ارسال کننده:آقای نوید فخرالدین احمد 1 اردیبهشت
دکتر افسانه کمالی
خشونت علیه زنان تاریخ طولانی مدتی دارد. ولی متأسفانه این امر نادیده گرفته شده است. به همین دلیل است که گیبنز میگوید خانه خطرناکترین جا برای انسان است، چرا که در این مکانی که باید محل امنی برای افراد باشد، شدیدترین خشونتها علیه زنان به چشم میخورد. برای مثال در انگلیس از هر چهار قتل، یکی توسط اعضای خانواده اتفاق میافتد. وقتی خشونت اتفاق میافتد بر همهی اعضای موجود در صحنه اثرگذار است. تعاریف مختلفی از خشونت ارائه شده است. به برخی از این تعریفها اشاره میشود:
خشونت عملی آسیبرسان است که به منظور پیشبرد اهداف فرد انجام میشود و داراری ابعاد فیزیکی، روانی، جنسی و اقتصادی است. این تعریف بسیار عام است و فرد خاصی را به عنوان عامل یا قربانی خشونت در نظر نمیگیرد.
سازمان بهداشت جهانی خشونت خانگی را اینگونه تعریف کرده است: استفادهی عمدی از قدرت فیزیکی بر روی خود یا دیگری، بر روی یک گروه یا جامعه که میتواند بدون آسیب جسمی یا همراه با مرگ، جراحت یا آسیب روحی-روانی و اختلالات و محرومیتها باشد. در این تعریف بر اراده و جنبهی آسیبرسانی خشونت اشاره شده است.
اعلامیهی حذف خشونت علیه زنان، خشونت را این گونه تعریف کرده است: هر عمل مبتنی بر جنسیت که منجر و یا احتمالاً منجر به صدمه یا آزار جسمی، جنسی یا روحی زنان شود. این موارد میتواند شامل تهدید، اجبار یا محرومیت از آزادی (خواه در خانواده یا در زندگی شخصی) باشد.
با این که از میان تعاریف ارائه شده در حوزهی خشونت علیه زنان، این تعریف از همه جامعتر است، باز هم مواردی از قبیل خشونت اقتصادی، خشونت از طریق فرزندان و… در این تعریف مطرح نشده است. گروههای فمنیستی تأکید دارند که مواردی که در کنوانسیون رفع شکنجه آمده است، باید به تعریف خشونت علیه زنان اضافه شود.
قبل از وارد شدن به بحث، مطرح شدن نکاتی مهم به نظر میرسد:
· هنگامی که از خشونت علیه زنان صحبت میشود باید گروه وسیعی از زنان مدنظر قرار گیرد و با اتکا به گروهی از زنان شاغل، مسألهی خشونت علیه زنان کماهمیت جلوهگر نشود.
· باید بر عنصر اراده و اختیاری بودن خشونت علیه زنان تأکید شود.
· به منظور تحقیر و تنبیه شخصیت زن انجام میشود.
· خشونت در خانواده زمانی رخ میدهد که سردمدران حکومت به دلیل مداخلهی خاموش خود از بدرفتاری در خانواده جلوگیری نمیکنند و در حقیقت باعث تداوم خشونت میشوند.
بنابراین خشونت باید به عنوان یک موضوع نابهنجار تعریف شود. در این صورت سؤال اینجاست که اگر خشونت یک عمل نابهنجار است، پس چرا همچنان تداوم یافته است؟ میتوان در قالب پنج علت به این سؤال پاسخ داد:
۱- همهگیری: تا چند دههی قبل تصور بر این بود که خشونت علیه زنان در خانوادههای غیرنرمال از جمله خانوادههای گرفتار طلاق و اعتیاد بروز میکند ولی پژوهشها نشان داده است که خانوادههای سطح بالای اجتماعی- فرهنگی نیز از این مشکل فارغ نیستند و اصلاً نمیشود برای خانوادههای درگیر با خشونت علیه زنان فرمت خاصی پیدا کرد. این همهگیری سبب میشود که هر لحظه هر خانواده دارای چنین ریسکی باشد که خشونت در آن اتفاق بیفتد. اگر خانوادههای خاصی بودند که میتوانستیم بگوییم خشونت علیه زنان در این خانوادهها بیشتر اتفاق میافتد، آنگاه میشد با تدابیری احتمال بروز خشونت را در این خانوادهها کاهش داد ولی هنگامی که تمامی خانوادهها در معرض خشونت هستند، دیگر نمیتوان کاری کرد.
