مریم دهکردی
در عصر حاضر ارائه دادن تعریف روشنی از «خشونت علیه زنان» دشوارتر از گذشته است. سالهای گذشته و پیش از حضور پررنگ شبکههای مجازی و عناصر اطلاعاتی و ارتباطی پیشرفتهای که در کسری از ثانیه اخبار مختلف را به دورترین نقاط جهان میرسانند خشونت در کبودی چشم و پارگی لب خلاصه میشد، اما این تنها تصویری که امروز از خشونت میشناسیم نیست.
۲۵ نوامبر روز جهانی منع خشونت علیه زنان است. روزی برای آگاه کردن جامعه درباره شکلهای عجیب و پیچیده خشونتهای مختلف کلامی، جنسی و جنسیتی، خشونتهای خانگی و البته خشونتهای پنهان و رنجآوری که وقتی پای صحبت برخی زنان بنشینید میتوانید آنها را بشنوید. در این گزارش، شنوای روایت تلخ زنانی هستیم که هر یک گونهای ازخشونت را تحمل کرده یا شاهد آن بودهاند: راویان بی واسطه خشونت علیه زنان.
سارا ۲۷ ساله و ساکن تهران
«بدترین خشونتی که برایم رخ داد زمانی بود که توی پارک کتک خوردم، سیاه و کبود شدم و بیاینکه بتوانم از خودم دفاع کنم به خانه رفتم. هر چقدر فکر میکنم که چرا این اتفاق افتاد یادم نمیآید. با چند تا از دوستان دخترم نشسته بودیم توی پارک. حواسمان هم فقط به خودمان بود. آن پسر را هم اصلا نمیشناختیم. اول نزدیک شد و شروع کرد حرفهای رکیک زدن بعد هم نزدیکتر شد و با لگد به صورتم کوبید طوری که کبود شدم. بدترین قسمتش این بود که هیچوقت فرصت نداشتم و ندارم که تلافی کنم. هیچ کس حتی دوستانم سعی نکردند از من دفاع کنند و هیچ پلیسی هم سعی نکرد پیگیر ماجرا شود!»
ندا ۲۸ ساله، کارشناس تصویرسازی کودک
«چهار سال پیش بود. در آستانه ازدواجم به بدترین شکل ممکن مورد آزار قرار گرفتم. پدرم کتکم زد، بعد کثافت سگمان را از دستشویی برداشت و کرد توی دهنم. من هم از بالکن پریدم توی حیاط . دنبالم آمد پایین و میخواست دوباره پرتم کند توی پارکینگ که فرار کردم. عقد کرده بودم. به خانه همسرم رفتم و دیگر برنگشتم. من و مادرم از بچگی مورد آزار و اذیت فیزیکی از طرف پدرم قرار میگرفتیم. یک بار وقتی بچه بودم با صدای خرخر از خواب پریدم و دیدم پدرم دارد مادرم را خفه میکند. برعکس ما برادرم بود. هیچوقت حتی یک تشر هم به او نمیزد، تازه تشویقش میکرد که او هم ما را اذیت کند. برای همین هم من هیچوقت نتوانستم با برادرم رابطه خوبی داشته باشم.»
فرزانه ۳۳ ساله و خانه دار
«پدر من با وجود معلم بودن و فرهنگی بودن یک مرد سنتی بود. حرفش را با مشت میفهماند به خصوص در رابطه با مادرم و یا خواهرهای بزرگترم که به دلیل بیشتر بودن سنشان و مخالفت با خواستههاش یا عمل کردن به خواستههای خودشان یا دفاع از مادرم هدف خشونتهای فیزیکی او قرار میگرفتند. البته به این شکل نبود که هر روز تکرار بشود ولی حضور کسی با این روحیه من را در یک ترس همیشگی نگه میداشت. ولی جز آن یه خاطره منو خیلی اذیت میکند. دیدن صحنه اعدام یه نفر در ملاء عام در پنج سالگی باعث شد سالها شب ادراری داشته باشم.»
زهرا ۴۸ ساله و کارمند
«همسرم در همان ادارهای که من کار میکنم حسابرس است. به واسطه عادت شغلیاش ریال به ریال درآمد و مخارجمان را حساب و کتاب میکند. سالهای سال است که من هزار تومان هم بدون کسب اجازه از او خرج نکردهام. اگر خرجی بکنم که یادم برود دربارهاش بگویم یا آن را در لیستم نیاورم برای روزهای طولانی با من مشاجره میکند. من را تحقیر میکند و میگوید بیحواس و کم دقتم. ۲۰ سال است که با هم زندگی میکنیم و تنها چیزی که من را رنج میدهد همین است.»
