی و تعرض میکرد.
تن فروشی در 10 سالگی، برای 5 هزار تومان
رعنا حالا در خانه علم جمعیت امام علی زندگی میکند و کارهای ساختمان را انجام میدهد، او میگوید:«الان خواهرم مشکلی دارد که نمیتوانم بگذارم خانه بماند، بزرگترین خواستهام این است که او را پیش خودم بیاورم.» دو تا از خواهرهایش در بهزیستی زندگی میکنند اما خواهر 13 ساله دیگرش را از بهزیستی بیرون کردهاند. او ابا دارد از مشکل خواهرش بگوید، اما روایت مددکاران از فاطمه که در8 سالگی تجربه تجاوز صاحبِ کارگاهی چوببری را از سر گذرانده، روشن است.
مسعود، یکی از مددکاران این خانواده چنین روایت میکند:«پدر خانواده حتی قرص تقویتی میخورد که شبها به بچههایش تعرض کند. بچهها از او میترسیدند و به آدمهای دیگر راحت اعتماد کردند. فاطمه در 8 سالگی برای مدتی هر روز به بهانه بستنی و… به کارگاه چوب بری کشیده میشد و آنجا مورد تجاوز قرار میگرفت. کار به جایی رسید که او به این وضعیت عادت کرد. 10 سالش بیشتر نبود اما حتی بلال فروش و کلهپز محل نیز به او دست درازی کرده بودند و با دریافتهای 2 هزار تومانی و 5 هزار تومانی، این کار هر روزش شده بود.» مسعود درباره وضعیتی که به آن اعتیاد جنسی میگویند، ادامه میدهد:«کار به جایی رسید که خودش آمد پیش ما و گفت از این وضعیت خسته شدم، از خودم بدم میآید.
او را بهزیستی بردیم، اما آنجا هم به خاطر مشکلات روان شناختی زیادی که برایش پیش آمده بود، اذیت میکرد و بعد از دو ماه خودشان او را به خانه برگرداندند. یکی از وقتهایی که پدرشان میخواست بچهها را اذیت کند، دخترها با آجر به سر او زدند. ما با پلیس تماس گرفتیم، گفتند ساعت 12 شب حکم ورود به منزل نداریم و مجبور شدیم با کمپهای ترک اعتیاد تماس بگیریم.» بعد از آن، دو ماه طول میکشد تا مددکارها بتوانند به کمک وکیل، با جرم پرداخت نکردن نفقه و کودک آزاری که خود پدر به آن اعتراف کرده بود، حدود دو سال مرد معتاد را به زندان بیندازند. مددکار این خانواده میگوید: «حالا نیز دوران حبسش تمام و آزاد شده است. اما در این مدت، مادر خانواده هم دیگر از همه چیز عبور کرد و آنقدر وضعیت شان با فقر همراه بود که خانه را به پاتوقی برای کارهای خودش تبدیل کرد.»
چهره فاطمه با وجود قامت کوتاهش، شباهتی به دخترکان نوجوان ندارد، کم حرف است و در نگاهش تشویش زنان رنج کشیده و میانسال میگذرد. زندگی در محله ای فقیرنشین، تنها کودکی و نوجوانی را از او دریغ نکرده است؛ درد روایت هر روز بچههایی است که روزها و شب هایشان را با فاصله نیم ساعتی از پایتخت در محلههای فراموش شده میگذرانند و در هیاهوهای رسانهای نیز جایی ندارند. زندگی در اوضاع بد اقتصادی کار را به جایی رسانده است که معضلات اجتماعی به روندعادی زندگی بچهها تبدیل شده است. پسربچهای ۷ ساله میگوید:«اینجا پسر بزرگها با ما کاری میکنند که ما همان کارها را با دخترهای کوچکتر میکنیم.»
روایتی تکاندهنده از کودکان زبالهگرد افغاانی در کرج
چند دقیقهای که در محل بازیافت زباله میایستی، سینهات به خس خس میافتد. آنقدر زنبور و پشه و مگس توی هوا هست که اگرچند لحظهای غافل شوی، وارد دهانت میشود. ساعت ۸ صبح، کمی بالاتر از میدان والفجر کرج درست در مرکز شهر، در یکی از مراکز بازیافت زباله هستیم. نرگس صحرانورد، فعال حقوق کودکان همراهیمان میکند. مهمترین دغدغه این روزهای او، رسیدگی به وضعیت بهداشتی و سلامت این کودکان است.
۷۰ مرد که ۳۰ نفرشان زیر ۱۸ سال سن دارند، همین جا زبالههایی را که جمع کردهاند به پیمانکار تحویل میدهند و مزد میگیرند. گفتهاند ساعت ۸ صبح اینجا باشیم تا بچهها را که با گاری دستیهایشان از کاسبی اول صبح برمیگردند، ببینیم. اینجا فقط محل کارشان نیست که محل زندگیشان هم هست. در میان زبالهها برای خودشان آلونکهایی ساختهاند و زندگی میکنند.
صبغتالله ۱۲ و عبدالله ۱۷ ساله را مقابل سولهشان میبینم. چند دقیقهای است از کاسبی برگشتهاند و میخواهند چایی بنوشند و دوباره راهی شوند. هر دو مثل اغلب ساکنان اینجا اهل هرات افغانستانند.
صبغتالله ساعت ۵ صبح از خواب بلند شده و رفته کاسبی: «قاچاقی آمدیم ایران. روزی ۳۰-۲۰ هزار تومان مزد میگیرم اما مزدمان را به خودمان نمیدهند، میفرستند برای خانواده.»