۲- دیرپایی: این مسأله قدمت تاریخی دارد و در طول تاریخ پیچیدهتر شده است. این امر باعث میشود که ما نتوانیم علل مشخصی برای بروز آن پیدا کنیم و بنابراین شناخت و شرایط از بینبردن آن میسر نمیشود.
۳- پیوند با هنجارهای اجتماعی- فرهنگی: در جامعهی ما خشونت علیه زنان با باورهای غلط و برخی مسائل فرهنگی پیوند یافته است و در برخی از جاها به عنوان هنجار پذیرفته شده است و حتی برخی گمان میکنند وظیفهی تربیتکردن همسر را بر عهده دارند. خشونت علیه زنان در فیلمهای تلویزیونی و آن هم در ساعات پربیننده ترویج میشود. هرچه نابرابریهای جنسیتی از جانب مرد بیشتر پذیرفته شده باشد، امکان خشونت علیه زنان بیشتر خواهد شد.
۴- پیوند با ساختار قدرت: موضوع پدرسالاری میتواند از قدرت اجتماعی بیتناسب و ناعادلانهای که به مردان اختصاص یافته است و یا از احساس قدرت مردانه و یا مجاز بودن فرهنگی ناشی شده باشد. در جوامع پدرسالار، زنان در موقعیت فرودست قرار میگیرند و این امر باعث ایجاد احساس کنترل مردان بر زنان میشود.
در این خصوص به صورت کلیتر میتوان این امر را عنوان کرد که وقتی ساختار قدرت علیه کسانی که زیردستش هستند، اعمال خشونت میکند، این امر در میان عموم مردم بازتولید میشود و بنابراین افراد در تمامی آحاد جامعه نیز به زیردستان خود خشونت میکنند.
۵- خصوصیبودن: معمولاً زنانی که تحت خشونت قرار میگیرند، تا زمانی که به اصطلاح کارد به استخوانشان برسد، از خشونت علیه خود خبر نمیدهند و حتی زمانی که مجبور میشوند به پزشک مراجعه کنند، از مواردی مانند افتادن از پلهها و… نام میبرند. دو دلیل برای این موضوع میتوان برشمرد: یکی این که میخواهند عنوان نمایند که هنوز خانهشان محیط امنی برای زندگی است و دیگر این که احساس میکنند هنوز امکان دارد که شوهرشان تغییر رویه دهد. بنابراین موضوع این نیست که زنانی که تحت خشونت همسرانشان قرار میگیرند، از خشونت لذت میبرند، بلکه موضوع این است که این زنان همچنان میخواهند کورسوی امید را حفظ نمایند، ولی این سکوت باعث میشود که خشونت علیه آنان بهصورت خاموش همچنان ادامه یابد.
با این شرایط برشمردهشده، سؤال این است که چه میتوان کرد؟ در جامعهای زندگی میکنیم که زنان از حقوق اجتماعی خود اطلاعی ندارند، دستگاه قضایی ضعیف است و نمیتواند به زنان کمک کند و یا این که زنان راه استفاده از آنها را بلد نیستند. زنان از متلاشیشدن کانون خانوادگیشان میترسند و تا آخرین لحظات به سر و سامان گرفتن کانون خانواده امیدوارند و میترسند که با طلاق بچههایشان را از دست بدهند، ضمن این که زنان پشتوانهی اقتصادی نیز ندارند. بنابراین به نظر میرسد با مسألهای مواجه هستیم که خودش را بازتولید میکند و راهحلی برایش وجود ندارد.
