سهم و پایان کودکان این سرزمین، این نبود

ارسال کننده :آقای غلامرضا اخلاقی 8 اسفند
آتنا فرقدانی ۲۰ دی ماه ۱۳۹۳ ، که در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب حاضر شدم ، توسط یکی از ماموارن قاضی صلواتی و در مقابل قاضی شناسنامه‌ام بر دهانم کوبیده شد، مرا سوار بر خودرویی کردند و با دستبندی آهنی که بر دستگیره بالائی اتومبیل بسته شد و دست راستم را سخت در هم پیجیده بود، به دنیایی پرتابم کردند که هرگز درخواب هم نمی دیدم. تمام طول راه را با چشم بند سیاه گذراندم و مدتها نیز زیر سقف با همان چشم بند گردانده شدم و چشم که باز کردم ، خود را روبه روی زنی یافتم با پاهای پینه بسته و صورتی که مواد مخدر سایه تیره‌ای بر زیبایی آن کشیده بود. پرسیدم که اینجا کجاست؟ با نگاه تمسخر آمیز بر سر تا پایم ، پاسخ گفت: قرچک ورامین..! تمام طول روز ، خشمگین و ناراحت بودم که چرا اینجا ؟ در قرنطینه چشمها را بستم و گوش سپردم به زنانی که با اشتیاق از جرم‌هایشان سخن می گفتند در درازای زمانی از کودکی تا به امروز . آنها بر تلی از جرایم بر روی هم انبار شده خود را بالا می کشیدند تا در این هماوردی ، بزرگتر و بلندتر جلوه کنند. و امروز من آتی بادبادک ، می فهمم ، سهم کودکانی که از خانواده ، خیابان است و وحشت و ناامنی ، در انجام خود ، سقفی خواهد بود چون زندان قرچک و با زنانی که کمتر جرقه معصومیتی در چشمانشان قابل دیدن است. اکنون اما ، خرسندم از پنجره‌ای که به رویم گشوده شد. زندان ، ادامه ی محتوم خیابان است در جامعه‌ای که سهم مردم آن رنج فقر است . اینجا درد زنان وطنم را با گوشت و پوست خود لمس می کنم، دردهایی که قبل از این هرگز نچشده بودم. اینجا دخترانی هستند که نه به زن می مانند و نه به مرد و افتخار و هویتشان ، سرقتی است که وامداردار شبهای بی‌سرانجامی است. اینجا ، تنها ۴ دوش حمام برای ۸۲ نفر تعبیه شده است که فقط از ۸ صبح تا ۹ صبح گرما بخش تن‌های یخ زده است ، تازه اگر آبش گرمایی داشته باشد . شدت شوری آب در این حمام‌ها به گونه‌ای است که صابون را می ماساند بر صورت و پوست سرت و موهایت را به شوره زاری برای تلخکامی مبدل می سازد. اینجا کشیدن موی یکدیگر برای شانه‌ای که بر سر بنشیند ، امری است عادی. اینجا بر سرتکه‌ای نان، بر سر یک حبه قند، بر سر یک دمپائی، بر سر یک قاشق، بر سر یک سیگار ، اجداد یکدیگر را در گور زنده می‌کنند و می میرانند و کلمه با کش همراه می شود. اینجا ایدز است و هپاتیت، درب کنسرو ماهی شیاری می‌شود برای بستن آبراه زندگی در رگها، مرگ تدریجی یک زن… خنده می آیدم از تلاش برخی برای شکستن اعتصاب و خوردن غذا ! اینجا اگر زنی در سوپ خود تکه مرغی به اندازه یک بند انگشت بیابد ، آن را به مثابه کشفی بزرگ با شگفتی به همگان نمایش می دهد . حس آدمی از غذا در این پایان مسیر ، نه اشتیاق که تهوع است ، غذای اینجا تهی است از قانون و آیین نامه هایی که از گوشت و سبزیجات مملو است ، ماکارانی با سویا و سیب زمینی و تخم مرغ، اینجا رویای آدم‌ها نه آزادی که خوردن یک شکم سیر باقالا پلو با گوشت است ! اینجا هم زنان حبس می کنند آرزوهای خود را ، در لابه لای تار و پود بافته‌هایشان و میله‌های بافتنی خنجری می شود بر دل زمان، که ثانیه شمارش انگار روزهاست تنها بر یک عدد تیک می‌زند و تاکی ندارد و باکش نیست که این کش آمدن ، همچون سوهانی بر تن مجروح می سوزاند و می سوزاند و بر سر زن‌های این سرزمین ، آوار می‌شود. اینجا زندان قرچک ورامین است. توضیح جرس: متن زیر دلنوشته‌ای از آتنا فرقدانی زندانی سیاسی تبعید شده به زندان قرچک ورامین است که در پایان هفته اول اعتصاب غذایش نوشته و به بیرون ارسال کرده است .آتنا در این گزارشگونه ، نگاهی آسیب شناسانه به وضعیت زنان زندانی در این زندان و وضعیت نگهداری غیر انسانی آنان دارد و دردمندانه اینجا را ایستگاه آخر و مقصد کودکان رها شده در خیابان می بیند ، کودکانی که خود عاشقانه به آنها در پارک‌های تهران نقاشی می آموخت .