نعیمه دوستدار
• برای زنی پیشرو مانند او، که بیشتر و پیشتر از هر جنبش برابری خواهی در ایران، از حق زن بودن و جنسیت داشتن، از حق عشق ورزی و آزادی جنسی، از حق متعلق نبودن به نقشهای اجتماعی کلیشه شده، از باور به عشق و خلاقیت و تن به زوال ندادن سخن گفته، اما در عین حال قلبی محتاج عشق و عادت و باور داشته،خشونت جامعه ایران،حدومرزی نشناخته …
«زندگی نامه ادبی فروغ فرخزاد همراه با نامههای چاپ نشده»، اثر فرزانه میلانی را دو روزه خواندم. مانند روزهای نوجوانی کتاب قلبم را به تپش انداخته بود؛ انگار رازی در آن نهفته که هر لحظه فاش میشود. کتاب البته به راستی پر از راز است، نگاهی از یک دریچه مرموز و نه چندان باز به دنیایی پر از ابهام و تیرگی. انگار در فضایی مه آلود قدم بر میداری و به جای اینکه پاسخ سوالهایت را بگیری، هر لحظه سو های تازهای در ذهنت ایجاد میشود.
روحم از خواندن این کتاب مچاله و چروکیده شده؛ بیشتر از آن بابت که تصویر فروغ برایم بیآنکه تغییر کند، گویی افتاده بر صورت لرزان آبی تیره، تکان تکان میخورد و آدم را در اندوهی عمیق فرو میبرد. تصویر سیاه و سپید زنی، هزار سال پیشتر از امروز و آن روز، آماج زهرآلودترین تیرها از نزدیکترین آدمها تا دورترینها. تصورم از نام ممنوع فروغ و فاحشه و بدکاره خواندنش، صورتی واقعیتر پیدا کرد. میلش به تجربه و دریدن پردهها و تن ندادن به قاعدهها و نگنجیدنش در قانونها و بیزاریاش از دیوارها و شیفتگیاش به مرگ و دغدغه زوال و نیستی و زن بودن، به غایت زن بودن و مادر و معشوق بودنش، هزار بار حال و شیدایی خودم را به یادم آورد، با این شباهت که روزگاران ما به جز فاصله زمانی، تفاوتی نکرده است. از این همه نزدیکی ذهنی و روانی شگفتزدهام و خیال میکنم من تنها کسی نیستم که هم شعرم هم سبک زندگی و افکارم به او شباهت داشته است.
تنهایی و تنهایی و تنهایی. به جرات میتوانم بگویم که در این تصویر شکسته و تنها از فروغ، به جز گلستان جهان سراسر همه نافهمی و جدایی است. حرفهای دوستان فروغ، از لعبت والا گرفته تا سیمین بهبهانی، خواهرش و سایر نزدیکانش، دنیا دنیا فاصله دارد با آنچه که در ذهن و درون این زن میگذشت. تعاریف و شیفتگیها تصنعی و دروغین به نظر میرسند و باز به باور من، جز آنکه گلستان بیتلاش برای تظاهر دربارهاش می گفت. باقی همه روایتهای پس از مرگ حسودان و بخیلان و متظاهران است که در قالب رفیق و منتقد و همکار و جامعه روشنفکری، از فروغ فرصت عرض اندامی ساختهاند. اعضای جامعه خشن و بیرحمی که هیچ کدام از انداختن سنگی بر پیکرش خودداری نکردند، اهالی «داگویل» که برای فروکشیدنش از هیچ چیز فروگذار نکردند.
