فرستنده خبر خانم مهناز احمدی ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
خبرگزاری هرانا ـ زن جوان ۲۷ ساله اهل سیستان و بلوچستان که در ۱۵ سالگی ازدواج کرده و دارای شش فرزند است، با اتهام حمل و نگهداری مواد مخدر در زندان مشهد در انتظار اجرای حکم اعدام است.
مادر در انتظار مرگ
زن ۲۷ ساله چندی قبل در حالی که نوزاد یک ماهه ای در آغوش داشت و محموله مواد مخدر با خود حمل می کرد، پس از طی مسیر طولانی از استان سیستان و بلوچستان، در حوالی مشهد دستگیر شد.
متهم همراه نوزاد به زندان افتاد.
او و فرزندش روزهای سخت و شب های دلگیری را پشت میله های زندان سپری کردند. زن جوان هم اکنون زیر تیغ است و می داند تا چند ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد بود و دیگر نمی تواند روی زیبای کودک خود را ببیند. او مادر ۶ فرزند است و برای بچه هایش ابراز نگرانی و دلتنگی می کند.
هیچ وقت فکر نمی کردم چنین شود
زن ۲۷ ساله شب های وحشتناکی را سپری می کند. تنها مونس و همدمش، دیوارهای خاکستری قفس زندان و میله های سرد بند حبسش است.
ثانیه ها سپری می شوند و او هر لحظه زندگی اش را با حسرت و آه و اندوه پشت سر می گذارد و هیچ حسی به آینده ندارد. زن جوان در پاسخ به این سوال که چرا مرتکب چنین خطایی شده ای؟ سرش را پایین انداخته و جز اشک و اندوه پاسخی نداشت که بدهد و فقط می گفت: «هیچوقت فکر نمی کردم به چنین سرنوشت شومی دچار شوم.» زن ۲۷ ساله در حالی که پشیمانی و ندامت از روزهای تاریک گذشته در چهره اش موج می زد، در گفت و گویی کوتاه به خبرنگار ما گفت:«پانزده ساله بودم که ازدواج کردم.
مثل هر دختری هزاران امید و آرزو برای آینده ام داشتم. تصور می کردم که من با همه سن و سالانم فرق می کنم، با سلیقه ترین زن هستم و می توانم زندگی خوب و رویایی را برای آینده ام بسازم»
اما در این میان هق هق گریه امانش نمی دهد و چند دقیقه طول می کشد تا دوباره لب بگشاید. او ادامه داد: «اما تمام آرزوهای قشنگم سوخت و خاکستر شد. شوهرم خلافکار بود و قاچاق فروشی می کرد. او از من خواست در کار قاچاق مواد مخدر کمکش کنم. می گفت چون یک زن هستم، کسی به من شک نمی کند.»
ششمین فرزندم را که به دنبا آوردم، یک ماه بعد از زایمان،همسرم از من خواست محموله شیشه را با نوزادم به مشهد ببرم. دست به کار شدم و با طفل بی گناهم راه افتادیم؛ اما فارغ ار آنچه در انتظارمان است، این بار به مقصد نرسیده و دستگیر شدیم.
کابوس مرگ
بی تابی برای فرزندان دوباره قرارش را می گیرد و پس از گریه طولانی که در لابه لای آن نام تک تک فرزندانش را صدا می زند، چشمان خشک از اشکش را به من می دوزد و می گوید: «چون نوزاد شیرخوار داشتم، با بچه به زندان رفتم. این اواخر بچه مریض شد و حالش خراب شده، نگرانش بودم به مادر پیرم زنگ زدم تا بیاید و او را ببرد و دوا و درمان کند. حالا مانده ام بدون فرزندانم این چند صبا را چطور بگذرانم. کابوس مرگ، اجازه نمی دهد پلک روی هم بگذارم و یک لحظه خواب راحت داشته باشم. »
با اقدامات قانونی انجام شده ، کودک به مادربزرگش تحویل داده شد و مادر جوان به زندان بازگشت.