در نگاه جدید میتوان به زنان به عنوان مروج خشونت علیه زنان نگاه کرد و نه به عنوان قربانی خشونت علیه زنان. از نظریهی یادگیری اجتماعی بندورا استفاده میکنیم که نشان میدهد یادگیری مشاهدهای وقتی اتفاق میافتد که فردی عملی انجام میدهد و فرد دیگری اجرای آن عمل را مشاهده میکند. بنابراین مشاهدهگر آن عمل را یاد میگیرد. اگر عملی که انجام میشود جذابیت داشته باشد، احتمال انجام آن عمل بیشتر میشود. بنابراین وقتی که زنان تحت خشونت قرار میگیرند، فرزندان آنان در آن محیط این خشونت را یاد میگیرند، مخصوصاً این که معمولاً مادران در مقابل فرزندان خشونت پدران علیه خود را توجیه میکنند و از عباراتی مانند این که “پدرت خسته بود”، “پدرت حق داشت”، “او مرد است”، “تقصیر من بود، من نباید این کار را میکردم” و از این قبیل استفاده میکنند. در چنین جوی فرزند پسر خانواده میآموزد که او نیز میتواند در آینده همسر خود را مورد خشونت قرار دهد. پژوهشی نشان داده است که حدود ۸۱ درصد کسانی که به همسر خود خشونت روا میداشتند، در خانوادهای بزرگ شده بودند که پدر نسبت به مادر خشونت داشته است. در حقیقت این افراد یاد گرفتهاند که خشونت به خرج دهند (یادگیری مشاهدهای). پس دیگر نباید به زنان به عنوان قربانی نگاه کرد، بلکه مادر در اینجا خود مروج خشونت است. البته باید توجه داشت که قصد این نیست که مقصر را پیدا کنیم، هدف این است که چرخهی تولید و بازتولید خشونت را بشکنیم.
در خصوص پیامدهای خشونت به موارد زیادی اشاره شده است: ازکار افتادگی ادراکی، از بین رفتن اعتماد به نفس، جاهطلبی در محیط کار، گریز از مشارکت اجتماعی، بازسازی رفتار خشونتآمیز علیه بچهها، انواع افسردگی، پناهبردن به داروهای روانگردان و… از دیگر مواردی که عنوان شده است تصور فرمانبردارانهی زن از خودش است، اکثر زنان تحت خشونت (۵/۹۸ درصد در یک پژوهش) تصوری فرمانبردارانه را برای خود شکل میدهند. نکتهی بعدی این است که زنان در چنین شرایطی به درجات متفاوتی به خودکشی و آزار خود تمایل پیدا میکنند.
پیامدهای خشونت به مردان نیز برمیگردد. در پژوهشی نشان داده شده است که بیشتر زنانی که شوهران خود را کشتهاند، زمانی تحت خشونت شوهرانشان، بهخصوص خشونت روانی، قرار داشتند.
کودکان گروه دیگری هستند که پیامدهای خشونت بر آنها نیز اثر میگذارد: فشار روانی ناشی از تحت خشونت قرار گرفتن باعث میشود این خشونت به دیگران برونفکنی شود و در این شرایط کودکان به عنوان دمدستترین کسانی که نزدیک زنان قرار دارند، قربانی این خشونت قرار میگیرند. افزون بر این بسیاری از این کودکان در آینده علیه همسران یا فرزندان خود اعمال خشونت خواهند داشت.
باز هم تأکید میکنم که هدف در اینجا این بود که مسأله را از جهت دیگری مشاهده کنیم و به برخی از باورهای غلط (از قبیل این که با افزایش طول مدت ازدواج، خشونت علیه زنان کاهش مییابد/ اگر سن زن و مرد افزایش یابد، خشونت علیه زنان کاهش مییابد) خط بطلان بکشیم.