مینا ۲۵ ساله و دانشجوی معماری
«یک بار دوستم که بعد از ۱۰ سال با دوست پسرش ازدواج کرده بود، عکس هولناکی برایم فرستاد. گویا داشته با همسرش ناهار خانه را میخورده که چند بار گفته برویم بیرون من دلم میخواهد فست فود بخورم و شوهرش در پاسخ چنگال را در دست دختر فرو کرده بود. اما اتفاق جالبتر اینکه دختر قهر کرد اما بعد از مدتی دوباره برگشت خانه و با هم زندگی کردند. نمیدانم حتما چیزهایی مثل حفظ زندگی مشترک یا ترس از طلاق این میان هست اما تصویر وحشتناکی که از دست او دیدم تا امروز از یاد من نرفته. او را نمیدانم.»
حمیده ۳۱ ساله، کارشناس ارشد حقوق
«برای من بدترینش این بود که صبح زود وقتی داشتم میرفتم سرکار یک پسر از کوچهای باریک بیرون پرید و در خلوتی خیابان من را به دیوار چسباند و خودش را به من مالاند. از تماسش با بدنم حتی از روی انبوه لباسی که تنم بود مشمئز شده بودم. زبانم از ترس بند آمده بود و برای روزهای طولانی برای عبور از آن مسیر که چارهای جز گذشتن از آن نداشتم مشکل داشتم.»
فاطمه ۱۷ ساله و دانش آموز
«حرفهای مادرم به شدت روی پدر و برادرم تاثیر دارند. مادرم با اینکه میداند من جرات ندارم دست از پا خطا کنم مدام پدر و برادرم را علیه من تحریک میکند. آنها را وادار میکند من را استنطاق کنند. کافی است یک ربع دیرتر از مدرسه برگردم هزار انگ و تهمت و ناروا به من میچسباند و پدرم را وا میدارد تا عرصه را به من تنگ کند. بارها تصمیم گرفتم فرار کنم اما جراتش را ندارم.»
زهرا ۵۵ ساله، خانه دار و ساکن رشت
«همسرم دیابت داشت. کنترل اعصابش را نداشت برای همین گاهی که از کوره در میرفت کتکم میزد، اما رنجی که پس از مرگش کشیدم به مراتب دشوارتر از تحمل درد کتکهایی بود که میزد. بعد از فوت همسرم جاری و بقیه زنهای متاهل فامیل به وضوح از من دوری میکردند. من جوان و زیبا بودم و با اینکه آدم محترمی بودم اما میفهمیدم که آنها همسرانشان را از من قایم میکنند چون خیال میکردند ممکن است به واسطه ارتباط با من آنها را از دست بدهند. این خیلی تلخ و سخت بود برای من…»
ثریا ۴۰ ساله و استاد دانشگاه:
«در محل کارم دچار یه نوع خشونت جنسیتی شدم؛ بعد هم برایم پرونده سازی کردند و تا امروز هم نتوانستم شغلم را پس بگیرم. در واقع در دانشگاه هرگز یک زن مستقل و عامل دیده نمیشدم. از همه طرف تلاش میکردند به من فشار بیاورند. فقط به دلیل زن بودنم. من بیتفاوت بودم و کار خودم را میکردم تا اینکه رئیسم شروع کرد به دخالت در امور خصوصی زندگی. تا مدتها نمیدانستم از کجا میفهمد که من در خانه چکار میکنم. ادعا میکرد که موضوعات خصوصی من را علنی خواهد کرد و خواهد گفت من با او رابطه داشتهام. یک روز رفتم سراغش و به او گفتم به همه بگو، گفت تو میبازی، گفتم من میبازم تو چرا ناراحتی؟ همین باعث شد درگیری فیزیکی رخ دهد و از فردای آن روز او شروع کرد به نوشتن نامه برای مقامات و تخریب من. نوشت که من معتادم و با دانشجوهایم رابطه دارم. مسئله را امنیتی کرد و من تا مدتها به این دلایل تحت بازجویی قرار گرفتم. تا اینکه بالاخره در یک جلسه در وزارت علوم، شاید در یک فضای بیربط که همسرم هم درآن حضور داشت همه موضوع را علنی گفتم و از آن روز هیچ بازجویی سراغ من نیامد.»