برای زنی پیشرو مانند او، که بیشتر و پیشتر از هر جنبش برابری خواهی در ایران، از حق زن بودن و جنسیت داشتن، از حق عشق ورزی و آزادی جنسی، از حق متعلق نبودن به نقشهای اجتماعی کلیشه شده، از باور به عشق و خلاقیت و تن به زوال ندادن سخن گفته، اما در عین حال قلبی محتاج عشق و عادت و باور داشته، خشونت جامعه ایران، حد و مرزی نشناخته. او را به هر آنچه میشد آزردهاند و به مرز جنون و بیماریاش رساندهاند اما عرصه مردسالاری آنقدر فراخ است که ناصر خدایار، سالها پس از مرگ فروغ از انتشار پاورقی افشاگرش برای پایین کشیدن او پشیمان نیست؛ چون فاتحی که بر سر جمجمههای کشتگان جنگ، جام پیروزی سر میکشد.
گلستان اما در این کتاب شخصیت برگزیده من است؛ خود ترین و صادقترین شاهد زندگی فروغ، معشوق راستینش. خلاف برخی فکر نمیکنم این رابطه با امتداد زندگی فروغ تغییر شکل مهمی میداد یا به عبارتی از او عبور میکرد؛ خلافش معتقدم که گلستان بر فروغ موثر بود و همان طور که گلستان باور دارد، موثرتر از فروغ بر او؛ گرچه تاثیر عاشقانه فروغ را بر خود هرگز انکار نکرده است. اما گلستان یگانه آدمی است در این کتاب که در کنار فروغ ایستاده است؛ نه فرسنگها دورتر و نه محتاج نام و آوازه ای ساختن از خاطرات او.
خواندن و بلعیدن و بغض کردن و به هیجان درآمدن از کتاب فرزانه میلانی اما پرسشهایی عمیقتر از اینکه چه کسی با چه کسی رابطه داشت و چطور به جا میگذارد. پرسشی کاهنده درباره سوراخهای عمیق و تاریکی در ذهن فروغ آنچه کودکی او را تا فاصله نوجوانی پر رمز و راز میکند، فرایند ذهنی کنده شدنش از زندگی خانوادگی با پرویز شاهپور و میلش به آزادی، ساختار ذهنش در روزگار افسردگی و بیماری- به احتمال زیاد دو قطبی- کیفیت ذهنی رابطهاش با گلستان و مرگ مبهمش نه از آن رو که تصادف کرد یا نکرد یا چطور تصادف کرد، که آخرین افکار و اندیشههایی که از سرش گذشت، مرگآگاهیاش در تمام عمر و روشنبینیاش درباره شاعر بزرگی شدن و تن به زوال ندادن و توقف نکردن و آسیاب بادی نبودن و نپوسیدن. همه اینها پرسشهای بیجوابی درباره آن ذهن پیچیده و عجیب به جا میگذارد که بدون فهمیدنش جز لایههای رویی شعر و زندگیاش به چیزی نمیتوان دست یافت.
درباره این کتاب-درباره فروغ- باید بیشتر و بیشتر بنویسم.
پی نوشت: دیدم مسعود بهنود متنی در فیسبوک نوشته و ضمن اینکه از میلش به نوشتن زندگی نامه فروغ سخن گفته(که خیال می کنم بعد از کتاب خانم میلانی تبدیل شده به آرزو و حسرت خیلیها)، مدعی شده که فروغ و گلستان را عموی گلستان به عقد هم درآورده؛ ادعایی که گلستان مثل خیلی چیزهای دیگر آن را در گفتوگو با فرزانه میلانی تایید نمیکند و برای من تا مدرکی روشن چون تایید گلستان وجود نداشته و باشد، باورکردنی نیست و بیش از هر چیز در کنار اینکه میخواهد انگار در این میانه خودی نشان دهد، گویی میخواهد فروغ را تطهیر کند، فروغی را که هیچ نیازی به این شیوه طاهر و مطهر شدن نداشت و باوری هم به آن نداشت،.
برگرفته از وبلاگ نویسنده
*فروغ فرخزاد ٨ دی ماه ۱٣۱٣ در تهران به دنیا آمد و ۲۴ بهمن سال ۱٣۴۵ در یک حادثه ی ناگوار رانندگی درگذشت