فرستنده خبر خانم لیدا شجعی ۱۳۹۵/۱۰/۱۹
خبرگزاری هرانا – آزیتا رفیع زاده شهروند بهایی محبوس در بند زنان زندان اوین دو نامه جداگانه به فرزند ۷ ساله اش نوشته است. در نامه اول از شادی وصف ناپذیر «اجازه برگزاری جشن تولد فرزندش در زندان» بهمراه همسر زندانی اش پیمان کوشکباغی از زندان رجایی شهر کرج گفته و تنها به فاصله چند روز و درحالی که هنوز نامه اول بدست فرزندش نرسیده، نامه دیگری نوشته که با «غمی همراه تاسف» از ممانعت ملاقات با فرزندش به دلیل «دقایقی دیر رسیدن» آنها به زندان حکایت دارد.
متن کامل این دونامه را که به فاصله سه روز نوشته شده، به نقل از هرانا در ادامه بخوانید؛
نامه اول: شادی وصف ناپذیر
“بشیر عزیزم
امروز روز تولد ۷سالگی تو قشنگترین روز حبس من و بابات تا الان بود. با اینکه تا حالا تو، با اومدنت به ملاقات ما، روزهای خیلی قشنگی را برامون رقم زدی ولی امروز چیز دیگه ای بود. امروز بعد از گذشت ۴۲۸ روز از حبس من و ۳۰۲ روز از حبس بابا پیمان و گذشت ۸۰ روز از رفتن بابا پیمان به زندان رجایی شهر و در نتیجه نبودن سه تائیمون با هم خیلی بهمون خوش گذشت. بیشتر از این بابت که، ذوق کردن های تو را از بودنت با من و بابات با هم، می دیدیم. وقتی همزمان دستت رو دور گردن من و بابات می انداختی و ما رو به خودت نزدیک میکردی، وقتی مثل قدیم هر دو تامون با هم دو طرف صورتت رو می بوسیدیم و تو در آن لحظه با تمام وجودت می خندیدی. وقتی با خوشحالی شمع تولدت را فوت می کردی، وقتی با ذوق فراوان کیف کادویی تولدت را روی دوشت می انداختی و می خوندی” میرم مدرسه” در همه این لحظات، خاطرات خیلی زیبایی را برامون خلق کردی. خوشحالم که بالاخره همه تلاشهای من و بابات برای اینکه بتونیم در این روز برای ساعتی با هم باشیم به نتیجه رسید.
می خوام بدونی که برای اینکه ما این خاطرات خوش را در این روز با هم داشته باشیم خیلی ها زحمت کشیدند. بعضیها خودشون خواستن و پیش قدم شدن که کاری بکنن و بعضیها هم ناخواسته در شرایطی قرار گرفتن که کاری را انجام بدن و انجام دادن. در هر صورت ما باید از همشون ممنون باشیم چون همین دسته دوم هم می تونستن کارشون را انجام ندن. اول از همه خاله افروز و دایی امیر که برای بردن نامه پیش دادیار زحمت کشیدن و وقت گذاشتن و بارها هم پیگیری کردن تا مطمئن بشن که در خواستمون به جایی که باید برسه رسیده. بعد دادیاری که شرایط خاص ما رو درک کردن و اجازه این ملاقات را دادن، مسئولینی که دست اندر کار بودن که نامه را به هر دو زندان برسونن. تو این مسیر کلی آدمها دخیل بودن که اگر در زمان خودش کارهاشون را انجام نمیدادن ما موفق به ملاقات نمیشدیم. مسئولینی که اینجا پیش مامان هستن و پیگیری کردن که مامان را مطمئن کنن که نامه به مقصد رسیده و ملاقات انجام میشه و می دونم که نمی تونستن درک کنن که این موضوع چقدر برای من مهمه ولی این کار را انجام دادن. رئیس زندان رجائی شهرکه اجازه اومدن بابا پیمان را بدون پابند و لباس زندان دادن و کسانی که در این راه همراهی کردن و بابا را آوردن. رئیس زندان اوین که اجازه استفاده از اتاقهای سالن ملاقات را برای ملاقات خانوادگیمون، بهمون دادن و تونستیم جشن کوچیکمون را در یک محیط آرام وخلوت برگزار کنیم. حتی تونستم تو را روی تخت بخوابونم و بغلت بخوابم و نوازشت کنم و یاد روزهای قبل را بکنیم و شادتر باشیم. رئیس دفتر حفاظت اوین که اجازه دادن کوله پشتی که برات دوخته بودم را بهت بدم و خوشحالی و ذوق قشنگت را تو چشمهای مهربونت ببینم. در نهایت هم خاله شیوا و عمو فرشید که این همه راه را زحمت کشیدن و تو رو آوردن و مامان بزرگ هم که این همه ساعت با اونها منتظر شدن تا دوباره برت گردونن.
