فرستنده خبر دیانا بیگلریفرد1396/1/29
پدر یک زن جوان که پس از شلیکهای کینهتوزانه همسرش، به شکلی معجزهآسا از مرگ حتمی گریخته است، پشت پرده تلخ زندگی دخترش و جزئیات تازهای از این ماجرای هولناک را فاش کرد.
به گزارش ایسنا به نقل از «ایران»، شنبه 26 فروردین در ساختمان مشاوره خانواده شهر اراک صدای شلیکهای چند گلوله همه را به وحشت انداخت. مردی جوان که به توصیه قاضی دادگاه برای مصالحه با همسرش به مرکز مشاوره رفته بود، در زمان انتظار برای صدور مجوز طلاق با یک کلت، سه گلوله به سر همسرش شلیک کرد و متواری شد. زن جوان که با سر و صورت خونین و پیکری نیمهجان روی زمین افتاده بود، بلافاصله به بیمارستان انتقال یافت.
با رسیدن مأموران به محل، جستوجو برای دستگیری ضارب فراری آغاز شد و کارآگاهان در کمتر از سه ساعت، مرد مسلح را در مخفیگاهش دستگیر کردند. متهم در نخستین بازجوییها تیراندازی به همسرش را پذیرفت و انگیزه خود را اختلافات خانوادگی عنوان کرد.
پدر زن جوان مصدوم که پس از این حادثه به طورمعجزهآسایی با تلاش تیم درمانی از مرگ نجات یافته است، لحظهای آرام و قرار ندارد و بیشترین ساعات شبانهروز را در بیمارستان و در کنار تخت دخترش میگذراند، دل پردردی دارد. بغض سنگینی گلویش را گرفته است؛ بغضی که سالها سر باز نکرده و حالا در قطرات کوچک اشک، دور از چشم خانواده روی گونهاش جاری است.
مرد میانسال نمیداند از کجای زندگی دخترش بگوید. از روزی که دامادش، دختر باردارش را با صورت کبود در خیابان رها کرد یا از روزهایی که مرد جوان درحالت مستی دخترش را به باد کتک میگرفت و … . با این حال اما خدا را شکر میکند که دخترش زنده مانده و میتواند برای نوه خردسالش مادری کند.
او که پشت در اتاق دخترش در بیمارستان ایستاده، نگاهی به جگرگوشهاش روی تخت انداخته و به هشت سال قبل برمیگردد. آن روزها که دخترش پرانرژی و شاداب در داروخانه یکی از آشنایانشان کار میکرد. او کمی مکث کرد و با صدای حزنآلود گفت: «دامادم، دخترم را در داروخانه دیده و با چربزبانی و فرستادن مادرش برای خواستگاری، قاپ دخترم را دزدیده بود. او لیسانس هنرپیشگی داشت و به قول خودش خوب بازی میکرد! آنقدر آمدند و رفتند تا اینکه دخترم رضایت داد و من هم که خوشبختی او را میخواستم به این ازدواج رضایت دادم. بعد از ازدواجشان، دخترم به خاطر سوءظنهای شدید شوهرش دیگر سر کار نرفت و دامادم هم که بیکار بود در آژانس مشغول شد و گاهی هم در نقش کوتاهی در فیلمها بازی میکرد. در تمام این سالها خرج زندگیشان را من میدادم. دخترم زیاد از زندگیاش حرف نمیزد و همیشه میگفت همه چیز خوب است. تا اینکه باردار شد. خوب یادم هست که در یک نیمهشب، دخترم زنگ زد و گفت شوهرش او را کتک زده و از خانه بیرونش کرده است. فقط یک چادر سرش بود و نمیدانست کجا برود. به سرعت دنبالش رفتم و او را به خانه آوردم. تازه آنجا بود که فهمیدم دخترم در آن خانه چه زجری میکشد. خواستم سراغ دامادم بروم که دخترم اجازه نداد و گفت شوهرش مست است، شاید بلایی سر من هم بیاورد.»
این مرد ادامه داد: «دامادم همان طور که میگفت، بازیگر خوبی بود و طوری خود را نادم و پشیمان نشان میداد که هرگز نمیشد باور کرد او آدم خشنی است. هر بار هم معتمدی را واسطه میکرد و تعهد میداد که رفتار و نوع زندگیاش را اصلاح خواهد کرد. دخترم هم به خاطر فرزندش به خانهشان بازمیگشت. حتی یک بار که از او شکایت کردیم و دادگاه با تأییدیه پزشکی قانونی حکم به زندان دامادم داد، باز هم با ترفندهای همیشگی و فیلمبازیکردن رضایت دخترم را گرفت. اما رفتارهایش در خانه آنقدر خشن بود که حتی دختر 6 سالهشان هم با دیدن پدرش رنگش میپرید و به وحشت میافتاد. آن طور که دخترم میگفت، شوهرش چند باری دخترکوچولویشان را ترسانده و کتکش زده بود.»
