ارسال کننده:آقای محمود نعیمی 23 مرداد
نامه اى از یک دانشجوى بهایى اخراج شده
خبرگزارى هرانا – درسا قلیزاده دانشجوى رشته معمارى دانشگاه روزبهان سارى در خلال امتحانات پایان ترم بهار ٩۴ و پس از احضار به ستاد خبرى وزارت اطلاعات از دانشگاه اخراج شد، وى در نامه اى ماجراى نقض حق تحصیل خود را تشریح کرده است.
متن نامه درسا قلیزاده را که در اختیار هرانا قرار گرفته است در ادامه مى خوانید:
از ستاد خبری تا دانشگاه
” تو می دانستی که بچه های بهایی اخراج می شوند! می دانستی که امکان دارد خودت هم اخراج شوی! اما باز هم برای ادامه تحصیل اصرار داشتی ، پس هیچ نیتی جز تبلیغ بهاییت در فضای دانشگاه نداشتی.” اینها را آقای بازجوی اطلاعات در ستاد خبری به من گفت.
من هم با خودم فکر کردم اینطور که ایشان استدلال می کنند، روزی هم اگر بخواهم مغازه ای باز کنم ، نخواهم توانست، زیرا می توانند به من بگویند: ” تو که می دانستی بالغ بر بیست و پنج مغازه از مغازه های کسَبه بهایی ساری در طی سه ماه اول سال پلمپ شده است و می دانستی که امکان دارد مغازه ی خودت را هم به دلیل بهایی بودن پلمپ کنیم. باز هم با این شرایط اصرار بر ادامه کسب و کار داشتی ، پس دلیلی بجز تبلیغ در فضای مغازه ات نداشتی .”
باهمین نحوه ی تفکر هر کار دیگری را هم بخواهم انجام دهم،امکان دارد به من اتهام تبلیغ زده شود و از هر فعالیتی محروم شوم . تازه می فهمم که چرا آقای بازجو به من گفتند که تو به خودت می گویی شهروند؟ همینکه اجازه می دهیم نفس بکشی باید خدا را شکر کنی!
نوزده خرداد بود. در بحبوحه ای امتحانات فاینال بودم. تازه از جلسه ی امتحان “مصالح ساختمان” برگشته بودم که با تماس تلفنی از طرف اطلاعات به ستاد خبری برای پاسخ به پاره ای از سوالات احضار شدم. فردایش امتحان “بینش اسلامی” و “فیزیک” داشتم. نمی دانستم بر روی فیزیک تمرکز کنم، یا بینش اسلامی و یا بهایی بودنم وسوالهایی که از من در این رابطه پرسیده خواهد شد. با خود گفتم که شاید فردا آخرین امتحانهایم در دانشگاه باشد، تلاش کردم که فقط بر روی امتحان های فردایم تمرکز کنم. فردای آن روز درست قبل از حرکتم به سمت دانشگاه تلفن خانه زنگ خورد. شماره ی یک بر روی آن بود. فهمیدم از طرف اداره ی اطلاعات است. مادرم پاسخ داد. گفتند: “چرا امروز دخترتان را نیاوردید، مگر می خواهید که از دانشگاه اخراج شود؟”
فردایش با اطمینان ازاینکه می خواهند مرا از دانشگاه اخراج کنند، به همراه مادرم به ستاد خبری مراجعه کردم. دو نفر وارد اتاق شدند و پرسش و پاسخی که حدودا سه ساعت و نیم به طول انجامید ، آغاز شد.
همانطور که گفتم به اتهام تبلیغ عقیده در محیط دانشگاه، مورد مواخذه و بازخواست قرار گرفتم. عملی که هیچگاه در محیط دانشگاه انجام نداده بودم و هیچ مدرک مستدلی در این رابطه به من ارائه نشد. پرسیدم چه کسی را تبلیغ کردم؟ کی و کجا و چگونه؟ به تمام سوالاتم اینگونه جواب دادند که تو حق سوال پرسیدن از ما نداری و فقط آمدی پاسخ گوی سوالات ما باشی. آن روز فهمیدم که نه تنها حق درس خواندن ندارم، بلکه حق سوال پرسیدن و آگاهی از اتهامم و دفاع از خودم را هم ندارم و البته همان روز فهمیدم که حداقل یک حق دارم و آن پاسخ گفتن به سوال های آقای بازجو است.
وقتی از علاقه ام به درس خواندن آگاه شدند سه پیشنهاد به من ارائه کردند. در آن لحظات امیدی به اینکه پیشنهادهایشان راه حلی برای ادامه ی تحصیل من باشد، نداشتم، اما از ذهنم ” ای کاشی … ” گذشت. ای کاش می شد که هیچ انسانی صرفا به خاطر اعتقادش از رشد کردن محروم نشود. سه پیشنهاد ایشان به قرار زیر است:
۱. عقیده ام را نگاه دارم، و از تحصیل محروم بمانم.
۲. برای ادامه تحصیل از ایران خارج شوم.
۳. آخرین راه حل تبری بود.
