همه رنج‌های یک خبرنگار در گفت‌وگو با مسیح علی‌نژاد

ارسال کننده: آقای غلامرضا اخلاقی23اردیبهشت

مسیح

او را به دو ویژگی می‌شناسند، موهای فرفری و پیگیری پرونده قتل‌های پس از انتخابات ۸۸، مسیح علی نژاد لااقل در فضای وب و شبکه “صدای آمریکا” خبرنگاری شناخته شده است. برنامه هفتگی او، خبرساز، مخاطبان خاص خودش را دارد و صفحه فیس بوکش بیش از ۲۰۰ هزار عضو. مسیح اما یک ویژگی دیگر هم دارد، پیگیری. او همه سوژه هایش را به دقت انتخاب می‌کند و دنبال می کند. کمتر موضوع نیمه‌کاره رها شده‌ای در پروندۀ کاری‌اش یافت می‌شود. همین ویژگی سبب شده که برنامه‌های مستند رادیویی که در مورد کشته شدگان اعتراضات ۸۸ برای رادیو فردا می سازد، به تعداد ۵۰ برسد و هنوز نمی‌داند تا چند شماره دیگر می تواند ادامه پیدا کند.

اما موضوع ” مرگ” حکایت دیگری است. وقتی از او در مورد مرگ می‌پرسم، موضوعی که سوژه بسیاری از گزارش‌های سال‌های اخیرش بوده، حتی لحن صدایش عوض می‌شود، آرام می‌گوید:”من نمی‌خواستم کاتب مرگ باشم.”