بحث آزاد:
در خصوص همهگیری، اگر به برخی از تحقیقات توجه شود، شاهد تفاوتهای معنادار در برخی از متغیرهای جمعیتشناختی هستیم، برای مثال ابعاد و میزان خشونت با میزان تحصیلات، درآمد، شهری یا روستایی بودن، تعداد افراد خانواده و… مرتبط است. فیلم بمانی خانم میلانی به خوبی نشان داد که در مناطق محرومی مانند ایلام ابعاد خشونت گستردهتر است. در خصوص دیرپایی نیز اشاره به برخی از ملاحظات، مفید به نظر میرسد که واقعاً همیشه این نبوده، پابهپای تغییرات فرهنگی و اجتماعی از ابعاد این مسأله به یک جهت کاسته میشود. برای مثال سازمانهای مردمنهاد بهوجودآمده توسط خود زنان در کاهش خشونت علیه زنان مؤثر بودهاند. میتوان به صورت مداخلهای نگاه کرد که اگر اصلاحات نهادی صورت پذیرد، اگر شبکهی سازمانهای مردمنهاد، بازیگران و… به این موضوع حساس شوند، امکان مداخله وجود دارد. برخی از باورهای فرهنگی در قالب ضربالمثل و ادبیات نیز باید اصلاح شوند، مثلاً: “زن خوب فرمانبر پارسا/ کند مرد درویش را پادشاه” و یا “زن و اژدها هر دو در خاک به”. بنابراین جنبهی آموزش بسیار مهم است. بالارفتن سن ازدواج واقعیت مؤثر دیگری است، وقتی سن ازدواج پایین است، امکان بروز خشونت بسیار بالا میرود. موضوع دیگر اذن پدر و این موضوع است که در برخی از جاها پدر بدون خواست خود دختر، او را به عقد دیگری درمیآورد. اینها مواردی هستند که از طریق آموزش و با تکیه بر دیدگاه نهادی به تدریج کمرنگتر میشوند. حتی اگر با نگاه ظریفتری دقت نماییم، خواهیم دید که در کتابهای درسی دبستان حتی در قالب اشکال، نوعی نقش دست دوم برای زنان وجود دارد و نوعی نگاه تکجنسیتی به چشم میخورد.
در مجموع میخواهم بگویم که ما با نوعی جبر دستبهگریبان نیستیم، بلکه از دیدگاه ساختاری میتوان با کنش اجتماعی در این چرخهی معیوب رخنه کرد.
انتهای عرضم به مسألهای از کتاب شهید مطهری اشاره میکنم: در آیاتی از قرآن داریم که مردان میتوانند با چند زن ازدواج کنند، ولی در متن دیگر آیات قیدها و محدودیتهایی برای این امر برشمرده شده است که چندهمسری را در عمل امکانپذیر نمیسازد. برای مثال در آیات قرآن داریم که “اگر نمیتوانی عدالت را بین زنان برقرار کنی، پس فقط با یک زن ازدواج کن”. در جای دیگر آمده است که “ولو این که بخواهی، نمیتوانی میان زنان عدالت برقرار کنی”. مرحوم آیتالله مطهری میفرمایند که بر اساس این آیات یک فقیه خیلی راحت میتواند فتوا بدهد که برای مسلمانان تعدد زوجات مشروط به شروطی است که عملاً میتوان از آن تعبیر به محال کرد. اما هیچ فقیهی این فتوا را نداده است، دلیل آن نیز این امر برشمرده شده است که فقها مرد بودهاند و نگاه مردانه به موضوع داشتهاند و با توجه به این موضوع که ایشان در جای دیگر میگویند فتوای شهری، بوی شهر و فتوای روستایی بوی روستا میدهد، به این موضوع نگاه مردانه شده است و استنباط از آیات مدنظر قرار نگرفته است. این موضوع را برای این مطرح کردم که بگویم نوع برداشت از آموزههای مذهبی نیز بسیار در امر خشونت علیه زنان مؤثر بوده است. پژوهشی نشان داد مذهبی بودن در کنار سایر عوامل میزان خشونت را در خانواده افزایش میداد. برای مثال در خانوادههایی که مذهبی بودند ولی میزان سوادشان کم بود، یا خیلی فقیر بودند، میزان بروز خشونت بیشتر بود.
بنابراین به نظر اینجانب بیشتر باید به عاملان اجتماعی، امکان تغییر، مداخله و اصلاحات نهادی تأکید کرد و همانطور که سرکارعالی فرمودید نقش خود زنان را در این میان نباید از خاطر برد.
v
سلامت از نظر سازمان جهانی بهداشت صرفاً نبود بیماری نیست، بلکه بهزیستی کامل روانی، اجتماعی، زیستی و معنوی است. بنابراین با این تعریف شاید بتوان گفت که اگر زوجین از همان ابتدا از سلامت کامل برخوردار باشند، این مشکلات وجود نخواهد داشت. بنابراین بخشی از مشکل را از همان ابتدا میتوان پیشگیری نمود.
