تحمیل اعتصاب غذا به زندانیان، به صلیب کشیدن انسانها در قرن بیست و یک است
جعفر عظیم زاده
در حمایت از جوانان ظلم ستیز آرش صادقی، مرتضی مراد پور، علی شریعتی، سعید شیرزاد و همه زندانیان سیاسی …
آن چیزی که به صلیب کشیدن انسانها را یک عمل بسیار جنایتکارانه میکند بستن دست و پای آنها به چوب صلیب نیست بلکه مرگ تدریجی و بسیار جانکاه یک انسان بر اثر گرسنگی و تشنگی بر بالای چوب صلیب است تا شکنجه آورترین و دردناک ترین شکلی از زنده بودن و تلخ ترین نمایش از مرگ را برایش رقم زنند.
و اما امروزه در ایران، انسانها بدلیل اعتقادات و طرح خواستهایی انسانی به موقعیتی رانده میشوند که بی هیچ دست و پا بستن زورگونه و به صورت اجباری نادیدنی به شکنجه گاه گرسنگی کشانده میشوند و آنوقت دولت و قوه قضائیه و نهادهای امنیتی به نظاره می نشینند تا با گذشت روزها و هفته ها، فرد اعتصاب کننده بر اثر شدت شکنجه ناشی از گرسنگی به زانو در بیاید و دست از مطالبه بر حق اش بر دارد. این همان چیزی است که در دوران برده داری، ستمگران برای تسلیم خواهی انسانهای آزاده و عدالت طلب، چوب صلیب را برایش ابداع کردند.
سراغ زندانی اعتصاب کننده نمی آیند، توجهی به او و خواستهایش نمی کنند تا شدت شکنجه ناشی از گرسنگی، اعتصاب کننده را به تسلیم کشاند. حتی به صراحت میگویند بگذار بمیرد، بگذار آنقدر بر اثر رنج و شکنجه ی ناشی از گرسنگی به خود ببپیچد تا برایش درسی شود برای ساکت بودن و ساکت شدن و ساکت ماندن.
اعتصاب کننده در زندانهای ایران، در حالی لب بر غذا می بندند که بدلیل زیست در اتاقی بیست – سی نفره، هر روز صبح و ظهر و شام بوی ناخوشایند غذای زندان، همچون غذایی لذیذ و شاهانه تمام جسم و جانش را از ولع به دندان کشیدن تکه نانی خشک پر میکند و نگاههای دلسوزانه و بعضا حرفهای نومید کننده زندانیان عادی، توام با رنج گرسنگی آتش بر جان نحیف اش میزند.
هر روز بیش از پیش جسم و جانش تحلیل میرود، توان چندانی برای شنیدن و حرف زدن برایش باقی نمی ماند و بناچار از نشست و برخاست با دیگران پرهیز و عزلت و تنهایی را بر می گزیند. رفته رفته، سیاهی رفتن چشم و کم شدن قدرت شنوایی و بی هوشی های مقطعی و کوتاه مدت به سراغش میایند و کلیه هایش بدلیل ضعف جسمانی آنطور که باید عمل نمی کنند. مقاطعی، بدلیل شدت درد ناشی از گرسنگی و بی تفاوتی حکومتگران به خواستهای بر حق اش و دیگر عذاب های طاقت فرسایی که بدنش را در بر گرفته اند بر سر دو راهی شکنجه آوری قرار میگیرد و مشقت ایستادگی در برابر نومیدی بر دیگر رنج هایش افزوده میشود.
هر چه به پیش میرود شدت شکنجه ی ناشی از گرسنگی و کل شرایطی که در این مهلکه مرگ آور برایش رقم خورده است دردناک تر و غیر قابل تحمل تر میشود. به جایی میرسد که بحث اعزام به بیمارستان و مقاومت و ایستادگی برای در هم شکستن تحمیل لباس زندان و پابند و دست بند برای اعزام، همچون سد سکندری در برابر جسم نحیف و از دست رفته اش ظاهر میشوند. زمزمه خواست پایان اعتصاب از یاران و دیگر انسانهای عزیز به گوشش میرسد و باز هم در دو راهی عذاب آورتر دیگری قرار میگیرد. دلش لبریز از مهر این انسانهای بزرگ است و می ماند که در برابر مهر و محبت آنان چه بکند و همین عذابی دردناک تر را بر روح و جانش مستولی میکند. اما اراده اش در هم نمی شکند و همچنان به پیش میرود.