می‌گوید:” من این راه را انتخاب نکردم، من یک خبرنگار سیاسی ساده بودم و اصلا روزنامه‌نگاری در حوزه حقوق بشر و قتل و شکنجه را بلد نبودم. من در بریتانیا داشتم درس می‌خواندم و حتی رسانه‌ای برای انتشار مطالبم نداشتم. اما در میانۀ درگیری‌های سال هشتاد و هشت، زمانی که مردم در خیابان‌ها کتک می‌خوردند، شب برای من پیام می‌فرستادند و از من می‌خواستند تا داستان‌هایشان را منتشر کنم. حتی باید بگویم که خیلی از خانواده‌های کشته شدگان، خودشان برای من و چند روزنامه‌نگار دیگر پیام می‌فرستادند و خبرمی‌دادند. خب من نمی‌توانستم ساکت بمانم. وقتی مردم در خیابان‌ها کشته می‌شدند و از من می‌خواستند تنها بخشی از رنجشان را روایت کنم، نمی‌توانستم ساکت بمانم و بگویم نه، من تواناییش را ندارم، ولی واقعیت این بود که نداشتم.”
ساکت می‌شود، صدای نفس‌های عمیقش در گوشی تلفن می‌پیچد. سکوت و هق هق گریه.
من ساعت‌ها پای تلفن گریه کرده‌ام. پا به پای مادرانی که از جان دادن بچه‌هایشان گفتند، پا به پای زنانی که از درد همسرانشان مویه کردند، من مویه کردم، اشک ریختم و عزاداری کردم.
“من ساعت‌ها پای تلفن گریه کرده‌ام. پا به پای مادرانی که از جان دادن بچه‌هایشان گفتند، پا به پای زنانی که از درد همسرانشان مویه کردند، من مویه کردم، اشک ریختم و عزاداری کردم. می‌دانم حالا حتما می‌گویی نباید این‌طور باشی، حتما می‌گویی یک خبرنگار حرفه‌ای باید از سوژه‌اش فاصله بگیرد. اما این برای من حکایت یک روز و دو روز نبود، حکایت یک نفر و دو نفر نبود. من پنج سال است که با این آد‌ها، با دردها و رنج‌هایشان زندگی می‌کنم. همه انتظار داشتند که من مثل یک خبرنگار حرفه‌ای باشم، ولی من روزهایی، ساعت‌هایی، کم می‌آوردم.”
ساکت می‌شود، ساکت می‌مانم، فرصت می‌دهم تا نفس‌هایش آرام شود.
مسیح1
مسیح، در برابر چه کم می‌آوردی؟ در برابر مرگ؟ در برابر همه از دست‌رفتگانی که نمی‌توانستی آنها را بازگردانی؟ یا در برابر خشونتی که آنجا رخ می‌داد و تو روایتگرش بودی؟
صدایش را صاف می‌کند و می‌گوید:” من نمی‌توانستم در برابر حجم دردی که مادرها تحمل می‌کردند، کمر صاف کنم. من با مادری ساعت‌های طولانی حرف زدم و حتی یک بار بغضش نشکست، صدایش بلند و محکم بود ولی تک تک کلماتش درد داشت، زخم داشت وقتی از کشته شدن پسرش حرف می‌زد. وقتی می‌گفت:” اشک‌های من خشک شده، من دیگر مویه نمی‌کنم. من دیگر نه مادر مصطفی که خود مصطفی هستم.” حالا اصلا تو، نه یک خبرنگار، نه یک مادر، یک انسان باشی و این حرف‌ها را بشنوی چه می‌کنی؟ باورت می‌شود حتی خجالت می‌کشیدم پویانم، پسرم، را در آغوش بگیرم. می‌گفتم آن همه مادر داغدارند و حالا من چطور قربان صدقه قد و بالای پسرم بروم؟”
من نمی‌توانستم در برابر حجم دردی که مادرها تحمل می‌کردند، کمر صاف کنم. من با مادری ساعت‌های طولانی حرف زدم و حتی یک بار بغضش نشکست، صدایش بلند و محکم بود ولی تک تک کلماتش درد داشت، زخم داشت وقتی از کشته شدن پسرش حرف می‌زد.
انگار اشک‌هایش را پاک کرده، صدایش دوباره محکم شده:” می‌دانی همه‌اش هم داغ نیست. بدبختی اینجاست که بعد از بازگشت از سر خاک، بعد از به خاک سپردن پسرت، همسرت، عزیزت، باید به خانه برگردی و زندگی ادامه دارد. باید سر ماه اجاره خانه بدهی، باید باز هم در کوچه و خیابان با مردم روبرو شوی، باید دنیال کار بگردی، باید با دوست دختر پسرت همدردی کنی، دختری که حتی خانواده‌اش نمی‌داند که چه داغی بر دل اوست. و من همه این روزها، در همه این دنبال کار گشتن‌ها و بی‌پولی‌ها و اشک‌های شبانه همراه آنها بودم. آنقدر ابعاد این پرونده‌ها تلخ است که من نمی‌دانم آنها را کجای قلبم، کجای ذهنم جا بدهم.”