پسر نازم دوست دارم قدر همه این زحمتهایی که کشیده شده را بدونی و برای همه این افراد دعا کنی. خیلی از این افراد، افکار و عقاید ما رو قبول نداشتن ولی باعث نشد که کاری که از دستشون بر میومد رو انجام ندن. باید با هم دعا کنیم و از خدای مهربون بخوایم که از این اتفاقهای خوب باز هم بیفته، هم برای ما و هم برای بقیه پدر و مادرهایی که دور از بچه هاشون هستن و اینطوری دل آدمهای بیشتری شاد بشه. مطمئنم که آدم ها اگر بتونن درک کنن که چقدر برای یک بچه لازمه که یک بار در هفته با پدر و مادرش که از هر دوشون دوره، با هم باشن دیگه راضی نمیشن مانعی سر راه این ملاقات بشن و اونها را این همه مدت دور از هم نگه دارن.
امروز برام خوشحال کننده بود، وقتی که گفتی می دونی چرا این همه مدت با هم نبودیم و ملاقات سه تایی نداشتیم. گفتی: ” برای اینکه می خوان بابا را با پابند و لباس زندان بیارن و بابا هم که کار اشتباهی انجام نداده، قبول نمیکنه که با اون شرایط بیاد. آخه درس دادن که کار خوبیه.” شنیدن این حرفها از زبون تو که پسر بچه ای ۷ ساله هستی، برای من عجیب ولی آرامش بخش بود. با اینکه تو این مدت از زبونت حرفهایی را که خیلی بزرگتر از سن و سالت هست، زیاد شنیدم ولی باز هم شگفت زده شدم. همون موقع هم بهت گفتم که خیلی خوشحالم که اینقدر می فهمی و به داشتن پسری مثل تو افتخار می کنم.
امیدوارم که به زودی دوباره بتونیم برای همیشه پیش هم باشیم. در اینصورت خیلی بیشتر از قبل قدر لحظات قشنگی که با تو و بابا پیمان هستم را می دونم و مطمئنم که روزها و سالهای خیلی شادی در انتظارمونه. از دور روی ماهت رو می بوسم و در خیالم تو را محکم تو بغلم فشار می دم.
دوستت دارم
مامان آزیتا
۰۵/۱۰/۱۳۹۵
Basher joonam, I love you so muchh”
نامه دوم: غم همراه تاسف
“بشیر عزیزم
هنوز شیرینی ملاقات روز تولدت در کامم بود که با اتفاق امروز تلخی دیگری جایش را گرفت. هنوز نامه ای که بعد از اون ملاقات برات نوشتم را به دستت نرسوندم و باید همزمان با این نامه بهت بدم. تو نامه اول پر از شادی و خوشحالی و سرشار از احساس قدرشناسی بودم و تواین نامه پر از احساس ناراحتی و تاسف.
امروز شما با هزار امید و آرزو برای دیدن من اومده بودی ولی تنها به خاطر اینکه دقایقی دیرتر از ساعت مقرر به در زندان رسیده بودی، اجازه ورود ندادند و یک بچه ۷ساله را بدون اینکه موفق به دیدن مادرش بشه، از در ملاقات روندند. پسر گلم، من نمیدونم این کدوم قانونه که به ما انسانها اجازه میده به احساسات یک بچه اینقدر بی توجه باشیم و فقط به مقررات خشکی برای ساعت بستن در سالن ملاقات متعهد بشیم، در حالی که هزار و یک قانون دیگه تو این زندان و این مملکت به راحتی زیر پا گذاشته می شه.