اعتصاب کننده با توجه به تجارب دیگر اعتصاب کنندگان میداند که تا ۵۰ روز، احتمال اینکه در کام مرگ فرو رود چندان زیاد نیست. اما پس از گذشت ۵۰ روز، هر روز که میگذرد سایه سنگین مرگ و دست شستن از زندگی و عذاب و شکنجه ناشی از آن بر دیگر شکنجه های غیر قابل تحمل اش افزوده میشود. اما انسانی که به اینجا رسیده است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. آنوقت است که فریاد بر میاورد: “اگر قرار است دولت جمهوری اسلامی این درجه از بربریت را از خود به نمایش بگذارد که انسانی را از گرسنگی به خاطر خواستی بر حق در مقابل چشمان جهانیان به قتل برساند بگذارید اینکار را انجام دهد، من حاضرم قربانی چنین صحنه ای از نمایش بربریت و وحشی گری باشم”
و دیگر هیچ چیز دست خودش نیست، خود در معادله ای به ظاهر اختیاری!؟ که حکومت و نهادهای امنیتی برایش رقم زده اند حاضر به قربانی شدن در صحنه ای از نمایش جنایت و شقاوت میشود. مراقبت های پزشکی در بیمارستان فقط مرگش را به شکل دردناک تری چند روز به عقب میاندازند. تزریق سرم بدلیل ضعف و خشکی رگها از هر شکنجه ای دردناک تر میشود، با تزریق هر سرم انگار که رگ مورد استفاده را قطعه قطعه میکنند، پرستار از پیدا کردن رگی تازه وا می ماند و بناچار از همان رگی استفاده میکند که ورم کرده و گلوله گلوله شده است. درد تزریق سرم به چنین رگهایی همانند کشیدن چاقویی کند بر زخمی عمیق است اما دردناک تر از همه اینها نظاره ی چشمان نگران و درد آلود همسر و فرزندان، پدر و مادر، خواهر و برادر و دیگر عزیزان و یارانش است که همگی با غمی جانکاه در اضطراب و استرس جان باختن اش قرار گرفته اند. احساس گناهی ناشناخته و مبهم و عذاب آور، از دردی که به این عزیزان وارد شده است هر لحظه و هر لحظه جانش را میخورد.
اعتصاب کننده در این مرحله، مرگی دردناک را هر روز و هر لحظه لمس میکند. شدت ضعف جسم در حال مرگش به چنان مرحله ای میرسد که برای اولین بار در طول عمرش بطور کاملا ملموسی متوجه میشود جسم اش برای شنیدن کوچکترین صدایی (همچون برداشتن باری سنگین که انرژی بالایی مصرف میشود و دست آدمی از طاقت میافتد) نیرو و توان از دست میدهد طوری که دیگر نایی، حتی برای شنیدن کلامی از سوی عزیزانش برایش باقی نمی ماند. درد پذیرش مرگ و دل کندن از عزیزان و یاران به سراغش میاید و توام با این شکنجه ی غیر قابل تصور، مرگی بسیار دردناک از راه میرسد. دردی تدریجی و سنگین از نقاطی از بدن شروع میشود و همچون ریشه درختی به هر سو می دود و هر چه به دیگر قسمتهای بدن می رسد دردناک تر میشود و اعتصاب کننده در معرض مرگی بسیار جانکاه و ما فوق تصور انسانی قرار میگیرد.
اما با این حال و علیرغم پذیرش بی چون و چرای مرگش، همچنان تسلیم ناپذیر و با چشمانی مالامال از برق عدالت خواهی و مبارزه جوئی، رو به بیرون در تکاپوی نجات و به عقب راندن ستمگران است. چشمانش به یاران، خانواده و ظلم ستیزی یک جامعه هشتاد میلیونی و به وجدانهای بیدار در سرتاسر جهان است تا به عقب راندن ظالمان و بیداد گران، ناجی جانش و بشارت دهنده دست یابی به بر پائی دنیایی بهتر و جامعه ای عاری از ستم و استبداد باشند.