از پویان گفت، از پسر هجده ساله‌‍‌اش که دارد پا به پای رنج‌های مادرش قد می‌کشد. می‌پرسم واکنش پویان به این همه درد و اشک تو چیست؟ همراهی‌ات می‌کند؟
می‌دانم که شنیدن اسم پویان لبخندی را گوشه چپ لبانش نشانده، حتما چشم‌هایش هم برق می‌زند. می‌گوید:” پویان یک بار پرسید اگر جراح بودی و این آدم‌ها نه در خیابان که زیر دست تو می‌مردند چه می کردی؟ به او گفتم که جراح‌ها با امید به زنده ماندن، برگشتنِ بیمارشان به زندگی کار می‌کنند. اما من چه؟ هزار گزارش من یکی از آن بچه‌ها را به آغوش مادرش باز نمی‌گرداند. من پنجاه پرونده را باز کردم که پر از خشونت و مرگ و خون بود و من جز روایت آنها هیچ از دستم برنمی‌آمد. من کم می‌آورم چون فکر می‌کنم که هیچ کار مفیدی نمی کنم. خشونت همچنان درآن خاک پابرجاست.”
باز صدایش می لرزد، نفس عمیقی می‌کشد:” بچه‌ها می‌دانند. سه ساعت تمام من دوباره و دوباره به نوار صدای ضجه‌های مادر ستار بهشتی و فریادهای خواهرش گوش می‌دادم و باورم نمی‌شد که بعد از آن همه خونریزی و خشونت، هنوز این روند ادامه داشته باشد و ستار در زندان کشته شود. دست و پایم سست شده‌بود. در چهاردیواری اتاقم از این گوشه به آن گوشه می‌رفتم و می‌گفتم: نه، حقیقت ندارد. اما مویه‌های مادر ستار، هنوز در گوشم است. حتی توان حرف زدن نداشت.”
مسیح2
از آرامش صدایش جرات می‌گیرم و سوالی سخت را می‌پرسم: مسیح، مرگ یعنی چه؟
این بار صدایش بالا می‌رود:” اصلا این چه مصاحبه‌ای است؟ تمامش کن، وقتی از مرگ می‌گویی من همه امیدم به زندگی را از دست می‌دهم، وقتی از مرگ می‌گویی من به یاد جاودانه شدن صحنه مرگ ندا و اسطوره شدن سهراب نمی‌افتم، مرگ برای من درداست، تلخی بی‌پایان است، برای من مرگ، ضجه‌های خانواده‌هایی است که همه فراموششان کرده‌اند، برای من مرگ، ناتوانی است، ناتوانی خودم برای این که هیچ کاری نمی‌توانم بکنم، من حتی نتوانستم یکی از مادرهای این بچه‌ها را در آغوش بگیرم. من نتوانستم، اشک‌های روی گونه هیچ پدری را پاک کنم. من اینجا، تنها با صداهایی زندگی می‌کنم که در لب‌تاپم ضبط شده، ما پابه پای هم گریه می‌کنیم.”
من چه دارم که بگویم؟ فقط بنویس، مسیح زنی بود که در این پنج سال قلبش تکه تکه شد وهر تکه‌اش در گوشه‌ای از ایران له شد.”
هق‌هقش که آرام می‌شود می‌گوید:” اینها مصاحبه نیست، اینها درددل من با توست. من اینجا در تنهایی دهکده‌ای که در آن زندگی می‌کنم، پنج سال است که از این‌ها نگفته‌ام. من با داستان‌‌هایی که شما فقط آنها را شنیدید، زندگی کردم، خوابیدم و بیدار شدم. اولین گفت‌وگو با یک خانواده، سخت‌ترین روز زندگی من است. آنها همه چیز را با جزئیات تعریف می‌کنند. چگونه بچه‌شان شکنجه شده، جای زخم‌ها چطور بوده، به کجاها کمتر ضربه زدند و به کجا بیشتر، حجم کبودی کجای بدنش کمتر بوده و حجم کبودی کجا بیشتر. صدای بچه‌شان چقدر می‌لرزیده و در آخرین تماس چه گفته و چه وصیت کرده. حالا من وقتی به ایران فکر می‌کنم می‌بینم در هر قشر و طبقه‌ای یکی دو مادر عزادار مانده و چند بچه بی‌پدر. ”
نفس عمیقی می‌کشد، انگار باز بغضی را فرو می‌دهد:” می‌دانی، اینها هیچ کدام برای مصاحبه نبود. داشتم زندگی‌ام را می‌کردم که زنگ زدی. اصلا من چه دارم که بگویم؟ فقط بنویس، مسیح زنی بود که در این پنج سال قلبش تکه تکه شد وهر تکه‌اش در گوشه‌ای از ایران له شد.”
سکوت می‌کند، انگار اشکی چکیده روی گونه‌اش را پاک می‌کند و می‌گوید:” نه، این را هم ننویس. همه می‌فهمند که من یک خبرنگار حرفه‌ای نیستم، یک زن ساده احساساتی‌ام که پا به پای آدم‌ها اشک می‌ریزم و غصه می‌خورم.”
—————-