بشیر قشنگم امروز شما مثل هر هفته یک زنگ از مدرسه ات را شرکت نکردی تا بتونی برای کمتر از یک ساعت پیش من باشی ولی بارندگی هوا و ترافیک اتوبان کرج اجازه ندادن که به موقع به در زندان اوین برسی. می دونم که امروز تو مدرسه حرف “شین” را یادگرفته بودین و به خاطر اینکه تونسته بودی اسمت را بنویسی، در مراسمی با دوستانت این واقعه را جشن گرفته بودی، برای همین وقتی خاله شیوا زودتر ازهمیشه برای آوردنت به مدرسه مراجعه کردن، خانم معلمتون خواسته بودن که تو اون مراسم حضور داشته باشی و به همین خاطر مثل همیشه و نه زودتر از دفعات قبل از کرج راه افتاده بودین ولی ظاهرا هیچ کدوم از این دلایل برای مسئولین سالن ملاقات، منطقی و قابل قبول نبودن و بهتون اجازه ملاقات ندادن. همه اینها را وقتی متوجه شدم که حدود یک ساعت بعد از رفتن شما به من خبر دادن می تونم به خاله شیوا زنگ بزنم تا جایی غیر از سالن ملاقات همدیگه را ببینیم و وقتی تماس گرفتم شما دیگه تقریبا به خونه رسیده بودین و یک بار دیگه برگشتنتون عملا بی فایده بود. تازه در اون زمان هم اجازه صحبت کردن با شما را نداشتم و فقط تونستم چند دقیقه با خاله شیوا صحبت کنم.
پسر عزیزم وقتی از سختیها و مشکلات زندان صحبت میشه همه عزیزانی که نگران و دلسوز شرایط ما زندانیها هستن در مورد خورد و خوراک و دسترسی به هوای آزاد و امکانات بهداشتی و درمانی زندان سوال می کنن ولی حقیقت اینه که دردهای زندان از جنس دیگه ای هست. درد این که یه خانواده دلسوز و مهربون که تنها به خاطرعشق و محبتی که در قلبشون داشتن سرپرستی شما را پذیرفتن، در کنار همه مسئولیتها و دغدغه های نگهداری از شما باید یک روز کار و زندگی خودشون را تعطیل کنن و این همه راه از کرج شما را برای ملاقات من بیارن ولی در نهایت هم با نا امیدی از در زندان رونده بشن. درد این که شما پسر قشنگم که روزها و شبهات را دور از پدر و مادرت می گذرونی و به این شرایط خو گرفتی باید به دلایلی که قطعا برای یک بچه ۷ساله توجیه پذیر نیست، از ملاقات مادرت محروم بمانی و باز دو هفته دیگه صبر کنی تا نوبت ملاقات بعدیت با مادرت برسه. درد اینکه منِ مادر در چنین شرایطی نباید به تلفن دسترسی داشته باشم تا بتونم هماهنگیهای لازم را طوری انجام بدم که این اتفاق به این شکل نیفته. درد این که حتی بعد از بروز این اتفاق هم به تلفن دسترسی نداشتم تا از شما بشیر نازم دلجویی کنم و یه کمی از غم و غصه قلب کوچیکت کم کنم. درد این که با وجودی که هر هفته اجازه ملاقات با شما را دارم، به خاطر انتقال بابا به زندان رجایی شهر باید این شانس دیدنت را با بابا پیمان تقسیم کنم و برای اینکه بیشتر از یک روز از مدرسه ات محروم نشی یک هفته من شما را ببینم و هفته دیگه بابات. درد این که با وجودی که به من و بابا پیمان اجازه ملاقات دو هفته یکبار دادن و شما هم می تونی تو این ملاقاتها باشی، به بهانه های بی خودی مثل لزوم پابند و لباس زندان، امکان این ملاقاتها را فراهم نمیکنن و خانواده ی کوچیکمون را از بودن با هم محروم می کنن. اینه جنس دردهایی که تو زندان در جریانه.
پسر نازنینم این نامه را ننوشتم که ناراحت یا نگران بشی. می دونم که خیلی خوب می دونی که چرا من و بابات تو زندانیم و بارها بهمون هم گفتی که چقدر درس خواندن و درس دادن را دوست داری و اینکه درس دادن کار خوبیه. این نامه را نوشتم تا بقیه آدمها و شاید حتی بچه هات در آینده بدونن که ما در چه شرایطی توی زندان بودیم و چه سختیها و مشکلاتی داشتیم. من و بابات از بچگی یاد گرفتیم که چطور در کشوری که ما را و اعتقاداتمون را قبول ندارن و ما را از خیلی از حقوقمون محروم کردن، زندگی کنیم و شاد باشیم و مطمئنم شما هم تو همین مدت و با این سن کمت این را یاد گرفتی و با وجود همه این مشکلات شاد و خوشحال زندگی می کنی و این شادی را به ما هم منتقل می کنی . ان شاءالله به زودی دوباره با هم خواهیم بود و روزهای قشنگی پیش رومون هست.
عاشقانه دوستت دارم و می بوسمت
مامان آزیتا
۰۸/۱۰/۱۳۹۵″