او گفت: «اول مهر سال 95 بود که دخترم زنگ زد و گفت که شوهرش او را کتک زده و از ما کمک خواست. به همین خاطر دیگر نباید کوتاه میآمدیم پس به دادگاه رفتیم. در دادگاه دامادم ادعا کرده بود که دخترم غذا درست نمیکند و … حتی برای اثبات تهمتهایش قسم خورده بود. برای اینکه بتوانیم حق دخترم را بگیریم وکیل گرفتیم و دخترم برای دریافت حضانت فرزندش همه حق و حقوقش را بخشید و قرار شد اگر جلسات مشاوره به نتیجه نرسید طلاق بگیرند. بعد از همان دعوای آخر فهمیدیم که دامادم بارها دخترم را تهدید کرده اما او از ترس اینکه به دخترش و ما آسیبی نرسد همیشه سکوت کرده بود. جلسات مشاوره شروع شده بود و چون تصمیم دخترم جدی بود، هر جلسه فقط یک قدم به طلاق نزدیکتر میشدند. البته دامادم در این مدت بیکار نمینشست و شبها ساعت 11 شب با تعدادی از دوستانش جلوی خانه ما میآمدند تا به اصطلاح عذرخواهی کند. موضوع را به پلیس گفتیم و مأموران گفتند به هیچ عنوان در را باز نکنید چون احتمال هر خطری وجود دارد. این طوری هر شب را با ترس و وحشت به صبح میرساندیم.»
مرد میانسال به این قسمت رنجنامه دخترش که رسید بغضش ترکید. با هر سختی اما به درد دلهایش ادامه داد: «آخرین جلسه مشاوره آنها روز شنبه 26 فروردین بود. دخترم اصرار داشت که من در خانه نزد نوهام بمانم. من هم که اصرار او را دیدم فقط به او تأکید کردم که سوار ماشین شوهرش یا خودروی عبوری نشود و فقط با تاکسی برود و برگردد. تازه فهمیدم که دامادم پیش از این جلسه با ارسال پیامکی دخترم را تهدید کرده بود و او از ترس نگذاشته بود همراهیاش کنم. ساعتی گذشته بود که دخترم تماس گرفت و گفت جلسه تمام شد و تا دو سه ساعت دیگر کمیسیون مجوز طلاق را میدهد. من هم بعد از توصیههای دوباره به او تلفن را قطع کردم. اما ساعتی بعد مأموران پلیس به خانه ما آمده و خواستند به همراه نوه مان به کلانتری برویم. وقتی دلیل را پرسیدم موضوع شلیک به دخترم و فرار دامادمان را مطرح کردند و اعلام شد باید تحت مراقبت باشیم. آنجا بود که فهمیدم بعد از جلسه مشاوره، دامادم از دخترم میخواهد با هم قدم بزنند و پیش از طلاق حرفهای آخرش را بشنود. اما دخترم که حرفهای من در گوشش بود و احساس خطر کرده بود مخالفت کرده وگفته بود هر حرفی هست همین جا بگو که او ناگهان کلتی از لابلای لباس هایش بیرون کشیده و سه گلوله به سر دخترم سرش شلیک کرده بود. آن طور که دخترم میگفت وقتی دامادم، سرش را گرفته او از ترس اینکه نکند چاقویی در سرش فرو کند سعی کرده بود فرار کند و دامادم هم دستپاچه سه تیر به او شلیک کرده و متواری شده بود. او به قصد کشتن دخترم به سرش شلیک کرده بود اما خوشبختانه در آخرین لحظه تعادلش به هم خورده و گلولهها از کنار جمجمه دخترم رد شده و دو تا از آنها در زیر فک و یکی در گردنش ماند. پزشکان میگویند نمیتوانند درباره جراحی دخترم هنوز نظری بدهند. با چند پزشک مشورت کردهایم اما جواب قطعی ندادند. پس از این اتفاق، پلیس دامادم را در کمتر از سه ساعت دستگیر کرد که جا دارد از نیروی انتظامی و دادگستری تشکر کنم که با تحقیقات گسترده و ضربتی او را به دام انداختند و در این مدت هم به خوبی از ما حمایت کردند اما امیدوارم دامادم به مجازات سنگینی محکوم شود.»