موضوع دیگر این که به نظر اینجانب سوءاستفاده از دین و یا برداشت اشتباه از دین نیز میتواند در دامن زدن به خشونت علیه زنان مؤثر باشد و اگر این عامل قابل پخش در پنج عامل برشمرده توسط سرکارعالی نباشد، بهتر است به نوعی به این موضوع نیز اشاره کرد. ساختار جامعه و حکومت و نوع قوانین نیز مورد دیگری است که باید مورد توجه قرار گیرد.
v
خشونت خانگی موضوع بسیار مهمی است که ما در جامعه با آن مواجه هستیم. اکثر جامعهشناسان روی عواملی که برشمرده شد، تأکید میکنند ولی برای مثال در مورد عامل همهگیری باید توجه کرد که میزان این خشونت در جوامع مختلف چگونه است. ضمن این که قبول میکنیم در کشورهای پیشرفته نیز خشونت علیه زنان وجود دارد، ولی آیا میزان خشونت در این جوامع به میزان خشونت در جوامع توسعهنایافته یکسان است؟ میزان آگاهی افراد مورد دیگری است. برای مثال این موضوع را که طلاق هماکنون در جامعهی ما زیاد شده است، نمیتوان حتماً منفی نگاه کرد، بخشی از طلاق به این علت است که زنان نسبت به حقوق خود آگاه شدهاند و اجازه نمیدهند به آنها زور گفته شود، این امر مثبتی است، چرا که این نوع نگاه میتواند نسل به نسل از طریق آموزش انتقال پیدا کند.
شرایط اجتماعی و تاریخی آموزههای دینی را نیز باید در نظر داشت. در شرایطی که در زمان جاهلیت بهدنیاآمدن فرزند دختر ننگ بوده است، اسلام شرایط تقریباً یکسانی را برای زن و مرد به ارمغان میآورد. میزان آگاهی زنان در کاهش خشونت علیه آنان بسیار مهم است و این در حالی است که براساس برداشت غلط از دین، برخی از علما بر این باورند که جنس مؤنث نباید سواد خواندن و نوشتن داشته باشند. برای مثال در افغانستان مرد حق دارد زنش را بکشد و زن و مرد هر دو این امر را پذیرفتهاند. برای روشن شدن بحث میتوان به دو سنبل ایرانی و عربی عشق نگاه کرد، در ایران شیرین و فرهاد و در عرب لیلی و مجنون را داریم، در فرهنگ ایرانی شیرین آنقدر جسور است که به دنبال فرهاد برود، ولی در فرهنگ عرب لیلی جرأت نمیکند عشق به مجنون را ابراز کند. ما باید نوعی نگاه بومی داشته باشیم، آنچه که در جنوب ایران میگذرد با آنچه که در غرب کشور میگذرد، متفاوت است. برای مثال در غرب ایران، این مسأله که برادر سر خواهر را ببرد و دور بگرداند که عبرت دیگران شود، پذیرفته شده است. مسألهای که ممکن است در نواحی شمالی کشور وجود نداشته باشد.
v
خشم و خشونت زایدهی نفرت است و جایی رواج مییابد که محبت و عشق وجود نداشته باشد. در برههای از زمان خشونت در ایران دامن زده شد. آنچه نگرانکننده است، تقدیس خشونت و ربطدادن آن به باورهای مقدس است.
v باید توجه داشت که زندگی بعد از طلاق برای زنان خوشایند نیست (برای مثال اکثریت آنها استقلال اقتصادی ندارند، به احتمال زیاد سرپرستی بچه به پدر کودک سپرده میشود، جامعه نوعی نگاه منفی به زنان مطلقه دارد و…) و صد البته که نمیتوان گفت اینها دلایل خوبی برای تحمل خشونت است، ولی باید در نظر گرفته شود. بنابراین لازم است به موازات بیداری زنان، ساختار جامعه نیز اصلاح شود.