سمیه ۳۷ ساله، منشی یک شرکت خصوصی
«پیاده داشتم از سرکار بر میگشتم. در حاشیه خیابان ماشینی کنارم پارک کرد و محترمانه صدا زد: خانم ببخشید! بیلحظهای تردید برگشتم به سمت پنجره ماشین به گمان اینکه سرنشین به دنبال آدرسی است. یکباره دیدم آلت تناسلیاش را از شلوار درآورده و در حال خودارضایی است. دیوانهوار دویدم و وقتی که دیگر سرم و چشمهام از کمبود اکسیژن میسوخت در گوشهای از پیاده رو روی زمین نشستم. هنوز هم وقتی ماشینی نزدیکم میشود وحشت میکنم.»
مریم، مربی مهدکودکی در اهواز
«وقتی نوجوان بودم پدر و مادرم متارکه کردند. خانه ما آپارتمانی بود و من با پدرم زندگی میکردم. پدرم دوست دختری همسن و سال من داشت. شبها میآوردش خانه و من تا صبح صدای صحبت کردن و رابط خصوصیشان را میشنیدم. این موضوع باعث شده بود به شدت از پدرم بیزار شوم و برای همین هم دو بار قرص خوردم اما هر دوبار نجاتم دادند. حالا با مادرم زندگی میکنم اما هنوز هم شب که میشود صداها دست از سرم بر نمیدارند.»
صفورا، ۶۴ ساله و ساکن خرم آباد
«وقتی جوان بودم برادرم پسر یکی از اهالی ده را در یک نزاع بر سر زمین کشت و بعد برای خون بها، من را به خانه برادر مقتول بردند. من در تمام سالهای زندگیام رنج کشیدم اما کاری نمیتوانستم بکنم. توی خانه شوهرم، زنش نبودم. کلفت خودش و زن و بچهاش بودم. چون بهای خون برادرش بودم. یکسال بعد از ازدواج با من شوهرم زنگرفت و من بچههایش را بزرگ کردم. هر چقدر هم بیشتر اطاعتش کردم بیشتر زد تو سرم. هر لقمه نانی که خوردم منت گذاشت سرم. زندگی نکردم، بردگی کردم. تنها دلخوشیام پسرم بوده و هست.»
عایشه ۲۵ ساله و اهل پاکستان
«خشونت؟ من در خیابان شاهد اجرای مجازات علیه زنی بودم که برادرش گناهکار بود. برادر زن به دختری تجاوز کرده بود و خانواده او درخواست قصاص کرده بودند. میدانی یعنی چه؟ یعنی دادگاه رای داده بود مردان خانواده به خواهر مرد متجاوز، تجاوز کنند آن هم در ملا عام. باور کردنی نیست اما من یکی از چند صد زنی بودم که این اتفاق را دیدم. ضجه زدم، گریستم اما کاری نتوانستم بکنم…»
سمانه ۲۸ ساله و ساکن آمریکا
«خیلی بد بود. وقتی یادش میافتم واقعا منقلب میشوم. بچه که بودم سر کوچه ما پادگانی بود که همیشه سربازان در اتاقک کوچک نگهبانیاش مشغول نگهبانی بودند. یکی از آنها من را خیلی دوست داشت. هر وقت همراه پدر و مادرم از آنجا رد میشدیم برایم دست تکان میداد. چند بار برایم شکلات خرید و من فکر میکردم او دوست من است. یکبار که تنها بودم صدایم زد. به هوای شکلات دویدم طرفش. من را برد داخل اتاقک و همینطور که با من حرف میزد به اندام خصوصیام دست زد. من بیحرکت ایستاده بودم. زبانم بند آمده بود. میفهمیدم کار خوبی نیست اما هیچ کاری نکردم. چند روز بعد باز وقتی با مادرم میگذشتیم دست تکان داد و صدایم زد. من اخم کردم و رویم را برگرداندم. مادرم پرسید چی شده و چرا به عمو جواب نمیدهی. من فریاد کشیدم وگریه کردم و همان وسط خیابان همه چیز را به مادرم گفتم. میدانم که پدر و مادرم موضوع را مطرح کردند و شاکی شدند اما از نتیجه ماجرا بیخبرم. من فقط پنج سالم بود…»
خشونت علیه زنان تنها شامل آنچه در این گزارش آمد نیست. خشونتهایی وجود دارند که در طول سالیان دراز زنان را رنج دادهاند بیآنکه ردی از خود بر جای بگذارند، بیذرهای درد فیزیکی یا ردی از خون و کبودی. آنچه مهم است تلاش برای آگاهی بخشیدن و گفتوگو درباره خشونت است. در مقابل خشونتها از هر گونهای که هستند سکوت نکنید چرا که در اینصورت این چرخه هرگز از کار نخواهد ایستاد و هر بار سختتر، جانفرساتر و دردناکتر از قبل بازتولید میشود. یک نه بلند به خشونت علیه خودتان بگویید…