سولهشان را نشانم میدهد؛ یک اتاق خیلی کوچک با ابتداییترین وسایل زندگی بدون در و پیکر.
– صبغتالله زمستانها اینجا چطور زندگی میکنید؟
– زندگی میکنیم دیگه. آتیش روشن میکنیم. چیکار کنیم دیگه؟
– دستشویی کجا میروید؟
– همین جا لای خاکها.
– سرویس بهداشتی ندارید؟
– نه.
– پدر و مادرتان میدانند زبالهگردی میکنید؟
– آره میدونند آشغال جمع میکنیم.
یک سوله سیمانی را که کمی با ما فاصله دارد، نشانم میدهد: «اونجا برای خودمون حموم درست کردیم.» هیچ آب لولهکشی در مرکز وجود ندارد. بچهها و بزرگترها از آن طرف میدان والفجر و از تانکر گوسفندفروشی با دبه برای خورد و خوراک و مختصری شستوشو آب میآورند.
عبدالله میگوید: «شهرداری پول میدهد ما اینجا زندگی کنیم. لباس هم داده. ببین!» راست میگوید. همه بچهها یک لباس فرم نارنجی و سیاه بر تن دارند. پشت لباس نوشته شده مجری طرح تفکیک از مبدأ.
نرگس صحرانورد همینطور که ما را همراهی میکند، از بچهها درباره وضعیت سلامتیشان هم میپرسد. سؤالاتی مثل اینکه «دکتر رفتی؟»، «دندونت چطوره؟»، «وقت دکترت رو از دست ندی؟»، «وقت گرفتن دوباره سخته؟»، «واکسنت رو زدی؟»
نرگس میگوید: «بچهها همهشان مریضند، بیشترشان سوء تغذیه دارند. دائم گلودرد، دنداندرد، دلدرد و سوء تغذیه. ۷ ماه است میآیم و میبرمشان دکتر. تو بگو کسی اینجا با بوی زباله و کنار این همه آشغال زندگی کند، سالم هم باقی میماند؟»
عبدالله میپرد توی حرفهایمان و خطاب به نرگس میگوید: «تازه موشها هم هستند. یادته زیر اون سوله مرده بودند؟ هفت هشت تا بودند، خیلی بوی بدی میدادند. آوردیمشون بیرون. شبها حمله میکنند.»
موشها یکی از تهدیدهای اصلی زندگی بچهها هستند. آن طورکه نرگس هم برایم تعریف میکند زیر یکی از آلونکها مرده بودند و بوی تعفنشان همه جا را برداشته بود و بچهها همه با هم دلدرد گرفته بودند. چند روزی هست موشها را از زیر سولهها درآوردهاند.
ربان ۱۰ ساله با آن جثه و قامت کوتاهش از راه میرسد. ساعت ۸ و نیم صبح است. بچهها نشانش میدهند و میگویند لبش را موش گاز گرفته. یک بار هم سگ بازویش را. وقتی گاریاش را هل میدهد، میبینی چطور زیر سنگینی بار خم شده؛ با آن صورت بچگانه معصومش. بالای لبش جای یک زخم کوچک هست.
– ربان، موش گازت گرفت؟ کی؟ شب بود یا روز؟
– شب خوابیده بودم دیدم یک چیزی گازم گرفت. واکسن زدم.
– کجا واکسن زدی؟
– حصارک.
– سگ چی؟
– شانهام رو گاز گرفت.
با کمک نرگس، واکسن هاری هم زده است. ربان و برادرش فرهاد را پدرش آورد به ایران و بعد برگشت افغانستان. فرهاد ۱۶ ساله حالا همه پشت و پناه ربان است. ربان ۵ برادر دیگر هم دارد که در افغانستان زندگی میکنند.
نرگس صحرانورد میگوید: «این بچهها واقعا بیپناهند. این بچهها را همه جور خطری تهدید میکند؛ هر چیزی که فکرش را بکنی از بیماری و تجاوز گرفته تا خطر مرگ. مگر میشود مسئولان شهر کرج ندانند که در این سولهها و مراکز چه میگذرد؟
گزارش تکاندهنده از تجاوز به کودکان کار
مدیرعامل سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران اعلام کرد که در سه ماهی که طرح حمایت از کودکان بدسرپرست اجرایی شد،٤٤٠٠ نفر کودک و بزرگسال از ٢٢ منطقه تهران جذب شدهاند. او گفت: “از این تعداد٤٠٠ نفر کودک هستند. متاسفانه از ٤٠٠ تایی که مددکاران بهزیستی با آنها صحبت کردهاند، به نزدیک به ٩٠ درصدشان تعرض شده است.”
رضا قدیمی در گفت و گوی کوتاهی با «شهروند» در پاسخ به این سئوال که اخیرا آماری از تجاوز به کودکان کار اعلام کردهاید که پیش از این گفته نشده بود. اینکه ٩٠درصد از کودکان کار مورد آزار جنسی قرار گرفتهاند، آیا این عدد را براساس مطالعه و تحقیق ویژهای اعلام کردید؟ جامعه آماریتان چه بوده؟ گفت:
بله تحقیق شده. در طول اقداماتی که انجام شد، با این مسأله مواجه شدیم که تعداد بچههای زیر ١٥سال سر چهارراهها روزبهروز رو به افزایش است. وضع بسیار اسفباری است، برای این کودکان که در گرمای تابستان و سرمای زمستان سختی میکشند. متاسفانه از ٤٠٠تایی که مددکاران بهزیستی با آنها صحبت کردهاند، به نزدیک ٩٠درصدشان تعرض شده است.