این پیشنهاد را آقای بازجو اینگونه با من مطرح کرد: ” ببین خانم قلی زاده، تو که تا این میزان تمایل به تحصیل علم داری ، ما خودمان تو را نزد امام جمعه می بریم، جمله “اشهد ان الا اله الا الله اشهد انّ محمد رسول الله” را می گویی، اسمت را در روزنامه چاپ می کنیم و دیگر هر آنگونه که می خواهی زندگی کن و به تحصیل علم ادامه بده. همین ؛ و برای تو هیچ اتفاق دیگری نمی افتد.”
در پاسخ به او گفتم: ” ببینید اعتقاد انسان ها در سر آنهاست ، در مغز آنهاست، در قلب آنهاست . شما نمی توانید اعتقادشان را ازشان بگیرید.”
گفت: “خوب پس عقیده ات را نگاه دار و از تحصیل محروم بمان.”
و تنها جواب این حرف جز اینکه بگویم:”اگر برای اعتقادم باشد، هیچگاه خودم را سرزنش نمی کنم که نتوانستم تحصیلم را ادامه دهم.” چیز دیگری نبود.
برای دو امتحان آخرم که به دانشگاه می رفتم، ذهنم درگیر اتفاقاتی بود که قرار بود بیافتد و این مساله کاملا از چهره ام مشخص بود. وقتی بچه ها از من می پرسیدند که به چی فکر می کنم؟
چه پاسخی باید به آنها می دادم؟ آیا باید همه اتفاقات را از دوستانم پنهان میکردم؟ من که کار اشتباهی انجام نداده بودم. کسانی هم که به من زنگ زده بودند کار خود را قانونی می دانستند، پس نمی خواستم که وقتی از دانشگاه اخراج شدم و دیگر دوستانم را نمی دیدم برایشان ابهام و سوء تفاهمی از نبود من ایجاد شود. چه پاسخی جز این می توانستم بگویم که از طرف اطلاعات با من تماس گرفتند و ممکن است، اخراج شوم؟
از آخرین روز حضورم در دانشگاه جملات زیر مدام در ذهنم تکرار می شود که از طرف کسانی که در طی چند ماه حضورم در دانشگاه با آنها آشنا شدم ، تکرار می شد: ” در زندگی مهم انسانیت است، ببخشید که هم دین هایم نگذاشتند درس بخوانی.”
اخراجم از دانشگاه با همه تلخی ها و شیرینی هایش ، فهم بزرگی از زندگی برای من داشت. دیدم که چگونه طیف وسیعی از دوستان و همکلاسی هایم من را با تمام باورها و اندیشه های متفاوتم دوست دارند ، همچنان که من نیز همینگونه دوستشان دارم. هر چند تعداد محدودی هستند که نمی پذیرند که همه ما در انسان بودن شریکیم. سعی می کنند من و باورهایم را به رسمیت نشناسند. من را شهروند این سرزمین به حساب نیاورند وبر این باورند از اینکه می گذراند نفس بکشم، باید از آنها تشکر کنم، اما من می دانم که باید خداوندی را شاکر باشم که به من نفس بخشیده و همچنان این فرصت را به من می بخشد که لذت آزادی از تعصب ها را بچشم و نفس هایم را در مسیر آبادی سرزمینم، زندگی کنم.
و تصویری که از چهره هایشان به یادم مانده ام مانند کودکان کارتون های دوران کودکی ام است که وقتی گریه می کردند ، اشک ها مانند ….
روز آخر برای انجام کارهای نهایی دانشگاه و تسویه حساب مراجعه کردم. گفتند فرم زیر را باید پر کنی. و من که بسیار ناراحت بودم این کار را کردم اما بعدها متوجه شدم که آن فرم انصراف از تحصیل بود. در حالی که من به هیچ عنوان قصد انصراف از تحصیل نداشتم. شاید این فرم به زعم مسئولین کمک می کرد که من بتوانم بخشی از پولی که به دانشگاه داده بودم را پس بگیرم ، اما سرمایه ای که با امضای این فرم از دست می دادم یعنی حق تحصیل در دانشگاه بسیار برایم ارزشمندتر از این ها بود…
آخه من نمی خواهم انصراف دهم. گفت خانم باید این فرم را پر کنی.
اولش توی شوک خالص بودم. مامان گوشی و برداشت و خیلی استرس داشتم و تمام مدت در خانه راه می رفتم.
زانوهایم سست شده بود . با خودم فکر کردم، چرا باید جامعه ما اینطور شکل گرفته باشد که آدمها بخاطر صرفا اعتقادشان از پیشرفت علمی محروم می شوند؟ بی اختیار روی زمین نشستم و گریه کردم.
آیا تو می دانستی که از نظر قانونی اجازه ی تحصیل نداری؟
و این سوال را چندین بار تکرار کرد( تا به حال قانونی را نشنیده بودم که قید کند، بهاییان حق ادامه تحصیل ندارند.) چیز دقیقی درباره ی اینکه بهاییان حق ادامه ی تحصیل ندارند نشنیده بودم، اما می دانستم که در قانون همه شهروندان ایرانی حق ادامه ی تحصیل را دارند و در هر بار تلاشم برای اینکه این قضیه را به آنها بگویم، آنها این سوال را با تاکید بیشتری تکرار می کردند.